
در نخستین بامداد تعطیلات، پسر جوان انگلیسی سر پیچ جاده ساحلی ایستاد و به خلیج وحشی صخرهای چشم دوخت. ساحل شلوغی کهاز سالها پیش خیلی خوب با آن آشنا بود. جلوتر از او مادر کیفی با نوارهای روشن در یک دست داشت و دست دیگرش را که در زیر نور آفتاب بسیار سپید مینمود، به نرمی تکان میداد و قدم میزد. پسر نگاه ناراضی خود را از بازوی سپید و لخت مادر به سوی خلیج چرخاند و در پی او راه خود را از سر گرفت.
مادر که متوجه غیبت پسرش شده بود تصمیم گرفت برای یافتناش نگاهی بهاطراف بیاندازد. بعد از دیدن پسر با لحنی نگران گفت:
– آه ، تویی جری!
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
– عزیزم چرا دوست نداری بامن بیآیی؟ نکنه دوست داری …
از اینکه به خاطر گرفتاریهای شخصی از علایقی که پسرش ممکن بود پنهانی در دلش پرورده باشد و او نسبت به آنها بیتوجه بوده ، قلباً احساس گناه کرد شد. پسر با لبخند حاکی از پریشانی و پوزش کاملا آشنا بود. پشیمان از کرده خود شروع به دویدن از پی مادر کرد و درهمان حال برگشت و از روی شانه نگاهی به طبیعت وحشی انداخت. همه صبح ضمن بازی در ساحل بهاین قضیه میاندیشید.
صبح روز بعد، وقتی طبق معمول زمان شنا و حمام آفتاب رسید، مادر پرسید:
– جری، نکند از این ساحل حوصلهات سر رفته؟ دوست داری جای دیگری بروی؟
جری بیدرنگ، بهدور از هرگونه میل قاطع به دوری از مادر، با لحنی سلحشورانه پاسخ داد:
– آه، نه !
اما وقتی داشتند از جاده سراشیبی پایین میرفتند گفت:
– دلم میخواهد بروم و صخرههای پایین را تماشا کنم.
مادر موافقت کرد. صخرهها به نظر سرکش و وحشی میآمدند و جنبندهای به چشم نمیخورد. اما اضافه کرد:
اشکالی نداره جری.
اما بعد از اینکه از تماشا سیر شدی به ساحل بزرگ بیا و یا مستقیماً به ویلا برگرد.
مادر دور شد. اینک بازوان سپیدش در نتیجه گردش زیر آفتاب دیروز به سرخی میزد.نزدیک بود به دنبال مادر بدود چون نمیتوانست تنها رفتن او را تحمل کند. اما اینکار را نکرد.
البته مادر هم پیش خود میاندیشید که پسرش به حدی بزرگ شده که بتواند مواظب خودش باشد.
– آیا لازم است او را اینهمه وابسته به خود نگهدارم ؟ نباید فکر کند که حتماً باید همیشه پیش من باشد. باید بیشتر دقت کنم.
زن بیوه بود و پسر یازده ساله تنها فرزندش بود. مصمم بود حد میانه را نگهدارد، نه مالک مطلقاش باشد و نه در محبت کردن مضایقه کند. با نگرانی به سوی ساحلاش براه افتاد.
جری وقتی دید مادرش به ساحل اختصاصی خودشان رسیده از سراشیبی صخرهها بهطرف خلیج براه افتاد. از جایی که او ایستاده بود، میان صخرههای قرمز- قهوهای پایین، چشم اندازی از حرکت امواج آبی متمایل به سبز با حاشیه سپید دیده میشد. هرچه پایینتر میرفت متوجه شاخابههای خشن، صخرههای تیز و گستره سنگهای کوچک پوزورویه ترد و شکننده آنها میشد که به رنگ ارغوانی و آبی مایل به تیره در آمده بودند. با جستوخیز و دوان دوان فاصله چند یاردی مانده به خلیج آبهای سفید و کم عمق کناره ساحل را طی کرد و خود را به بازوان نرم آب سپرد و شروع به شنا کرد. پسر شناگر ماهری بود و شناکنان به سرعت از روی شنها درخشان گذشت و به سمت صخرههایی که چون هیولاهایی بیرنگ در میان دریا سر از آب بدر آورده بودند رفت و بعد در دریای واقعی بود. دریای گرم که جریانات خنک زیر سطح آب رانهایش را قلقلک میداد.
