طلوعت دیر بود
غروبت زود
مطلع تو نبودی
و بیت آخر برای شعری به این نازنینی
دیگر تو نیستی
ما را برای نرسیدن به هم انداختهاند
بیهوده با نازنین حسد میکنی
برای آن قصیدهی بلند حال من دیگر کفاف نمیدهد
بیهوده خانهام را رصد میکنی
در زندگی من گودالیست
که دیگر هیچکس پُرش نمیکند
بین من و مرگ این جندهها حائلاند
این خندهها که چاله در چهرهی تو انداختهاند قاتلاند
کار مرا ساختهاند
دیگر با هیچ قافیهای من ردیف نمیشوم