احمقانه است که بگوییم شعر باید صلح‌جو باشد_جلسه‌ی پرسش‌و‌پاسخِ گروهی با علی عبدالرضایی

پرسش علیرضا مطلبی
آیا می‌توان گفت که نقطه‌ی اوج مرگ مؤلف در ایران، دهه‌ی هفتاد بود؟
نظرتان درباره‌ی شعر شاعرانی مثل رویا تفتی، بهزاد زرین‌پور و محمد آزرم چیست و چرا نتوانستند به راه خود آن‌گونه که انتظار می‌رفت، ادامه دهند؟
جایگاه شعر شاعرانی مثل هرمز علی‌پور و یا هوشنگ چالنگی را کجای شعر معاصر می‌دانید؟ همچنین میزان خدمت‌شان به شعر و کلمه؟
نظرتان درباره‌ی شعر قاسم هاشمی‌نژاد (از معدود افراد مورد پسند ابراهیم گلستان) چیست؟ هرچند که او را بیشتر به عنوان داستان‌نویس، منتقد و عرفان‌پژوه می‌شناسند.
باید گفت كه یک ادبیات طبقاتی و منحط هرگز نمی‌تواند مرگ‌ مؤلف را تاب بیاورد. می‌گویید نقطه‌ی اوج مرگ‌ مؤلف، دهه‌ی هفتاد بود، در صورتی كه در آن دهه تنها درباره‌‌ی آن حرف زدند. آیا اتفاقی افتاد؟ اگر از تك‌تك دهه ‌هفتادی‌ها درباره‌ی علی عبدالرضایی بپرسید، از زندگی شخصی من می‌گویند؛ یعنی قبل از اینكه به شعرهایم بپردازند، درباره‌ی زندگی شخصی‌ام بحث می‌كنند. هیچ‌وقت از بحث‌ها و فكرهای علی عبدالرضایی كسی چیزی نمی‌گوید. كسی از شعر عبدالرضایی حرفی نمی‌زند و همه فقط در حال ترورند. جامعه و ادبیات تروریست، هرگز نمی‌تواند دركی از مرگ‌ مؤلف داشته باشد. آن‌جا درباره‌ی مرگ مؤلف فقط حرف می‌زنند و در عمل هیچ اتفاقی نمی‌افتد. در واقع هرگز فهم مرگ ‌مؤلف به صورت فرهنگی در ایران رخ نداده؛ در زیرزمین هیچ اتفاقی نمی‌افتد. پس در جواب این‌كه می‌گویید نقطه‌ی اوج مرگ مؤلف دهه‌ی هفتاد بوده، باید گفت كه در برهه‌ای، تنها شعارش را دادند. كدام یك از دهه هفتادی‌ها دركی از مرگ مؤلف دارد و به فرهنگ آن رسیده است؟ به این‌كه اگر با متنی برخورد می‌كند، تمام عقده‌ها و دشمنی‌ها و مشكلات شخصی با صاحب آن اثر را كنار گذاشته و فقط به متن‌اش بپردازد؟ ما هرگز در تاریخ تا به همین امروز، مرگ مؤلف را باور نداشته‌ایم مگر در صورتی كه مرگ اتفاق افتاده باشد. درباره‌ی حافظِ مرده حرف می‌زنیم یا بعد از مرگ فروغ دیگر لقب جنده به او نمی‌دهیم، دیگر به او نمی‌گوییم بدكاره و حالا با گذشت زمان، او را از انگل اجتماعی به عارفی اجتماعی ارتقا داده‌ایم! قرار نیست هر زمان كه كسی حرفی از مرگ مؤلف زد، به این نتیجه برسیم كه دركی از این مقوله دارد. هنوز زمان زیادی مانده تا بطور عملی مرگ مولف را اجرا کنیم، ما مردمی اخلاق محور و کیچ بازیم و هنوز مانده از حسادت‌ها و عقده‌هامان فاصله بگیریم. مطلقن می‌گویم كه هنوز هیچ شاعر یا منتقد و نویسنده‌ای ندیده‌ام كه به حداقل‌های تئوری مرگ مؤلف عمل كرده باشد. درباره‌ی سوال دوم باید بگویم این‌ها همه شاعرانی هستند كه در شروع خفه شدند. محمد آزرم را بیشتر ترجیح می‌دهم چون كنكاش تئوریك دارد و می‌نویسد و خدمت می‌كند. این‌گونه افراد، آدم‌های جالبی هستند. آزرم كتابی به عنوان «عكس منتشر نشده» دارد كه چند شعر خوب در آن هست، ولی بعد به این در و آن در زد و به‌جای اینكه