تیمارستان_علی عبدالرضایی

این نامه را برای دختری که تنهاتر از ماه می‌زیست    می‌نویسم
دختری که در آینه روزی پیاده شد
و با اندکی لبخند      تخته سنگی از سینه‌ام کَند
در کفش‌هایی که پای پلّه آیا راه رفته‌اید؟
چرا شیهه‌ی اسب‌ها را زین نمی‌کنید؟
از چشم‌های شماست شاید
که گاهی صدای می‌آید     چند شیهه‌ی چهار نعل     اسب دارد
آخرین دلخوشی ِ ما باد بود       که بر باد رفت!
گاو هم از رودخانه‌ی این روزنامه‌ها دیگر نمی‌خورد آبی
پاهای خدا از دامن ِابرها زده بیرون
این تخت‌ها از قدیم ِزن آمده‌اند
حمله کنید!        پارو بزنید!
دریا همیشه آنقدر شنا دارد که قایق ندارد
ما دوباره آدم هستیم
از همین سطری که داری می‌شنوی شنیده‌ام در انتهای شعری که دارم می‌نویسم اوّل کمی شب می‌شود، بعد باران   می‌آید  و آخر سر صدای دویدنِ ِِگله اسبانی که بر شیهه‌شان باری سوار نیست، در کفش‌های من راه می‌رود
صدای پایم در ادامه‌ی کفش‌هایم کنار تو امروز می‌میرد
روی نمی‌دانم    چه می‌دانم چه بگذارم     نمی‌آیم!؟
مثل زنی که در چشم‌هایم دو سال زیست
مرا از بستری به بستر دیگر کشاندن آیا گناه نیست؟
چگونه می‌شود به سربازانی که می‌لرزند
روبروی تو هی زندگی!       فرمان آتش داد؟
از کفش‌هایی که پای پله‌هاست
صدای دویدن ِ اسب می‌آید
باور نمی‌کنی؟
تو که آن‌سوی انتهای این نامه ایستاده‌ای
فقط برایم چشم‌هایی بفرست
که بگریند.
منبع: مجموعه شعر پاریس در رنو