این روشنفکرانِ شعاریِ دیروز و مذهبیِ امروز_علی عبدالرضایی

آدم واقع بینی‌ست، یعنی این طور نشان می‌دهد. اخبار را دنبال می‌کند در روزنامه‌ها، کاغذ را که از دستش بگیری یک‌کاره جعبه‌ی جادویی روشن می‌شود و می‌رود روی بی‌بی‌سی نیوز و بعد هم فلان تلویزیون خبری امریکا! اگر بگویی بیا دمِ پنجره یکی تصادف کرده محال است بشنود، چون سی‌ ان‌ ان دارد ماشینی را نشان می‌دهد که وسطِ خیابان له شده! او خودش را در واقعیت دخیل می‌داند و نمی‌داند که تنها تفاوتش با شی این است که چشم دارد. او وانموده‌ای از انسان قرن نوزدهم است، به او رُل تماشاچی در سینمایی داده‌اند که سرمایه‌داری تولید کرده. او حتی نمی‌تواند زندگی خودش را تغییر دهد اما مدام از مارکس می‌گوید که وقتی ازش درباره‌ی حزب سوسیال دموکرات فرانسه که خود را مارکسیست می‌دانست پرسیدند، گفت: “خوب است که حداقل می‌دانم من مارکسیست نیستم.”
او آدم واقع بینی‌ست چون مدام در حال دیدن واقعیتی‌ست که رسانه‌های سرمایه‌داری تولید می‌کنند. برای او صدّام و بن‌لادن می‌سازند و وادارش می‌کنند وارد جنگی شود که چیزی جز جنگ رسانه‌ها نبوده و همین که درمی‌یابد سرِ کاری بوده به یک عروسکِ دیگر نقشِ هیتلر می‌دهند تا ترس همچنان در کمین باشد. متاسفانه آن‌چه او می‌بیند وجود ندارد ولی چون رلِ تماشاچی را به او داده‌اند مجبور است ببیند. او شی است و تنها تفاوتش این است که چشمی دارد به درشتی رسانه! مدیاها جای او می‌بینند، ژورنالیسم جای او فکر می‌کند و تا به خودش می‌آید که بگوید “نه!” ژیژکی دست و  پا می‌کنند که حرفِ دلش را بزند پس می‌شود مثل ژیژک که مثل خودشان است. کاپیتالیسم گرچه خالق دمکراسی‌ست اما هرگز آری را به نه ترجیح نمی‌دهد چون برای جوریِ بار هم که شده به هر دو احتیاج دارد. درست است اکثریتی می‌خواهد که آری بگوید اما هم‌زمان نیاز مبرم به نه دارد که در برابر قرار دهد، پس اقلیتی تولید می‌کند شدیدن چپ! که هر دو اویند؛ اویی که حتی نمی‌تواند زندگی‌اش را تغییر دهد، با این‌همه واقع‌بین است و هرچه خارج از این مناسبات باشد جز ایده‌ای فراواقعی و ایده‌آلیستی نیست! او انسان موفق امروز است، شاعر است، متفکر است، کارگر است، مهندس و پزشک و مهم‌تر از همه واقع‌بین است؛ ما همه او هستیم. برای همین است که درمانده‌ایم، مانده‌ایم حالا در برابر این‌همه ما که همه یک نفرند، من باید چه کار کند که خیال کنیم آرمان‌خواه و ایده‌آلیست نیست.
من یک نهِ واقعی هستم، یک منِ به ستوه آمده، اما شما نمی‌فهمید و برایم پاپوش درست می‌کنید، آن هم فقط برای اینکه مثل اوی مهندس و کارگر و شاعر نیستم. جنگ طبقاتی من جنگی‌ست علیه تمام طبقات! با این‌همه، حتی به جنگ اعلان جنگ داده‌ام، چون نمی‌خواهم صرفن یک تئوریسین آوانگارد سیاسی باشم. من با نظام سرمایه‌داری اکیدن مخالفم اما آن‌قدر خر نیستم که ندانم طرح‌های مارکسیستی در مبارزه اجتماعی نیز تک بعدی‌اند. سرمایه‌داری کارش به جایی رسیده که حالا جز سکس، عشق را هم دارد می‌فروشد، اما چین که زاییده گاییده‌ی مرامی مائوئیستی‌ست نیز اخیرن زنی تولید کرده سکسی ـ ماشینی که انگار بازار خوبی هم در کشورهای عربی دارد. تو این‌ها را نمی‌بینی چون فقط رسانه‌ها را می‌بینی و نمی‌دانی که این حرف‌ها آرمانی نیست، وظیفه‌ی منِ نوعی‌ست که روشنگری کنم حتی اگر فلسفه‌ی سوسول فرانسوی پیش‌تر مرگ مرا اعلام کرده باشد. از مرگ روشنفکرِ لیوتار [این پدر پست‌مدرنیسمِ عشوه‌ای فرانسوی] تا مرگ مولف بارت فاصله چندان نیست. از وقتی که بارت نوشت اگر زبان لب باز کند مولف می‌میرد و تنها همین مرگ است که خواننده می‌زاید زیاد نگذشته اما همین زمان کوتاه کافی بود تا زبان زیر سیطره‌ی نگاهی متن‌محور بدل به متافیزیک شده، زبان ـ خداییِ پست مدرنیستی مدِ روز شود. لیوتار هم که از مرگ روشفکر نوشت تنها به انهدام وجوهِ کلاسیکِ روشنفکری که سوژه‌محور بود نظر داشت اما اتاق‌های فکر حکومت اسلامی ایران این دو نظرگاهِ بیشتر تئوریک را با مرگ قهرمان اسمیت گره زدند و سنّت را دوباره در میدان احضار کرده، روشنفکر رفته‌رفته بدل به ناسزایی شد که هنوزاهنوز به اهالیِ فکر نسبت داده می‌شود. این در حالی اتفاق می‌افتد که هم آلتوسر و دریدا، هم لیوتار و فوکو، هم “بدیو” و هم شومنِ به ظاهر چپی چون ژیژک، همچون گرامشیِ کبیر روشنفکر را سازمان‌دهنده‌ی آگاهی یک جامعه می‌دانند. نقش اصلی یک روشنفکر، ایجاد پیوند بین زیربنا و روبناست؛ این همان نقشی‌ست که مدرنیته در ایجاد رابطه بین مدرنیسم و مدرنیزاسیون ایفا می‌کند. تو اما این‌ها را نمی‌فهمی و تنها به اکسیونِ علنی و سیاسی معتقدی و سیاست را سوراخی می‌دانی که اگر امشب قورت بدهد نُه ماه دیگر ثمر می‌دهد.