آوانگاردیسم را زیستی كند، رویکردی ماشینی را پیشه كرد. رویا تفتی هم در قیاس با دو نفر دیگر قابل بررسی نیست، زرین‌پور متاسفانه شاعری‌ست كه شروع نشده تمام شد، كسی كه بیست سال آزگار شعری نمی‌نویسد، یعنی تمام شده است. همان موقع هم مجموعه‌ی شعرش (ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد) در سطح همان دهه‌ی هفتاد بود. شعر فارسی از لحاظ نظرگاهی بسیار از دهه‌ی هفتاد فاصله گرفته و اکنون در جایی دیگر است. هنوز خیلی‌ها از شعر دهه‌ی هفتاد دفاع می‌كنند، در حالی که شعر آن دهه تمام و كلاسیك شده است. اکنون می‌توان دهه‌ی هفتاد را به عنوان یك تجربه که باید از آن درس گرفت مورد بررسی قرار داد. شعر ادامه دارد، حركت می‌كند و هر ده سال عوض می‌شود. این اتفاق به‌طور مطلق در همه‌ی کشورها رخ می‌دهد. من در دهه‌ی هشتاد، پنج كتاب منتشر كردم كه همگی قدغن و هیچ‌كدام خوانده نشدند و یا اگر خوانده شدند، فقط از آن‌ها کپی و تقلید كردند. در دهه‌ی هشتاد اتفاق‌های مهمی افتاده است كه البته ربطی به ساده‌نویسی و جریان‌های مبتذل دیگر ندارد. در آن دهه كارهای مهمی انجام شده، اما شاعران و نویسندگانی كه آن‌ها را انجام دادند، به گوشه‌ای تبعید شده و دیده نمی‌شوند. بالاخره بحث‌هایی كه طی این شانزده ماه كردیم، برای زمان حال نبوده بلکه ثمره‌ی یك زندگی‌ست كه در تمام این سال‌ها غیبت داشته است. متاسفانه منتقد‌های ایران بی‌سوادند. آن‌جا شما وقتی متن خلاقی می‌نویسید، ناگزیرید درباره‌ی آن توضیح دهید، مصاحبه كنید و بگویید چه كارهای تازه‌ای كرده‌اید وگرنه محال است درک شوید. اگر یك شاعر یا نویسنده‌ی خلاق و آوانگارد درباره‌ی كاری كه می‌كند توضیح ندهد، هرگز فرصت مطرح شدن در ایران را نخواهد یافت. به این دلیل كه آن‌ها نمی‌فهمند و عقب‌اند. همان‌طور كه هدایت از زمان خود حداقل صد سال جلوتر بود. این سال‌ها باید می‌گذشت تا ما به عظمت زیستی هدایت پی ببریم. البته هنوز تفكر و نگاه هدایت برای خیلی‌ها شناخته شده نیست؛ مثلن بعضی می‌گویند كه او ضد عرب‌ها و نژادپرست بوده و حرف‌های احمقانه‌ای از این دست می‌زنند. در صورتی که‌ او کسی بود كه ذات و نگاهی سیاسی و تیزبین داشت و این سیاست درست عین ادبیات بود. هنوز این مرد بزرگ ادبیات ایران را آن‌طور كه باید نمی‌شناسیم. در نتیجه این‌ها کسانی هستند كه در شروع ذبح شدند. ادبیات ایرانی، ادبیاتی‌ست كه در آن همه دچار جوان‌مرگی می‌شوند و متأسفانه این واقعیتی‌ست كه رخ می‌دهد. چرا نتوانستند به راه خود آن‌گونه كه انتظار می‌رفت ادامه دهند؟ به‌خاطر این كه در ادبیات باید اهل ریسك بود و در خطرناك زندگی كرد. ممكن است كه در شروع جرقه‌ای خورده و چند شعر خوب بنویسید، اما برای این‌كه بتوان در ادبیات حضور داشت، باید به آن جرقه بنیاد و آن را ادامه داد تا آن فضا را مال خود و بدل به یك دستگاه كرد. سپس به آن اتفاق تفكر داده و غنا بخشید و جلو برد. این دقیقن كاری است كه شاعر و نویسنده‌ی ایرانی توان انجامش را ندارد، چراكه در همان لحظه‌ای كه متولد می‌شود، می‌میرد. چون به محض این‌که چند نفر از او تعریف می‌كنند، خودش را گم و سعی دارد معامله كند و همان لحظه می‌خواهد از تمام پیشكسوت‌ها یك تائید بگیرد و بدل به استاد شود. یعنی به‌جای این‌كه بنویسد، در پی این است كه بیعت بگیرد و بقیه بگویند تو شاعری، پسر خوبی هستی و کارهایت خیلی عالی‌ست. چرا شاعران و نویسندگان ایرانی اصلن جنگ‌جو نیستند؟ یا رادیكال نبوده و با ارتجاع مخالفت نمی‌كنند؟ سینمای ایرانی هم دقیقن همین وضع را دارد و در آن، همه از هم تعریف می‌كنند. ولی این انتقاد است كه یك حركت را پیش می‌برد. شاعر ایرانی عرضه‌ی زندگی خلاق و ریسك را ندارد. از طرفی آوانگارد می‌نویسد و از سوی دیگر مثل ملاها رفتار می‌كند، آن وقت این شاعر چگونه می‌تواند زندگی كند؟ از زن بودن دم می‌زند و در عمل هیچ كاری نمی‌كند، دقیقن به همین دلیل است كه حتی یك فروغ هم در شعر فارسی نداریم و اگر هم كسی یکی جسارتی به خرج می‌دهد، تفكرش به آن اندازه قد نكشیده و فقط ادا درمی‌آورد، یعنی ریسك می‌كند تا مشهور شود ولی غنای ذهنی فروغ را ندارد. توانایی در زیستن یعنی این‌كه بتوان زندگی خود را تغییر داد. مادامی كه آدم به مادیات فكر می‌كند، هیچ‌گونه ادبیاتی شكل نمی‌گیرد. تا وقتی كه انسان به فكر ازدواج و بچه‌دار شدن و امثال این باشد، نمی‌تواند به شعر برسد. در واقع شعر خودش خانواده و فرزند است. مثال این قضیه همان داستان پیله و كرم ابریشم است كه می‌تند و می‌تند تا پیله یا همان شعر سپیدش خلق شود ولی دقیقن آنجا می‌میرد تا مثل ققنوس از خاکسترش برخیزد و دوباره پرواز كند و این چیزی‌ست كه زحمت می‌طلبد و بسیار سخت است. در ایران اگر كسی واقعن شاعر باشد ناگزیر تبعید می‌شود، چراكه نمی‌تواند دوام بیاورد، یعنی نمی‌گذارند كه دوام بیاورد. مگر من سیاسی بودم؟ اما نگذاشتند بمانم. نه تنها حكومت، بلکه مردم و روشنفكری شعاری ایرانی نیز كه یكی از یكی بی‌سواد‌تر و خنگ‌تر هستند، چنین رفتاری دارند. این فضای زیستی جهان سوم است. در چنین فضایی معمولن این اتفاق‌ها می‌افتد. اگر از لحاظ سیاسی هم نگاه كنیم، وقتی انقلاب ایران اتفاق می‌افتد، اول از همه كسانی كه بانی و تئوریسین آن بودند، گردن زده می‌شوند. نگاه کنید به قتل عام و تبعید چپ‌های ایرانی که بانیان واقعی انقلاب پنجا و هفت بودند، حتی اگر ملاها را دخیل در بروز انقلاب بدانید، می‌بینید که مطرح‌ترین‌شان در همان اوان کشته شده‌اند. مطهری كشته می‌شود، شریعتی، بهشتی، مفتح و باهنر و رجایی نیز همین‌طور. یعنی ابتدا این‌ها قربانی می‌شوند و در نهایت، خنگ‌ترین و آلت دست‌ترین‌‌شان باقی می‌مانند. هر جریانی در كشور ایران این‌گونه است و پشت تمام آن‌ها توطئه وجود دارد. باید متذكر شد كه این مسأله بسیار مهم است و در این زمینه باید گسترده‌تر حرف زد. پیش‌تر در انقلاب مشروطه و بعد از آن هم چنین اتفاقی افتاده، مثلن یكی مانند خلیل ملكی نمی‌ماند و در نطفه گردن زده و منزوی می‌شود، به‌خاطر این‌كه قضایایی پشت پرده هست. این مسأله جای بحث فراوان دارد.
