برخى از من مدام میپرسند به خدا معتقدی؟ وجود دارد یا نه!؟ اينها در واقع خود وجود ندارند، وجودش را هم ندارند چشم وا كنند! برخى هم برای تحقیر هم كه شده مدام بیخدام میخوانند! جهان کشتی نیست که حالا من ناخدایش شده باشم. من میگویم خدای شما وجود ندارد اما نمیگویم که بیخدا هستم اگر اینطور بود هرگز عاشق نمیشدم. فکر میکنم چارواکا، مارکس، اپیکور و خیلیهای دیگر شبیه من بوده باشند مگر اینکه هرگز با عشق، بازی نکرده باشند. من منکر خدا نیستم، انکار راوی دانای کل این داستانهای احمقانهام. اگر خدا این جهان را خلق کرده باشد، حتمن باید خدایی باشد که این خدا را خلق کرده و بیشک خدای بعدی یک خدای دیگر هم دارد. میبینی؟ هیچ پاسخی نهایی نیست. خلاصه من با خدا به عنوان آن پاسخ آخر مخالفم چون در این صورت خدا غیرممکن است. یکی هم پرسید چرا از مسیح بدت میآید، آخر چرا باید از آن بینوا بدم بیاید؟ من فقط کمی برایش متاسفم، نباید آنقدر فجیع کشته میشد. مسیح فقط کمی خل بود، یک خل بامزه، مثل خودم! در واقع خاخامها با مصلوب کردن مسیح، مسیحیت را خلق کردند. همهی پیامبران در اصل خلهایی بودند که کمی پیچشان شُل بوده اما به جای اینکه درمان شوند آنقدر این پیچها را سفت کردند که بریده شد، بعد هم مثل اسبی که طناب پاره کرده باشد یاغی شدند! ما لیاقت نداشتیم غیرطبیعی را تحمل کنیم، هنوز هم نداریم، برای همین است که آنها را تبعید میکنیم. تبعید شیوه فجیعی برای مقدسسازیست، حالا مرا قدغن کردهاند تا فردا بیشتر ستایشم کنند؛ این غیرطبیعیترین رفتار با یک غیرطبیعیست، برای همین سالهاست که دارم از مقدس یک معمولی میسازم.
چرخهای دوچرخهات را جدا کن، زینش را دور بینداز، حالا تنها تنهاش باقی مانده، دو چرخهای در کار نیست. دوچرخه تنها یک ترکیب بوده یک محصول جانبی و این تمثیل همان بحثیست که مارکس درباره “پدیده فرعی” بودن معرفت دارد و این یعنی کشک! هیچچیز فرعی نیست اما همه چیز فرع است چون اصل انسان است. البته من وقتی میگویم خدا نیست با مارکس و اپیکور که میگویند نیست، همانقدر که محمد و موسی و مسیح میگویند هست مخالفم! این هر دو طرف در له و علیه خدا به او شخصیت میدهند و اینگونه بیشتر تبلیغش میکنند! خدا یک ایدهست، ایدهای برای بندی شدن نه آزادی! من خدایان را تبلیغ میکنم، زيرا تنها با این تنوع میتوانم بسترم را همیشه تازه نگه دارم.
منبع: از کتاب آنارشیستها واقعیترند