ما اساسن در مواجهه با هر متنی با روایت سروکار داریم اما درک تخصصّی از روایت، کمک میکند که متن را درست تأویل کرده و آن را طبقهبندی کنیم. ما در هر متن ادبی با طرز و شیوه ارائه روبهرو میشویم که نوعِ روایت مهمترین نقش را در آن بازی میکند. اینکه بدانیم زاویه دید چیست؛ و راوی کجای کار ایستاده و چقدر از شخصیتها میداند و آیا بر کل داستان واقف بوده؛ مهم است. اینکه فرمت روایت را شناسایی کنیم؛ مثلن اینکه با خاطره طرفیم یا راوی دارد برای چه کسی مینویسد و آیا دارد بیان سرگذشت میکند؛ از اهمیت بسیار برخوردار است. راوی از چه بازهی زمانی میگوید؟ گذشته؟ حال یا آینده؟ اینها همه، نوعِ روایت را مشخص میکنند و در روایتشناسی بسیار مهم هستند. معمولن به تناسب شخصی که در حالِ شرح ماجراست، انواع روایت وجود دارد. در این زمینه متفکرانی مانند «رولان بارت»، «تزوتان تودوروف»، «ژان بودریار»، «ولادیمیر پراپ»، «ژرار ژنت»، «ژولیا کریستوا» و… نظریهپردازی کردهاند. مثلن بودریار با بررسی کُنشهای روانشناسانهی روایت، بحثهای جالبی در این باره دارد یا بارت با توجه به اینکه داستان از زبانِ اولشخص و یا قهرمان یا یکی دیگر نقلشده، تقسیمبندی خود را از انواع روایت ارائه میکند. آیا راوی که با ضمیر اولشخص مینویسد خودِ قهرمان داستان است یا شاهد ماجرا بوده؟ آیا به قول «فلوبر» بهمثابهی خدا یک راوی غیرشخصی و همهچیزدان است و بر کل اتفاقات اشراف دارد؟ یا اینکه راوی خود نیز مثل شخصیتهای داستان، اطلاعات محدودی از ماجرا دارد؟
ژرار ژنت فاصلهای بین روایت و بیان راوی قائل است؛ اینکه روایت مستقیم باشد یا آزاد برایش مهم است و همچنین بر منطق روایت با توجه به زمان متن تأکید میکند.
یک شکل قدیمی روایت وجود دارد که در آن راوی، دانای کل است یعنی تمام رخدادها، اتفاق افتاده و حالا راوی-خدا که به همهچیز آگاه است، با استفاده از فعل گذشته، ماقع را شرح میدهد؛ مثل خاطرهنویسی و یا زندگینامه. چنین نویسندگانی معمولن از راوی دانای کلِ غیرمحدود استفاده میکنند که سرنوشت همه را رقم میزند.
اساس روایت بر حرکت است؛ مثلن در شعر تمهیدی انتخاب میشود و سپس یک اتفاق، نظم متن را بههم زده و آن را نامتعادل میسازد. پس نقش نویسنده یا شاعر چیست؟ او باید آشفتگی رخ داده را کمرنگ کرده و فضا را به سمت تعادل بکشاند. در داستان، شعر و یا متنی که رواییست، معمولن جوّی پایدار وجود دارد که یک حادثه و رویداد، باعث بینظمی در آن میشود و نویسنده در ادامه باید شرایط را به حالت طبیعی و نرمال خود بازگرداند. مثلن در یک فیلم سینمایی، خانوادهای هست که جریان زندگیشان عادی است ولی ناگهان خانهشان را دزد میزند و حالت ناپایدار در زیستشان پدید میآید. در ادامه پلیس، دزد را دستگیر میکند و مال و اموال مسروقه را پس گرفته، به آنها باز میگرداند و زندگیشان دوباره پایدار میشود. این نوعِ سادهی روایت است یعنی بر اساس فانکشنِ (کارکرد، عمل) داستان، میتوان این فرمول را بهکار گرفت. در رُمان نیز روایت حرکتی آلترناتیو (بالا و پایینی) دارد. و در آن مدام با کنش تعادل-عدمتعادل در بازسازی روایت روبهروییم. یعنی اتفاقات به شکل سینوسی در طول رُمان، باعث ایجاد واقعه و تغییر روایت میشوند.
انواع راوی
۱
ما سه نوع راوی دانای کل داریم، اولی از لحاظ ارزشگذاری خنثاست، یعنی هر اتفاقی در جناح خیر و یا جبههی شر بیافتد، او ناراحت یا خوشحال نمیشود و برعکس «فردوسی» بعد از مرگ سهراب در «شاهنامه»، مویه نمیکند.
راوی دانای کل چندگانه هم داریم که بهعنوان یکی از شخصیتهای داستان روایت میکند و مدام تغییر جا میدهد. یا راوی دانای کلی که خدای متن است و همهچیز را اتفاق افتاده فرض میکند و با افعال گذشته ماجرا را شرح میدهد.