وقتی بهاندازه کافی از ساحل دور شد برگشت و نه تنها خلیج کوچک را در دوردست، بلکه سنگ پوزهایی را که بین خلیج و ساحل بزرگ قرار داشت تماشا کرد. روی سطح آب نوازشگر شناور ماند و به مادرش چشم دوخت. مادر آنجا بود. نقطهای زرد رنگ زیر چتری که به نظر مثل قاچی از پرتقال میرسید. پسر با احساس امنیت از این که مادرش آنجا بود به ساحل بازگشت اما ناگهان حس کرد که تنهاست.
در لبه دماغه کوچک آنسوتر از سنگ پوزها اینجا و آنجا صخرههایی بودند که چند پسر داشتند روی آنها لباسهایشان را در می آوردند. پسرها لخت از صخرهها پایین آمدند. پسر انگلیسی بهطرف آنها شنا کرد اما فاصلهاش را بهاندازه کافی از آنها حفظ کرد. آنها از ساحل دور بودند و کاملاً برنزه شده بودند و به زبانی حرف میزدند که درکش برای پسر امکان نداشت. احساس با آنها بودن و یکی از آنها بودن وجود پسر را فرا گرفت. شناکنان کمی جلوتر رفت. پسرها برگشتند و با چشمان ریزو تیرهشان که سرزندگی از آن میبارید بهاو نگاه کردند. بعد یکی از آنها لبخندی زد و دست تکان داد. همین حرکت کافی بود. در چشم بههمزدنی شناکنان پیش آنها رفت و روی یکی از صخرهها در کنارشان قرار گرفت. لبخندی از سر هیجان و نومیدی بر لب داشت. بچهها شادمانه به او خوشامد میگفتند. کم کم میکوشید بر لبخند هیجانی حاکی از عدم درک زبان آنها فایق آید. بچهها فهمیدند که او فردی خارجی است کهاز ساحل اختصاصی خود دور شدهاست. خواستند که بیخیالش شوند اما او خوشحال بود. با آنها بود. آنها از بالای صخره ها به پایین شیرجه میرفتند و بعد از فرو رفتن در عمق آبهای آبی دریا بالا میآمدند و دوری میزدند و از صخره بالا میآمدند و منتظر میشدند تا نوبتشان بار دیگر فرارسد.از نظر جری آنها پسر بزرگ بودند. در واقع مرد شده بودند. جری شیرجه زد و آنها نگاهش کردند. و بعد وقتی دوری در آب زد و از صخره بالا آمد تا در نوبت خود قرار بگیرد آنها جا برایش باز کردند و بهاین ترتیب در جمع آنها پذیرفته شد. او با اعتماد به نفس و غرور بار دیگر شیرجه زد.
کمی بعد پسری کهاز همه بزرکتر بود خودی نشان داد و به داخل آب شیرجه زد و بالا نیامد. بقیه تماشا میکردند. جری که دید پسر از آب بیرون نیامد شروع بهایما و اشاراتی کرد تا بهآنها هشدار بدهد. اما آنها با بیتفاوتی نگاهش کردند و بعد دوباره چشم به آب دوختند. بعد از مدتی نسبتاً طولانی پسر از آنسوی صخرهاز آب بیرون آمد و با فریاد پیروزی نفس حبس شده را با سرو صدا بیرون داد. بلافاصله بقیه شیرجه زدند. دریک لحظه، صبح مملو از شادی و نشاط بچهها شد. بعد فضا و سطح آب خالی از سر و صدا شد اما در زیرآب جنب و جوش ادامه داشت.
