آزادی بیان حد ندارد_علی عبدالرضایی

سانسور حربه‌ای ارتجاعی‌ست که در طول تاریخ، دیکتاتورها همیشه آن را علیه آزادی بیان و پیشرفتِ فرهنگ و آگاهی مردم علم کرده‌اند. جرج واشنگتن در یکی از خطابه‌هایش با صدای بلند فریاد می‌زند که «اگر آزادی بیان از ما گرفته شود، همه‌مان مثل گوسفند به کشتارگاه هدایت خواهیم شد»! و حالا این گزاره را ما ایرانی‌ها به­خاطر قتل‌گاهی که در آن گرفتاریم، بیشتر و ملموس‌تر از او درک می‌کنیم. بی‌شک جرج واشنگتن بهتر از رهبران ایران می‌دانست که بیان برخی حقایق ممکن است به برخی از اقشار جامعه آسیب برساند اما برای او حقیقت از برخی اقشار که نه می‌دانند، نه می‌خواهند بدانند، بسیار مهم‌تر بود. مشکل ما ولی حالا فقط این قشر و آن قشری نیست، بلکه خودمانیم که نمی‌توانیم آن صدای دیگر و آزادی بیانِ آن دیگری را تحمل کنیم. نوآم چامسکی در یکی از مقالاتش در مواجهه با سانسور می‌نویسد: «اگر ما به آزادی بیان کسانی که از آن‌ها خوش‌مان نمی‌آید اعتقاد نداشته باشیم، پس اصلن به آزادی بیان اعتقادی نداریم» و این یعنی آن‌هایی که حتی برای ارضای حس حسادت‌شان رقیب را سانسور می­کنند، سانسورچی‌اند!

سانسورچی‌ها باعث شده‌اند دامنه‌ی ویراژ آدم‌ها در زندگی‌شان هی محدودتر شود. دیگر کسی حق انتخاب ندارد، مگر این‌که تنها بد بخواهد، یعنی بخواهد که فقط بین روحانی و رئیسی انتخاب کند! سارتر آدمی را محکوم به آزادی می‌دانست، زیراکه معتقد بود، به محض تولد، مسئول هر اقدامی‌ست که انجام می‌دهد. در حالی که سانسور مسئولیت را از آدم‌ها سلب می‌کند. البته مشکل ما تنها آزادی بیان نیست بلکه آزادی شنیدن نیز غوزِ بالا غوز است. ما قرن‌هاست که گوش خود را به شنیدن صداهای خاصی عادت داده‌ایم. جرج اورول می‌نویسد: «اگر آزادی اصلن معنایی داشته باشد، معنایش این است که به مردم چیزی بگویی که نمی‌خواهند بشنوند» و این امتناع، وقتی وحشتناک‌تر می‌شود که در چهل و هشت سالگی بفهمی که دیگر نمی‌توانی بفهمانی! انگار همه دارند برای حذف صدایی که دوست ندارند بشنوند، صاحب صدا را پای چوبه‌ی دار می‌فرستند. در چنین وانفسایی نوشتن خطرناک است و نویسنده با هر اثری که خلق می‌کند جز به مرگ نزدیک‌تر نمی‌شود! حالا دیگر برای من سانسور متن و سانسور تن معنایی واحد دارند، گرچه ظاهرن نیز با حذف میم از متن، این هر دو این­همان می‌شوند و انگار دیگر گریزی نیست. نوشتن یک­جور ناچاری‌ست و اگر بخواهی چوبِ خشک نباشی، ناگزیری که بی‌واهمه باشی و فراتر از همه‌جور حدّی بنویسی. بی‌شک کسانی که برای آزادی بیان حد و حدود می‌گذارند، به قول آبراهام لینکلن، خودشان شایستگی برخورداری از آزادی بیان را ندارند. گرچه ارزش آزادی بیان را هنوز فقط آن‌ها که ارزشمندند می‌فهمند و غبن بزرگ این است که در ایرانِ معاصر، ارزش‌ها عوض شده‌اند و عوضی‌ها ارزشمند!