۲
راوی اولشخص معمولن همان قهرمان داستان است، او گاهی از طریق من و گاهی از طریق ما روایت میکند. این نوع روایت میتواند در هیئت دانای کل نیز حاضر شود، بهگونهای که بر کل داستان اشراف داشته باشد اما این آگاهی را به خواننده لو ندهد:
«وقتی بیدار شدم کمی درد داشتم که نمیدانستم از کجا میآید، پانسمانی هم بر سینهام دیدم که قدری نگرانم کرد اما تا نگاهم افتاد به سقفی که دیگر سفید نبود و فهمیدم تمام شب توی چادر خوابیدم، از شادی توی پوستم نمیگنجیدم. سرانجام پدر به قولش عمل کرده بود و آمده بودیم پیکنیک! آن طرفتر مادر خوابیده بود تنها، پدر هم احتمالن رفته بود بیرون که هوایی بخورد. طفلی برای اینکه مادرم را خوشحال کند حاضر شده بود تن به این سفر بدهد. پریشب بحثشان شده بود، پدر میخواست خانه را بفروشد و راهی شهر شویم، میگفت یک سال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانه به دوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همهجا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد. چاهِ آب، چرخخیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیاطِ خانهی خودمان است پس خودِ خانه کو!؟ ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. پدر بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد»
داستانک «زلزله»، از کتاب تختخواب میز کار من است
در این نوع روایت، ما انواع «من» داریم یعنی داستان از طریق ضمیر اولشخص تعریف میشود. کِی چنین اتفاقی میافتد؟ دو حالت دارد:
۱) اولشخص در حال شرح ماجراییست که برای دیگران اتفاق افتاده است.
۲) اولشخص هم بخشی از روایت میشود مثلن وقتی قهرمان، خود اوست.
گاهی هم با روایتگردانی مواجه هستیم و چند کاراکتر در مقاطع مختلف، هر بخش را از زبان خود روایت میکنند مانند رمان «خشم و هیاهو» یا «شازده احتجاب».
برخی اوقات ممکن است راوی، دوربین باشد یعنی بر شانههای یک نفر قرار گرفته و هر آنچه میبیند، روایت کند.
راوی منِ ناظر هم هست که تکتک پیشآمدها را عکسبرداری و تعریف میکند.
۳
در روایت خطابی، راوی مستقیمن مخاطب را وارد متن میکند و اینجا با ضمیر تو سروکار داریم و اینگونه نویسنده سعی میکند مخاطب را تحریک کند تا در نویسش متن شراکت داشته باشد:
« …هی تو که پشت این مانیتور نشسته میخواهی داستانی بنویسی که جملهی اولش گم شده، دنبال فعلی میگردی فراری که وقتی تو را دید، بزند به چاک و زیرِ خودکارت مثل شیطان دنبالش بدوی، برسی به ته، تهِ این داستان که جملهی اولش مثل تو گمشده پیِ فردا میگردد! پیش از آنکه بیایی پدربزرگت رفته بود، مادربزرگ هم کمی دیرتر، بعد عموها، عمهی مهربان و خاله-هات… همه رفتند! فقط تو اینجا زندگی میکنی، هی کلمه!»
بخشی از داستانک «هی کلمه»، از کتاب «تختخواب میز کار من است»
۴
معمولترین شکل روایت با استفاده از راوی سوم شخص شکل میگیرد. اینجا راوی مدام شخصیتها را، او و آنها مینامد و خود نقشی در داستان ندارد و مدام از فکرها و ویژگیهای او و آنها حرف میزند و فاعل متن نیست. راوی سوم شخص نیز به سه گونهی ذهنی و عینی و آلترناتیو(ذهنی-عینی) تقسیم میشود:
«زیرِ آفتابی که بر همهجا افتاده بود عمود، با مادرش آمده بود لب دریا، نشسته بود روی داغی ماسهها، موجی آمده بود و خودش را مالانده بود مَلس به پاهای تا زانو برهنهاش، مثل مردی که در میهمانی مجللّی دعوت به رقص بکند، آنقدر وقار داشت که دختر نتوانسته بود جواب رد بدهد، پا شد، شلواری که پاچهاش را تا زانو بالا زده بود درآورد، تیشرتِ صورتیاش را کند و حالا مانده بود از کجا وارد شود، نمیدانست که در ندارد دریا، نیمنگاهی به مادر انداخت و دستی تکان داد و با موجی که آمده بود رفت، مادرک به تنِ تراشیدهی دختر زُل زده بود که کمکم داشت در آب گم میشد، موجهای بیشماری آمده بودند و دست خالی برگشتند، حالا آفتاب افتاده بود اُریب روی آبها و دخترک نیامده بود هنوز، مادَرک مانده بود از کجای صحنه خارج شود…»
بخشی از داستانک «در ندارد دریا»، از مجموعه داستان «بدکاری»