جری شیرجه زد و به جمع شناگران زیر آب پیوست. دیواره سیاه صخره را در زیر آب دید و به ان دست سایید و بلافاصله به سطح آب برگشت. دیواره صخره حایلی بود کهاز پشت آن میتوانست اطراف را ببیند. کسی را ندید. در زیر آب سایه روشنهای اندام شناگران محو شده بود. آنسوتر از دیواره حصارگونه صخره یکی یکی از آب بالا آمدند. جری فکر کرد کهآنها حتماً از سوراخ یا حفرهای در صخره گذشتهاند. دوباره شیرجه رفت. پایین آبهای شور غیر از دیواره صخره چیزی ندید.وقتی به سطح آب آمد بچهها روی صخره شیرجه نشسته بودند و آماده دور بعدی میشدند. جری ناراحت از شکست خود بهانگلیسی داد زد:
– به من نگاه کنید.
و مثل تولهای نادان شروع به حرکات عجیب و پاشیدن و مشت زدن بهآب کرد.
بچهها با نگاهی تحقیرآمیز بهاو نگاه کردند. او تحقیر و ناراحتی را میشناخت. وقتی در انجام کاری موفق نمیشد و میخواست توجه مادرش را جلب کند با این نوع نگاه ناراحت کننده مادر مواجه میشد. احساس میکرد شرم شکست چون رد زخمی پنهان نشدنی در چهرهاش نمایان است. نگاهی به پسرهای بزرگتر از خود انداخت و داد زد:
– بن ژور ! مرسی! ارور!موسیور، موسیور!
در همین حال گوشهای خود راگرفت و با دست تکان داد.
آب داخل دهانش شد. سرفه کرد و زیر آب رفت و باز بالا آمد. بچهها روی صخره بودند و بعد هوا پر از بوی بچههایی شد که شیرجه میزدند. به نظر میرسید با کم شدن وزن بچه ها صخره بالاتر می آید. بعد صخره زیر آفتاب گرم تنها ماند. جری شروع به شمردن کرد:
– یک، دو ، سه …
وقتی شمارش به پنجاه رسید وحشت کرد. با خود اندیشید الان همه بچهها در حفرههای پر آب صخره گیر افتاده و در حال غرق شدن هستند. با رسیدن به عدد صد، بهاطرافش که احدی در آن به چشم نمیخورد نگاه کرد و نومیدانه خواست تا در خواست کمک کند. جری سرعت شمارش را زیاد کرد گویی این کار باعث میشد بچهها زودتر به سطح آب برگردند. در آن صبح آبی و خلوت هیچ چیز مثل شمارش او را وحشتزده نکرده بود. با رسیدن شمارش به صد و شصت آبهای اطراف صخره مملو از بچههایی شد که یکی پس از دیگری همچون والهای قهوهای سر از آب بدر آوردند. بچهها بی آنکه نگاهی بهاو بیاندازند به سوی ساحل شنا کردند.
جری از صخره شیرجه بالا رفت و روی آن نشست. گرما و سختی صخره را زیر آنها احساس میکرد. در ساحل بچهها لباسهایشان را جمع میکردند و به طرف سنگ پوزه دیگری میرفتند. آنها میخواستند از او دور شوند. جری فریاد کشید، داد زد و دستهای مشت شدهاش را روی چشمهایش گذاشت و شروع به گریه کرد. کسی نبود که او را ببیند پس تا آنجا که می توانست گریه کرد.
بنظرش رسید که زمان زیادی طی شدهاست، شناکنان تا جایی رسید که مادرش را دید. هنوز آنجا زیر چتر پرتقالی رنگ دراز کشیده بود. شناکنان به سوی صخره بزرگ بازگشت. با خشم و عصبانیت از آن بالا رفت و به داخل آبی دریا شیرجه رفت . پایین و پایینتر رفت و به دیواره صخره دست کشید اما شوری آب مانع از آن شد که چشمها را کامل باز کند و آن را ببیند.
به سطح آب بازگشت و شناکنان به ساحل برگشت و به ویلا رفت و منتظر مادرش شد. بزودی مادرش در حالیکه کیف نواری و بازوی برهنهاش را بهارامی تکان میداد سلانه سلانه به ویلا بازگشت. جری با لحنی شکست خورده و ناراحت گفت:
– عینک شنا می خواهم.