سانسور همیشه در هر ادبیاتی، غول مهیبی بوده که آخرین جمله‌ی هر شعر و داستانی را از آنِ خود می‌دانسته و مدام حرفِ آخر را می‌زده، برای همین وجود ندارد کتاب سانسور شده‌ای که مولفی جز سانسور داشته باشد و این را دیکتاتورهایی که سانسور حربه‌شان است از همه بهتر می‌دانند. آیا نزول باورنکردنی تیراژ کتاب در ایران دلیلی جز سانسور دارد؟ برنارد شاو در جایی می‌نویسد: «نتیجه‌ی سانسور این است که هیچ‌کس نتواند کتابی را بخواند جز کتاب‌هایی که هیچ‌کس نمی‌خواند» و این یعنی در شرایط حاضر، کتاب‌ها را تنها کسانی می‌خوانند که سانسور می‌کنند! در چنین شرایط گروتسک‌واری همان‌طوری که کتاب‌ها را سانسور می‌نویسد، تنها هم اوست که می‌خواند! انگار دیگر مخاطبی در کار نیست و اُرژینال‌ها همه مثل صادق هدایت ناگزیرند تنها برای سایه‌ی غوز کرده بر دیوارشان بنویسند. طفلی نویسنده‌ی تحت سانسور ایرانی که چون پرنده‌ای در قفس مدام یک‌جور می‌خواند و همه می‌دانند چرا می‌خواند و چه را نمی‌خواند! در چنین والذّاریاتی بسیارند سانسورچی‌‌هایی که در دفاع از سانسور عنوان می‌کنند سروانتس نیز دن کیشوت را تحت سانسور کلیسای کاتولیک نوشت اما غافل‌اند که اگر سانسور کلیسای کاتولیک نبود، حالا سروانتس چندین رمان مثل دن کیشوت یا برتر از آن به یادگار گذاشته بود. سال­ها پیش در ایران به یکی از آشنایان که قهرمان دوی ماراتن گیلان شده بود گفتم تو که این­قدر خوب می‌دوی، چرا نخ پشت نخ این همه سیگار دود می‌کنی؟ طرف یک‌کاره بادی در غبغب انداخت و گفت شما یکی لطفن نگران من نباش، فعلن که قهرمان ماراتن گیلانم! احمق نمی‌دانست که اگر سیگار نکشد، قهرمان ماراتن ایران می‌شود.

البته ندانستن جرم نیست ولی اگر بر آن پافشاری کنی جنایت است! متاسفانه این جنایت را سانسور، عادی جلوه می‌دهد و دیکتاتورها با طرح قوانینِ قرون وسطایی، رواج می‌دهند، لعنتی‌ها کور نیستند اما چشم ندارند ببینند، اینان توانِ رویارویی با واقعیت جامعه‌شان را از دست داده‌اند و از آینه می‌ترسند، چون چهره‌ی کریه‌شان را فاش می‌کند. مردمی هم که زیر بار سانسور می‌روند فاقد اعتماد به­نفس‌ا‌ند. بی‌شک برچیدن بساط سانسور اولین گام جامعه‌ای‌ست که می‌خواهد پیشرفت کند. «مارکوس گَروی» می‌گوید: «فقط وقتی جسم آدم‌ها آزاد می‌شود که ذهن‌شان آزاد شود» و این یعنی که آزادی بیان، اولین پیش‌نیاز آزادی‌ست. سانسور تابلوی ایست است برابر مردمی که می‌خواهند حرکت کنند و وحشناک‌ترین نوع سانسور وقتی اتفاق می‌افتد که بخواهی چیزی بگویی و مجبورت کنند چیز دیگری بنویسی و این را متاسفانه فقط آن‌هایی که دائم خودسانسوری می‌کنند، با گوشت و پوست‌ و استخوان‌شان درک کرده‌اند. سانسور مختص جوامعی‌ست که از فرهنگ دیالوگ برخوردار نیست. اگر روزی برسد که آدم‌ها بی‌هیچ واهمه‌ای بتوانند امر خصوصی