تبریز_علی عبدالرضایی

«تبریز»
شوری در این دادگاه نیست
مشاورانِ تو شاکی‌انند
و عاشقانِ تو گیرم ترک
گیرم خوی رویارَوی سرِ پیری برآهنی کرده باشند بَزک
همه با گور درگیرند
حتّا در کلماتی که هی تلو می‌خورند می‌میرند
مانی در این تو را خوانی فقط منم
که دل از خاکِ میهنم به جُرمِ نیما می‌کَنم
زیرآبِ مرا مادرزاد زدند زیرش نمی‌زنم
حضّار شاهدند
تبریز تب‌دارِ زیبائیِ توست
و انکار می‌کند که جنایت کرده‌ست
این سرزمین نمی‌تواند نه! نمی‌تواند ماه را تبعید کرده باشد
و در آسمانِ دوری آویخته باشد
که ویزا به این مرگ کرده مرد نمی‌دهد
مردی که در شهرهای اطرافِ زن‌ها زمین خورده باشد
اتراقی کنارِ زیباکنار نکرده ریخته باشد
همه در پیاده‌روهای پاریس و پاسی از آسمانِ دوری که در لندن می‌جوانی
خُرده نوری نرسانی
چه می‌کنی در لندن که می‌روی از ماندن در بستری باز کرده آغوش و باز که می‌گردی بسته‌ای
بسته را باز می‌کنی
پیراهنی تازه بر تنم می‌تنی
و باز می‌شوی همان همسرِ هماره در بستری که با هم بسته‌‌ایم
چگونه چشم دوخته‌ایم در هم و می‌دوزیم خود را به هم روی کدام تختِ هر خانه و هنوز می‌امروزیم؟
تو که مثل آب راحتی
با جوانب احتیاط بی‌شباهتی
نباید در ارتکاب من قدم بزنی
دانه بدن دارد
مواظب باش!
سگ می‌زند هنوز در کوچه مثل سگ له‌له
یواش!
تو آمده‌ای که مرگم را صدا بزنی
و آماده‌ای مرا بزنی پس زود باش!
از گریه لخت‌تر زنی ندیدم مرد باش!
زخمی‌تر از فرارم در که نیستی لااقل درد باش!
از گریه گاهی سبقت مگر نمی‌گیرد مرگ!؟
بوداست این بنفشه‌ی غمگین گل به چه می‌نامی؟
عاشق دوباره از ما آمده سیرِ صدا در لهاسا چرا؟
امروز دوباره چند روز دیگر است و تا تو بیایی فردا نمی‌رسد دیگر نمی‌شبد
دوباره جفتی دست دورِ تو پرانتز باز کرده‌‌ست
تا شعری برای وقتی که باز می‌گردی پوشیده باشم
شیری برای نوزادی که آماده کرده‌ایم دوشیده باشم
به نقطه‌های شعری که در حالِ خوردنم نوکِ پستانِ تو نوک می‌زند نقطه به نقطه بر کلماتی که بلد نیستند
نقطه‌ها را ول کنند در چشم‌هایی که می‌دوند سوی من و فکرهایی که می‌پرند از سرم فکر می‌کنند به آن
خواب‌دیده چشمی که وقتی نیستی به وقتی که هستی فکر می‌کند
چه خوابی دیده‌ای برایم که در خود تلو‌تلو می‌رود هنوز
تله‌ای که در تله افتاد؟
از این خواب‌ها برای خیلی‌ها در تختِ خواب‌ها دیده‌ام
امّا تو فرق داری خیلی
و زیباتری از لیلی
که در مجنون سر به بیابان گذاشت و گذشت
چون آتش از باروتی که منم
جز تو کتابی تا ته نخواند‌ه‌ام
در جلگه‌های زنی سربرهنه در شب نرفته‌ام
یک چلّه من بی‌توقّف لب نخورده‌ام هرگز
چگونه با نیم‌رُخی در تبریز این‌همه تب می‌ریزی
و در چک‌چکِ اشک‌های از چشم افتاده‌ام
تاختی چنین بر میز می‌کنی؟
در عاشق‌کُشی قد قد قدَری اقرار می می‌کند به لُکنت افتادنم
تو چرا حرف نمی‌زنی هی چیز چیز می‌کنی؟
نکند واقف به زیباییِ خودی که از آینه هم پرهیز می‌کنی
پریده پایی
رسیده رفته شده جایی
تیر و ترک‌خورده دلی دارم که تو آن را مریض می‌کنی
بردار و بگذر!