مادر نگاهی آرام و کنجکاو به او انداخت و گفت :
– باشه عزیزم.
– همین الان میخواهم. همین الان.
و آنقدر اصرار کرد تا مادر همراه او به فروشگاه رفت. به محض خریدن عینک غواصی جری طوری آن را از دست مادر قاپید که گویی مادر قصد دارد آن را برای خود نگهدارد و بلافاصله از سراشیبی جاده منتهی به خلیج روان شد.
جری خودش را به صخره مورد نظر رساند و بعد از زدن عینک شیرجه زد. فشار آب تسمه عینک را شل کرد. جری میدانست که باید تا پایین صخره شنا کند، به سطح آب آمد ،عینک را محکم کرد، هوای کافی داخل ششها کشید و پایین رفت. حالا میتوانست همه چیز را ببیند. گویی چشمهایش دیگر آن چشمهای سابق نبودند. مانند چشمهای ماهی، بی آنکه آب شور ناراحتاش کند همه چیز را شفاف و واضح میدید.
شش یا هفت فوت پایینتر، سنگ و شنهای کف دریا شفاف و درخشان بودند. دو جسم خاکستری رنگ گرد و درازشبیه سنگ نمک و تنه چوب بیحرکت آنجا افتاده بودند. آنها دو ماهی بودند که تکانی خوردند و چرخی زدند شبیه رقص و دوباره سرجای اول خود برگشتند. آب دریا در بالای ماهیها موج برداشت، گویی سنگی به آب انداخته باشند. باز ماهیهایی بهاندازه ناخن انگشت به رقص در آمدند و از لای پاهایش عبور کردند. در یک لحظه احساس کرد در دریایی از نقره شناور است. صخره بزرگی که بچهها از آن عبور کرده بودند اصلاً معبری نداشت. بنابراین برای پیدا کردن تونل مجبور بود پایینتر برود. چندین بار از آب بیرون آمد . ششهایش را پر هوا کرد و به پایین رفت. چندین بار سطح صخره را برای یافتن گذرگاه نومیدانه وارسی کرد. بعد در یکی از جستجوها وقتی زانویش را به سطح صخره میزد، پایش در حفرهای فرو رفت. تونل را یافته بود.
به سطح آب برگشت. دنبال تکه سنگی گشت که بتواند از صخره جدا کند. تکهای سنگ بزرگ از صخره را کند و آن را برداشت و شیرجه زد. سنگ مانند لنگری او را به کف دریا رساند. به محل حفرهای که پایش در آن فرو رفته بود رسید . حفره سوراخی غیرمعمول و تاریک بود. ته حفره دیده نمیشد. دوباره سنگ لنگر خود را برداشت و کوشید با استفادهاز وزن آن داخل حفره شود.
مجبور بود با سر داخل حفره شود. شانههایش اجازه عبور نمیدادند. شانههایش را از سویی به سوی دیگر حرکت میداد. و تا کمر خود را داخل حفره کرد. نمیتوانست چیزی ببیند. چیزی نرم و چسبناک به دهانش خورد. فلاخن سیاهی جلوی صخره خاکستری در مقابلش بود. وحشت سراسر وجودش را پر کرد. فکر کرد هشت پاست. در حالیکه خود را به عقب میکشید نگاهی بهاطراف انداخت. گیاهان بیخطری را که دهانه تونل را پوشانده بودند کنار زد ، شنا کنان خود را به آفتاب سطح دریا رساند و رهسپار ساحل شد. روی صخره شیرجه دراز کشید. نگاهی به چاه آبی پایین انداخت.میدانست که باید راهی از تونل، معبر، گذرگاه و یا هرچی که هست به آنسوی صخره پیدا کند.
قبل از همه یاد گرفت که باید نفساش را کنترل کند. دوباره با سنگی دیگر در دست شیرجه زد. به این ترتیب بدون هیچ تلاش اضافی خود را به کف دریا رساند. شروع به شمارش کرد …یک ، دو ، سه …حرکت خون را در سینهاش احساس میکرد. پنجاه و یک …پنجاه و دو…سینهاش درد گرفت . به سطح آب برگشت و نفسی تازه کرد. دید که خورشید پایین آمده است. سریعاً به ویلا برگشت و مادر را دید که داشت غذا میخورد. مادر تنها چیزی که پرسید این بود :
– خوش گذشت؟
و جری پاسخ داد:
– خیلی.