را عمومی کنند، دیگر سانسوری وجود نخواهد داشت، پس همه چیز باید از خانه شروع شود. اگر پدر بگذارد که پسر سوال کند، اگر مادر اجازه دهد که دختر بپرسد، دیگر هیچ پاسخی در پستو نخواهد ماند. اگر حکومت از حرف حساب نترسد و مردم را حسابی از آزادی بیان نترساند، دیگر نیازی به اعمال سانسور وجود نخواهد داشت. مردم هیچ کشوری طفل حکومت نیستند، پس چرا دولت‌ها دائم رُل آقابالاسر را ایفا می‌کنند؟ واقعن چرا دائم نگران‌اند که مبادا مردم به بهشت نروند در حالی که چنین جهنمی در ایران برایشان ساخته‌اند؟ اگر حکومتی خطا نکند، اگر از افشای کونِ گُهی خود هراسی نداشته باشد، بی‌شک ترسی نیز از آزادی بیان نخواهد داشت و مردم را در قرنطینه‌ی بی‌فکری حبس نخواهد کرد. حمله به آن­چه که باید نوشته شود، جنایتی‌ست علیه بشریت و این جنایت هر لحظه دارد در ایران اتفاق می‌افتد چون مسجد آن را تبلیغ می‌کند، مجلس برایش قانون می‌نویسد و دولت بی‌هیچ شرمی به اجرایش درمی‌آورد. فدریکو فلینی، سانسور را نوعی آگهی تجارتی می‌دانست که هزینه‌ی تبلیغش را دولت پرداخت می‌کند. این­که چنین پرداخت‌هایی چگونه صورت می‌گیرد دیگر نیازی به توضیح ندارد، انگار همه را خریده‌اند! حتی مدیاهای ظاهرن مستقل برون‌مرزی را نیز اجیر کرده‌اند تا سانسور را طبیعی جلوه دهند! دیشب لینک مناظره‌ی دو تن درباره‌ی آزادی بیان برایم فرستاده شد. یکی‌شان که تاکنون اسمش را نشنیده بودم و احتمالن تازه از پستان پدر جدا شده، آن‌طور که خود نشان می‌داد جز مولوی با روایت بابا و شعرهای سهراب سپهری که چند سطرش را از بر بود، درکی از هنر نداشت و عجب این‌که چون ملایی بدون عمامه با همان ادبیاتی که از آن‌ها سراغ داریم، دعوت شده بود تا برای جمع از «آزادی بیان هنری» بگوید! از نفر دوم نیز چند مقاله در رادیو زمانه خوانده بودم که همه طعم ترجمه ـ تألیف داشت و از گفتمان خواجه‌ای که ارائه می‌داد مشخص بود که او نیز فاقد درک هنری‌ست و باز عجب این­که به خود اجازه داده بود با چنان فهم فقیری درباره‌ی آزادی بیان هنری بگوید و در مناظره با ملازاده ناغافل نقش کیسه‌بوکس را ایفا کند. امثال این دو نفر یعنی سروش دباغ (فرزند عبدالکریم سروش) و محمدرضا نیکفر (سردبیر رادیو زمانه)، دو نماینده از طیف آدم‌هایی هستند که به دلیل بی‌سوادی و بهره‌مندی از بلاهت کلاسیک، از زمره‌ گردانندگان مدیاهایی چون بی‌بی‌سی و صدای امریکایند. اینان همان ریشوهای دیروزند که تازه از پستان حکومت اسلامی جدا شده، شش تیغه کرده‌اند و رُل اپوزیسیون برون‌مرزی را ایفا می‌کنند. در مناظره‌ی مذکور، ملازاده با همان بلاهت که در آخوندها سراغ داریم، یک‌کاره پخمه‌ی روشنفکرنما را به میدان مذهبی خود برد و چنان بر این لیبرال دموکرات امریکایی چیره شد که احتمالن به زور پمپ، چند کلمه از دهانش حرف ریخت بیرون! عجبا