«پرنده ویزا نمی‌خواهد»
هر چه می‌خواهی دام
بگذار و بگذر!
ولی آرام
کمی رام
من اهلیِ تواَم وحشی! تو چرا تبریز تبریز می‌کنی؟
زیباتر از تو مگر شهری هست که جای من آن را عزیز می‌کنی؟
دستی تکه‌لبی لاوی روی گونه‌ام بگذار
من در این خانه دارم درد می‌کنم
ایرانِ تیپا خورده‌ام که از نقشه بیرون است
برای تو خیلی دل‌ تنگ می‌کنم
برای من امّا تنگ تنگ تنگ است این جهان
فارسی نمی‌تواند اظهارم کند زجر می‌کشد
عربی دارد در خطبه‌ای که ترکی می‌شود حُقنه
حقّه‌بازها مادرترین فارسی را که زبان‌زد بود
ویران چنان کردند
که در خیالم تکّه‌ای از تهران با خودم آوردم
تک‌خوابه خانه‌ای در آن ساختم که فارسی بمانم
باقی را هنوز نمی‌دانم چگونه در چطور عمّامه خورد
چگونه بیگانه برد
اگرچه می‌دانم که ایرانی را فقط ایرانی می‌خورَد
فقط ایرانی‌ست که در تمامِ فرودگاهِ موبلندِ فرانکفورت
تمام‌وقت کولی‌ست
مردی به ایل نمانده کولی
قتل در سراسر شد
کُشتند آلِ من! کندند قالِ من! حالِ من دُچارِ دیگر شد
دل بده ول بده شال و شور و شولایت
من تا‌زه‌ام به خدا عاشق نبو‌ده‌ام
تنها زیباییِ تو جهانِ مرا تنها کرد
گریه‌های چشم‌خورده خنده‌های گریه کرده
دوستت‌دارم عزیزم‌های وقتِ بوسه‌های لب‌پریده داشتم
کتمان نمی‌کنم
جز تو مقصدی در پیشِ پا افتاده جاده‌ام دیگر نیست
پس چیست این‌که درهم می‌کنی چهره اصلن کیست این‌که از شهری به شهرِ دیگرم دربه‌در چیست اصلن
کیست این‌که می‌گویند نیست؟
تنت گیتارِ مضطربی‌ست که با هر تلنگرِ سرانگشتانم به رعشه می‌افتد
تا همسایه‌ها دوباره در بزنند و رادیوها جار
جار که تو را از سرِ شانه‌ی خاک‌خورده‌ی دیواری
مثلِ گُلی بی‌هوا کَندم و نفهمیدم این هوا به چنگِ آن آغوشِ در باد بازگشته افتاده‌ام
در دامِ خانه افتاده راهی با سر پریده سرِ جاده‌ام
هر سو که چشم می‌کنم نیستی
وقتی که دل تو می‌خواهد و نیستی عاشقم
تو عاشق‌کُشی
درد چه می‌دانی چه می‌کشد از فرداکُشی
دیروز و امروز و هر روزَمی
تبریزِ از زبان ‌رانده‌ی بلاخیزَمی
حکم لازمی ضمنِ دل‌بازی
در عکس‌های بر میزَمی که پهلو گرفته‌اند در مردی
که وقتی درِ آغوشِ تو باز کرد
توی تو رفت و مرگ کرد
در هزار و مرد زن که روی من بارید
در حومه‌های جدیدِ خیالم ولو آمدند
و حومه‌های قدیمی را برای تو آوردند که لو داده باشند نشد!
جنبِ خیالم نشسته جایم خیال کردند
در حوزه‌های تنم پاسگاهِ ژاندارمری بزنند زدند
زیرش نمی‌زنم! زیرآبِ مرا مادرزاد زدند
مرا خیلی بخت نیست که خیالم تخت کرده باشم به تظاهر
تظاهراتم همه در چشم‌های تو هر شب هر شب برپاست
و نرخِ بورس این‌گونه در بازارِ بوسه بر گونه‌ی تو رقم می‌خورد ماچ ماچ
من با امورِ خارجه در چشم‌های بین‌المللیِ تو کار می‌کنم کارستان
حیفِ تو و ایران و این حرف‌ها نیست؟
فقط ایرانی‌ست که ایرانی را می‌خورد
وگرنه این‌همه من ترکم
من کُردم و من تازی
پاره‌ای از خا‌نه‌ام پارسی‌ست
که در حالِ دلواپسی‌ست
تو عاشقِ این خانه‌ای نه من که پیش از تو با کسی بوده‌ام
من جنده‌ام درست!
