«حاضرِ غایب»
در امتداد اینهمه زیبائی
وقتی چشمهایت میبوسند مرا
پوچ میشود بُنبست
هر روز
یاسها در انتظار تو میرویند
و معنی سکوت را پیدا میکند
وقتی لبانِ بستهات
دوست دارند مرا فریادکُنان
وقتی حضور تو جاریست
وقتی هوای تو بر باد میدهد برگهای زردم را
یک سبد درد درد میشوند چشمانم
و این لبخند توست که میبخشد مرا
به دستانت
و من ایمان نمیآورم دیگر
به طلوع خورشید به غروب چشمانت
که خیال تو گردابیست
که بر ایمانم میپیچد
خالد قادری