در سؤال بعدی پرسیده‌اید که جایگاه شعر شاعرانی مثل هرمز علی‌پور یا هوشنگ چالنگی را كجای شعر معاصر می‌دانید؟ همچنین میزان خدمت‌شان به شعر و كلمه؟ افراد نامبرده تقریبن هیچ جایگاهی ندارند. شما در تمام جریان شعر دیگر، یك اسلام‌پور را دارید و یك بیژن الهی؛ دومی به خاطر كاراكتر‌ و چند كاری كه انجام داده و اولی به خاطر شعرش قابل بررسی هستند. نوع كاری كه اسلامپور در شعر‌هایش كرده در دیگر شاعران دیده نمی‌شود. اگر بخواهیم از شعر دیگر و موج نو حرف بزنیم دو شاعر هستند. یكی احمدرضا احمدی، دیگری اسلام‌پور و از لحاظ بُعد تئوریك بیژن الهی كه باید گفت آدم باسواد و جالبی بود. ولی در كل هیچ وقت از هرمز علی‌پور شعری نخوانده‌ام که پیشنهاد دهنده باشد. با وجود این‌که سعی می‌کند همیشه در صحنه حاضر باشد، اما شاعر متوسطی‌ست و مطلقن کسی نبود كه از یكی از شعرهایش خوشم بیاید. درباره‌ی هوشنگ چالنگی هم باید بگویم كه اصلن نمی‌فهمم چرا آنقدر بزرگش می‌كنند و این بازی‌ها برای چیست! حتی یك شعر خلاق و به دردبخور از او نخوانده‌ام كه با زبان، برخورد تازه كرده باشد. اگر این نوع از شعر را دوست دارید، بروید سراغ اصل، بروید دنبال پرویز اسلام‌پور، ببینید كه او چه كرده است، یا همان روزنامه‌ی شیشه‌ای احمدرضا احمدی را بخوانید.
در ادامه پرسیده‌ای نظرتان درباره‌ی شعر قاسم هاشمی‌نژاد (از معدود افراد مورد پسند ابراهیم گلستان) چیست؟
باید یك بار درباره‌ی ابراهیم گلستان مفصل بحث کرد. ادبیات فارسی در پی بزرگ‌ كردن ابراهیم گلستان است اما واقعن او چه كار كرده؟ فروغ آدمی از جان گذشته و نوجو و خلاق بود كه هر وقت بحثی از او می‌شود، اسم ابراهیم گلستان هم می‌آید. مجموعه‌ی كارهای گلستان را ببینید، نثر و فیلم‌هایش را بررسی كنید و ذهنیت عقب‌مانده‌اش را دریابید. این همه ادعا و خودبزرگ بینی‌اش محصول تنهایی‌ست. او همیشه از موضع بالا به پایین نگاه می‌کند و از آن جایی که ایرانی‌ها همیشه دوست دارند تحقیر شوند. ابراهیم گلستان از نظر من، انسانی كاملن تنبل است و فقط به این دلیل كه تقی به توقی خورده و پولی به چنگ آورده به خودش اجازه می‌دهد بقیه را رعیت ادبی قلمداد کند. تمام كسانی كه ابراهیم گلستان را دوست دارند، رعیت‌پیشه‌اند و نهادی فرودست دارند. در اصل او هیچ نیست. آدمی تازه به دوران رسیده كه دارای فکری اقتصادی‌ست و از همین راه عده‌ای از شاعران را اطراف خودش جمع كرده بود و با تعریف و تمجید مزورانه‌شان به نام رسید.