که ملازاده با همان ادبیات آخوندی در هر گردش زبان، بدون هیچ ربطی شش تا شش تا هابرماس می‌لُمباند و این طفلی هاج و واج مانده بود انگشت به آن‌جا و خلاصه این­که از تنها چیزی که در مناظره‌ی مذکور یاد نشد، آزادی بیان هنری بود. مرا ببخشید اگر از این دو ملیجک این‌جا یاد می‌کنم. متاسفانه از آن­جایی که مطمئنم طرح چنین بحث‌هایی بی‌دلیل نبوده و دیر نیست که همین خزعبلات را به کمک بی‌بی‌سی و صدای امریکا به ذهن مردم زورچپان کنند، اشاره‌ای به آزادی بیان می‌کنم تا آن‌هایی که خوب نمی‌دانند، بعدها فریب این تردستی‌ها را نخورند. ماده‌ی نوزدهم اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر که تازه در تاریخ ۱۰ دسامبر ۱۹۴۸ منتشر شده می‌گوید: «هر ﮐﺲ ﺣﻖ آزادي ﻋﻘﯿﺪه و ﺑﯿﺎن دارد و ﺣﻖ ﻣﺰﺑﻮر ﺷﺎﻣﻞ آن اﺳﺖ ﮐﻪ از داﺷﺘﻦ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺧﻮد ﺑﯿﻢ و اﺿﻄﺮاﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و در ﮐﺴﺐ اﻃﻼﻋﺎت و اﻓﮑﺎر و در اﺧﺬ و اﻧﺘﺸﺎر آن ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺳﺎﯾﻞ ﻣﻤﮑﻦ بدون ملاحظات مرزی، آزاد باشد». در این ماده عبارت «بدون ملاحظات مرزی» موکد شده؛ یعنی به ماده نوزدهم اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر، هیچ تبصره و محدودیتی را نمی‌توان علاوه کرد؛ مثلن مثل ملازاده‌ی مذکور نمی‌شود گفت که دامنه‌ی آزادی بیان تا آن‌جاست که به کسی یا عقیده‌ای توهین نشود! زیرا پذیرش ایده‌ی ملازاده یعنی قبول سانسور و حدود قانونی دیگری که نیازمند تفسیر است و باز استخدام چند مجتهد حوزوی که سال­هاست، آزادی بیان را به نحو احسن در ایران به اجرا درآورده‌اند! تازه گیرم که آزادی بیان بدون طرح تهمت را بپذیریم، مصداق این تهمت و آن توهین چیست؟ چه کسی باید مشخص کند که توهین و تهمتی صورت گرفته؟ چطور می‌شود سنگ آزادی بیان را به سینه زد و انتظار داشت به کسی برنخورد!؟ آن هم در کشوری مثل ایران که تنوع آراء و عقاید در آن بیداد می‌کند؟ نلسون ماندلا در یکی از سخنرانی‌های مهمش فریاد زد که «چیزی به اسم آزادی نصف و نیمه وجود ندارد»، پس این چه‌جور آزادی‌ست که ملازاده برای بیانش حد می‌گذارد!؟ این کوتوله‌های تازه از پستان رها شده غافل‌اند که ایجاد محدودیت برای آزادی بیان جز انکار آن، معنای دیگری ندارد. اعمال آزادی بیان در جوامع سنتی و بسته ممکن است ابتدا موجب بروز مشکل شود اما چنان آزادی سیاسی و اجتماعی را بسط می‌دهد که در ادامه، آستانه‌ی تحمل مردم نیز بالا می‌رود. یکی از گاردها و شعارهای کلاسیک در جوامع در حال توسعه که تازه دارند آزادی بیان را تجربه می‌کنند، احترام به نظر مخالف است، در حالی که حتی همین احترام به مرور، عامل بروز ریاکاری‌ست و امروزه در جوامع پیشرفته، تحمل صدای مخالف را جانشینِ آن کرده‌اند.

