۱۳ میلیارد و ۸۳ سال-ساحل نوری

 
چشمانش را باز کرد، تک و تنها میان صفحه‌ای سیاه افتاده بود. تمامی اتفاقات مثل عکسی بلند، جلوی چشمش رژه می‌رفت و دورش تاب می‌خورد. دستانش را باز کرد و تمام آن‌ها را یک‌جا بغل کرد. آن‌همه ستاره و سیاره، میلیاردها کهکشان و زندگی، همه را جمع کرد و مثل غذا بلعید. سیزده میلیارد و هشتاد و سه سال را درون خود ریخت. مثل فرفره می‌چرخید و می‌خورد و بزرگ می‌شد. آن‌قدر که تمام جهان داشت به یک‌باره در شکمش جا می‌گرفت، لقمه‌ی آخر را از زمین برداشت. چه اشتباهی! آن‌همه جنگ و خون­ریزی، قتل و غارت، همه‌ی آن کشت و کشتارهای وحشیانه، آتش‌سوزی‌ها، تمام آن مرزبندی‌های احمقانه، آن‌قدر تلخ بود که تاب نیاورد. جوری باد کرده و بزرگ شده بود که جهان از زیر پوستش لگد می‌زد، تحملش سر رسید، لقمه‌ی زمینی مثل کبریتی در انبار باروت بود و ناگهان بنگ. حالا صفحه‌ی سیاه پر از خال‌هایی سفید شده است.
«می‌گویند انفجاری عظیم رخ داده شما باور نکنید».
زیر بوم این را نوشت و قلمو را در رنگ فرو برد. می‌خواست این‌بار با خال‌های سفید نقاشی بهتری بکشد.
ساحل نوری

منتشر شده در مجله فایل شعر11