می‌گویند فروغ با كمك او مطرح شده، در صورتی كه برعكس، هرآن‌چه امروز گلستان دارد، از نام فروغ فرخزاد است. مصاحبه‌های امروزش هم بی‌سر و ته‌اند و حكایت از یك ذهن مریض دارند. او آدمی‌ست كه مدام در پی تحقیر دیگران است تا خودش را بالا بکشد، مگر می‌شود بی‌طرح هیچ دلیل کار ادبی شاعران دهه چهل را نادیده انگاشت. گلستان خودش را با شاملو مقایسه می‌كند. من علاقه‌ای به شاملو ندارم اما این دو قابل قیاس نیستند. حسادت گلستان نسبت به شاملو كاملن احمقانه‌ است. شاملو عمری زحمت كشیده در صورتی كه گلستان طی چهار دهه‌ی اخیر هیچ كاری نكرده است. ضمنن من قاسم هاشمی‌نژاد را نمی‌شناسم و از او چیزی نخوانده‌ام، اما خبرهایی شنیدم كه وقتی مُرد، بزرگش كردند. ناگفته نماند كه شخصیت گلستان برخی اوقات برایم جالب است اما هرگز این‌گونه نبوده كه صاحب نظر باشد. در ادبیات و از لحاظ تئوریك، نقطه نظر ابراهیم گلستان پشیزی نمی‌ارزد.
پرسش ایمان رحمانی
در کتاب چنین گفت زرتشت نیچه، در بخشی، گزاره‌ای با این عنوان که شاعران دروغ‌زنانند! مطرح می‌شود. آیا نیچه شاعر را نفی می‌کند یا قصد دارد این موضوع را بسط داده و بگوید: هرچه که هست دروغ شاعرانه‌ست!؟
ابتدا بايد ديد منظور نيچه از دروغ چيست و چه ويژگي‌هايى دارد. همان‌طور كه مى‌دانيد در دستگاه فكرى نيچه هيچ حقيقتى غائى نيست و در شرايط تازه رنگ مى‌بازد، پس در جهان او هر دروغى ممكن است همان حقيقت پيشينى باشد كه حالا از مُد افتاده! نیچه این‌قدر ساده نیست که دروغ را رويه‌اى از حقیقت نداند و حقیقت غالب را محصول قدرت و اعمال زور نشمارد. در ضمن بايد ديد تحت چه تمهيدى نيچه چنين گفته است. پس وقتى می‌گوید شاعران دروغ‌زنان‌اند شايد به ماهيت قدرت زبانى‌شان توجه داشته كه در طول تاريخ مقابل زبان قدرت ايستاده و آن را تغيير داده یعنی شاعران بر زبان اشراف دارند و با قدرت زبانی خود در مقابل زبان قدرت می‌ایستند. شاعران دروغ‌زن‌اند چون دروغی که نیچه از آن حرف می‌زند نمايى از حقیقت تازه است. با نیچه باید بسیار پیچیده برخورد کنید؛ مثلن در برخورد با این‌که می‌گوید: «به سراغ زن اگر می‌روی بی‌تازیانه مرو»، باید ابتدا ببینیم نیچه تحت چه discourse و تجربه‌ی شخصی این حرف را زده‌ است. زمانی شما یک زن را ستایش می‌کنید و دیده نمی‌شود اما یک زمانی ممكن است طى شكستى عاطفى، عليه زنى خاص بنويسيد و همان تيتر شود. اساسن جوامع و جهان مردسالار می‌خواهد هر چيزى را بهانه كند و آن را علیه زن به کار بگیرد. متاسفانه دنيا ذاتی ضد زن دارد چون جهان ضد زندگی‌ست. از طرفى نیچه خود قطعه‌نویس بوده است، کسی که قطعه‌نویسی می‌کند یعنی شاعر است، نیچه شاعر سوبژکتیویته و ذهنیت است، شعرهایی هم دارد که به فارسی ترجمه شده‌اند. ما با نیچه به‌مثابه‌ی یک شاعر ـ فیلسوف طرفیم، پس خود او هم دروغ‌زنی‌ست که جهان را تغییر داده است. آن‌چه اكنون تحت عنوان مدرنیسم و پست‌مدرنیسم با آن روبه‌رو هستید حاصل تلاش و مغزریزی نیچه، این پیامبر بزرگ قرن بيستم است.