ولی چرا این خانه که مالِ هزار قوم بوده نیست؟
توی کفشی که اهل پای کیست من جا نمی‌کنم
خیانت می‌کنم به زمین تا به نازنین عادت کنم
از وقتی قدم گذاشتم بر این تیمارستان گرد
که مثل توپی می‌چرخد هی دور نمی‌دانم
عدم دادم به خدایی که می‌توانستم فقط خودم باشم
کژی در زبان آمد و خلافی از زمان گذشت
یک‌کاره دیگرانگی مُد شد
من خلفَ‌م
در همه حزبی همیشه یک توافق هست من مخالفم
مرا با هیچ سازمانی سرِ سازگاری نیست
برای برنامه‌ی بعدیِ سینما ایران هیچ برنامه‌ای ندارم
اساس‌نامه‌ام فقط چشم‌های توست که هر شب هر شب مُلغی نمی‌شود
من هوادار و اعضایِ توامانِ سازمانِ تواَم
تو حزبِ منی که جز من به عضوی نیاز نداری نمی‌پذیری
در تو مادر- همسری‌ست که نزدیکیِ دور رفته‌ای به من دارد، منی که در دایره در باز کرده دایر کرده‌ام
دایره‌ای که در هر طرفش دریاست که می‌چرخد، دریاست که دایر کرده خود را دوباره در دایره با من!
دورِ من و دایره که دورِ توست که شمشیرِ هزار دمِ شعرِ منی
بر سطرهام وقتی که نشتر می‌زنی
زن‌های گریه را ابتر می‌کنی
چه می‌کنی با این کلماتِ کّله‌پا شده‌ام؟
اگر تو نباشی که لبخند باشی من چه کنم با این‌همه دردی که در حسابِ درازمدّت دلم واریز می‌کنی؟
فارسی نمی‌تواند اظهارم کند به این ترکِ تبریزی که شعله در خرمن برد؟
برای چه احضارم در جیز می‌کنی؟
بسوز و بسوزان و بگذار و بگذر!
دل و بوسه و هر چه می‌خواهی کام
بردار و بگذر
ولی آرام
کمی رام
من اهلی تواَم وحشی! تو چرا تبریز تبریز می‌کنی؟
در سفری که با سینی به دورِ میز می‌کنی
دلی افتاد که از من استعفا داد
روبه‌رویم راست ایستاد و به هر زنی که از تبریز نمی‌آمد ایست داد
تبریز را در هر دو چشم تو هر شب می‌بینم که تب‌دارِ پارسی‌ست
و انکار می‌کند که با کسی‌ست
این سرزمین نمی‌تواند نه! نمی‌تواند ماه را تبعید کرده باشد
و در شبی چنین تاریک دَمَر افتاده باشد
بیا برگردیم
و تنها پناهنده‌ی آغوش‌های در هم گره‌خورده‌ی هم باشیم
بیا زود باشیم
در همه چیزی دیر دور شدم از هر تعلّقی که به هر داشتم
داشتم در مطابقِ معمول می‌مُردم
که طاقه‌طاقه علاقه از روی شانه و شال‌گردنت پایین ریخت
همیشه قسمتی از بوسه‌ی نیم‌خورده‌ای که از چهره‌ی تو می‌چینم
یک طرفِ خوابی‌ست که در چشم‌های تو می‌بینم
کتمان نمی‌کنم که در واقعی عاشق شده‌ام
و در هر طرف اگر قاضی فقط تو باشی که اخمو نباشی آماده‌ام
انکار نمی‌کنم دستی درونِ نصرت وکیل کرده‌ام
و در چشم‌های هر دو زیتون برداشته‌ای که ناگهان ترس هم خورده باشد
مثل یک خارجی که تازه در فارسی درس کرده باشد به لکنت افتاده‌ام
دیگر از هیچ زنی در بابل روایت نمی‌کنم برجِ من
چه زود مقیمِ این سینه‌ی سومری شدی زنِ آذری؟
چه‌قدر زیبا هر دو سوی بین‌النهرین را به هم دوختی؟
و هر چه را که در دل داشتم سوختی
باید شتاب کنم
و آتش‌کده‌ای تازه در تبریز جا بزنم
باید دوباره در لیلی خیال کنم
و از مانی که ناگهان عیسی شد سؤال کنم
اگر مریمِ مقدّس عاشق نشد
پس چرا از مجدلیّه این‌همه قدّیس‌تر شد
چرا؟

منبع: کتاب لااله الالاو

لینک ویدیوی ترجمه‌ی این شعر در یوتیوب کالج👇👇👇