برای نیل به آزادی واقعی ما ناگزیریم آستانه‌ی تحمل خود را بالا ببریم، در غیر این صورت ممکن نیست گفتمان تازه‌ای طرح شود و در برابرش اینرسی ایجاد نشود. بی‌شک عده‌ی بزرگی که تولید کننده‌ی این اینرسی هستند، همان کسانی خواهند بود که ادعا خواهند کرد به آن‌ها و عقیده‌شان توهین شده است. مگر همین اینرسی در ایرانِ دهه‌ی شصت، آزادی بیان را به مرور، دچار تنگنا نکرد و هر روزه دایره‌ی محاصره‌ی سانسور تنگ‌تر نشد؟ من مانده‌ام چگونه ملازاده و آن مترجم ـ روشنفکر کتبی جرات می‌کنند بدون درک مدرن از آزادی بیان، تازه از آزادی بیان ادبی ـ هنری بگویند که پرداختن به آن بدون درک حرفه‌ای ممکن نیست. در بررسی هر اثر هنری و یا در خوانش متن ادبی ما با تنوع تأویل طرفیم و محال است اثری خلاق پدید آید و یکی از سمت‌های تأویلی‌اش توهین و تهمت به عقیده یا گفتمانی تلقی نشود. طرح چنین بحث‌های فقیر و قرون وسطایی یعنی ایست دادن به ادبیات خلاق! یعنی مرگ هنر و به تأخیر انداختن کشف حقیقت.

جالب این­که در بخش پرسش و پاسخ این مناظره چند سوال درست از طرف حضار طرح شد اما ملازاده که دکتر هم صداش می‌زدند، لختی درنگ بر اشتباهاتی که مرتکب شد، نکرد و گرداننده که او نیز دکتر بود، در نهایت بلاهت صدای واقعی را اعدام کرد تا باز ملازاده با طرح چرند جان سالم به در برد. این وسط من مانده‌ام که چرا مترجم ـ ژورنالیستِ منگ که خود را لیبرال دموکرات نامیده بود، خودش را از خماری بیرون نکشید! بدبختی نویسنده‌ی خلاق ایرانی که سانسور دارد له‌ش می‌کند این است که با چنین بلاهتی معاصر است و سرمایه‌داری هم که در شناسایی ابله جماعت استادی دارد، تمام تریبون‌هاش را در اختیارشان قرار داده است. در مناظره‌ی مذکور به ظاهر دو نماینده از دو طیف شرکت کرده بودند که یکی لقب روشنفکر دینی به خود داده بود و آن یکی هم احتمالن خودش را روشنفکر می‌دانست. با اولی من کاری ندارم، او بی‌شک ژنِ همان سانسورچیِ معروف دارد که خود را بنیان‌گذار روشنفکری مذهبی می‌داند و کارگردان حذف روشنفکران از دانشگاه‌های ایران بوده، اما با دومی کار دارم چون فکر نمی‌کنم تا این اندازه بی‌سواد و پخمه باشد، به نظر می‌رسد او سکوت کرده تا منافع ژورنالیستی‌اش را از دست ندهد. در مناظره‌ی مذکور دلایل و سفسطه‌های ملازاده آن‌قدر نخ‌نما و سطحی بوده که حتی نویسنده‌ای تازه‌کار می‌توانست مچش را بگیرد و نگذارد از آن بیشتر مهمل ببافد. مترجم ـ روشنفکرمآبِ این مناظره باید بداند که سکوت در برابر بلاهت و میدان دادن به ارتجاع، معنایی جز خیانت به روشنفکری ندارد و این‌ها همه در پرونده‌اش ثبت خواهد شد.

علی عبدالرضایی