پرسش مریم منجزی
تصور می‌کنید شعر گفتن از اندیشه‌ی بزرگ داشتن یا صلح‌اندیش بودن نشأت می‌گیرد؟
و اگر این‌طور نیست شاعران را از نظر اندیشه‌ی عاطفی یا شعری می‌توان به چند دسته تقسیم کرد؟
این سوال مثل این است که بپرسید آدم‌ها را به چند دسته می‌شود تقسیم کرد. شعر زندگی‌ست، شعر همه چیز است. ممکن است یک نفر در آن عمیق‌تر باشد و مثلن در زمینه‌ی شر اندیشه‌ی بزرگی ارائه دهد یا مثلن در زمینه‌ی خیر شاعر بزرگی باشد. این به این معنا نیست که هر کس صلح‌اندیش است شاعر است، ممکن است یک آدم جنگ‌اندیش، شاعر بسیار بزرگی باشد. شعر را به سمتی نبرید که به طبقه‌بندی بینجامد. دلیل چنین دیدی این است که Literature را ادبیات می‌خوانند و آن را به یک جور فرهیختگی کذائی و ادب و اخلاق مربوط می‌دانند، در نتیجه شاعر را جانشین پیامبر و شاگرد خدا(الشعراءتلامیذ الرحمان) می‌پندارند و برای او یک ساحت قدسی قائل‌اند؛ مثلن می‌گویند شاعر باید صلح‌طلب باشد چون پیامبران صلح‌طلب بوده‌اند در حالی که محمد دائمن در حال جنگ بوده و می‌خواسته همه را به اجبار مسلمان کند. محمد یک شاعر جنگ‌طلب بوده است، اتفاقن شاعر خوبی هم بوده و کتابی مثل قرآن را نوشته که در آن بازی‌های زبانی بسیار جالبی به کار رفته است. طبیعتن وقتی شما «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ» را می‌خوانید لذت می‌برید، دعاهای اسلامی همه شعرند و در آن‌ها نثر مسجع جالب و خلاقانه‌ای می‌بینید، مثل همین دعای صباح:
«إِلَهِی قَلْبِی مَحْجُوبٌ وَ نَفْسِی مَعْیُوبٌ وَ عَقْلِی مَغْلُوبٌ وَ هَوَائِی غَالِبٌ وَ طَاعَتِی قَلِیلٌ وَ مَعْصِیَتِی کَثِیرٌ وَ لِسَانِی مُقِرٌّ بِالذُّنُوبِ فَکَیْفَ حِیلَتِی یَا سَتَّارَ الْعُیُوبِ وَ یَا عَلامَ الْغُیُوبِ وَ یَا کَاشِفَ الْکُرُوبِ …»
می‌بینید که قافیه‌ها در این دعای معمول مسلمانان چقدر منطقی و طبیعی آمده است. دعایی که خود مسلمانان وقت خوانش آن اصلن نمی‌دانند چه می‌خوانند. به بازی‌های زبانی و نوع استفاده‌ی بجا از کلمات توجه کنید، این‌جاها ما با زبان شعری طرفیم. حالا یک‌جاهایی این زبان شعری منحط و شر است مثل زبان قرآن و تورات که زبان کشت‌وکشتار و شکنجه است یا برخی جاها زبان خیر و زبان زیستی است مثل مجموعه متون میترائیستی. مهر این خدای مهرمان می‌گوید بروید هر چه می‌خواهید بنوشید و بخورید و بکنید! من شما را می‌بخشم،اساسن شغل من بخشیدن است، مرا بیکار نکنید! شما انسان و جایزالخطا هستید؛ بروید اشتباه کنید و تا می‌توانید تجربه! زندگی شانس کوتاهی‌ست که می‌توانید با استفاده از آن خودتان را بسط داده، بالا بروید. به شما نمی‌گوید پرهیزکار باشید و گناه نکنید. پرهیزکاری یعنی مردن و نماز خواندن یعنی یک سری جملات تکراری و خایه‌مالانه را هفده هجده بار در طول روز تکرار کردن. خدا از این جملات خسته شده! این خدای شما خدا نیست، اربابی‌ست که استعمارتان کرده و شما را گیر آورده است. تازه عده‌ای معنای همین متن تکراری را که روزی هفده بار طی سال‌ها تکرار کرده‌اند نمی‌دانند، خنده‌دار نیست؟ خدا می‌خواهد تو زنده باشی، با او کیف کنی و معاشقه داشته باشی، بگویی که الان می‌خواهم این کار را بکنم ولی نمی‌توانم؛ کمکم کن! خدا می‌خواهد تو تا می‌توانی عشق کنی تا خودش هم حالش را ببرد. او بیشترین لذت را می‌برد وقتی تو به ارگاسم می‌رسی! تو چرا لذت می‌بری؟ در لحظه‌ی ارگاسم آن egolessness و بی‌نفسی لایزال چرا اتفاق می‌افتد؟ آن‌جا تو بدل به خدا می‌شوی چون خدا دارد لذت می‌برد، برای همین است که در لحظه‌ی ارگاسم با جهان یکی می‌شوی. ادیان و مذاهب می‌گویند سکس قدغن است و انسان را از عملی طبیعی منع می‌کنند، روی زن حجاب می‌گذارند و می‌گویند خود را مخفی کنید. سکس یک استعداد و نعمت است، مثل خوردن. ولی الله و امثالهم و خدایان ادیان این را قدغن کرده‌اند. یک چیز خیلی بدیهی‌ که حتی حیوانات همیشه مشغول آن‌اند را برای انسان ممنوع کرده‌اند چراکه استعمار می‌خواهد سکس را به شما بفروشد، می‌خواهند زن را صرفن جنسی ببینید، سرمایه‌داری زن را مخفی می‌کند تا در تبلیغات از او استفاده کند. اگر همه‌ی زن‌ها آزاد باشند در ملاء عام به بچه‌هاشان شیر بدهند دیگر پستان کنش جنسی خود را از دست می‌دهد و سرمایه‌داری ضرر خواهد کرد چراکه دیگر نمی‌تواند از آن‌‌‌‌ در تبلیغاتش استفاده کند، در نتیجه زن را می‌پوشاند.
اتفاقن شاعر شر است. آن‌چه در حال حاضر در جهان به عنوان صلح تعریف می‌شود عیـن جنگ است. صـلحی کـه سازمان ملل می‌خواهد برقرار کند نتیجه‌اش چیست؟ اگر اخلاق صلح‌خواهی در جهان رواج داشت الان داعشی وجود نداشت و شاهد آن فاجعه‌ها در افغانستان نبودید و این کشتار و قتل عام عظیم را در جهان نداشتید. چند سال دیگر هم شاهد جنگ‌های بزرگ خاورمیانه خواهید بود. شما تنها سرمایه‌داری و علاقه به اجرای شر را دارید. زبان قدرت باعث شده شما جای خیر و شر را عوض کنید. شاعر خودش است، مثل زندگی مهربان و مثل زندگی خشن؛ این نهایت شاعر است. شاعر صلح‌طلب یعنی چه؟ من ستایش می‌کنم شاعری را که خودش است و دروغ نمی‌گوید، شاعری که کشف و خلاقیت دارد و درست می‌بیند. شاملو کسی است که در تمام عمرش در رسای صلح و… حرف می‌زند ولی این‌همه بدبختی را نمی‌بیند، تازه شاملو مرتبه‌ی عالی شاعر آرمان‌خواه ایرانی‌ست. شاعر آرمان‌خواه ایرانی کسی‌ست که وقتی شعرش متولد می‌شود اول آتئیست است، از همه بد می‌گوید و با همه مشکل دارد، اما سرِ پیری ناگهان عارف و عابد می‌شود و در آستانه‌ی شاملو نوشته می‌شود که متنی دقیقن عرفانی‌ست. شاعر یعنی خودش. اگر جنگی است جنگی و اگر صلح‌طلب است صلح‌طلب باشد و آن‌‌چه فکر می‌کند درست است همان را انجام بدهد. شاعر یعنی خدا بودن، به ‌خود آمدن، خدایی شدن و تو تا به خودت نیایی نمی‌توانی کسی را به خود بیاوری. چطـور وقتی تو هنـوز خـودت نیسـتی می‌خواهی دیگران را به خودشان نزدیک کنی؟ این غیرممکن است. این احمقانه است که بگوییم شعر باید صلح‌جو باشد، اتفاقن شعر در این فضایی که جهان آن را تجربه می‌کند باید جنگ‌طلب باشد. با این‌همه کثافتی که در ایران و اطراف شاهد آن هستید، شاعر باید جنگی باشد، چون اگر بخواهد خودش باشد نمی‌تواند حقیقتی را که دارد جلوی چشمش ذبح می‌شود، ببیند و دم نزند.

منبع: مجله فایل شعر ۱۰