تمام شب خواب غار آبی را دید و صبح به محض خوردن صبحانه به خلیج رفت.
آنشب دماغش به شدت خون افتاد. ساعتها زیر آب مانده بود تا حبس کردن نفس در سینه را تمرین کند و حالا احساس ضعف و سرگیجه می کرد. مادر گفت:
– عزیزم اگه جای تو بودم دست از این کار میکشیدم.
روز بعد و روزهای بعد جری تمرین حبس نفس میکرد، گویی تمام زندگی و آیندهاش بهاین کار بستگی داشت. شب دوباره دماغش خون افتاد طوری که مادر اصرار کرد روز بعد باهاش برود. دردآور بود که روزش را بدون تمرین حیاتیاش هدر دهد اما چارهای نداشت و در ساحلی که فکر میکرد مال بچه کوچولوهاست گذراند . ساحلی که مادرش میتوانست بدون احساس خطر زیر آفتاب دراز بکشد. این ساحل مال او نبود.
روز بعد بدون اجازه گرفتن از مادر و بدون اینکه مادرش متوجه غلط یا درست بودن موضوع شود به ساحل خودش رفت. در طی استراحت دریافت که شمارش نفس را بالا بردهاست. بچههای بزرگتر برای عبور از تونل تا صد و شصت مقاومت کرده بودند و او از سر ترس اعداد را تندتر میشمرد. احتمالاً حالا اگر می کوشید میتوانست از تونل عبور کند. اما هنوز نمیخواست امتحان کند. با مقاومتی آگاهانه بیصبری کودکانهاش را کنترل میکرد. در عین حال در کف دریا روی سنگهایی کهاز بالا آورده بود دراز می کشید و مدخل تونل را بررسی میکرد. تا آنجا که میتوانست سوراخ سنبههای آن را شناخته بود. خصوصا اینکه قبلاً فشار سنگها را بر شانههای خود احساس کرده بود.
وقتی مادر حضور نداشت در ویلا کنار ساعت مینشست و زمان را محاسبه میکرد. حالا با غرور میتوانست نفس را تا دو دقیقه حبس کند بدون اینکه چندان احساس ناراحتی کند. کلمه دو دقیقه سفر مخاطرهامیزی را که ضرورتا در انتظارش بود نزدیکتر میکرد. چهار روز بعد مادرش سر صبحانه گفت که باید به خانه برگردند. یک روز قبل از ترک ویلا باید کار را تمام میکرد. با خودش گفت: حتی اگر به قیمت جانم تمام شود اینکار را می کنم.اما دو روز قبل از حرکتشان روز پیروزی دچار خونریزی شدید بینی شد. طوریکه با احساس سرگیجگی مثل گیاهی دریایی روی صخره دراز کشید و جوی باریکی از خون را کهاز صخره به دریا میریخت نظاره کرد. ترسیده بود. با خود میاندیشید ممکن است در تونل سرگیجهاش بیشتر شود و در تونل گیر بیافتد و بمیرد. سرش را زیر نور آفتاب تکان داد. کم مانده بود تسلیم این افکار شود. فکر کرد به خانه برگردد و تا تابستان سال بعد صبر کند حتماً تا آن زمان به حد کافی بزرگ میشد و میتوانست از تونل عبور کند.
حتی بعد از اینکه فکر کرد تصمیماش را گرفتهاست، متوجه شد که روی صخره نشسته و بهاعماق دریا چشم دوختهاست و میدانست که درست در همین لحظه بعد از اینکه خونریزی بینیاش قطع شود و سرش کمی از درد و دوران آرام بگیرد ، تلاشش را خواهد کرد. اگر الان این کار را نکند دیگر هیچوقت نخواهد توانست. ترس ولرز او از دو وحشت موازی بود، ترس از عدم توانایی در امتحان کردن و ترس از تونل طولانی زیر صخره! حتی زیر آفتاب نورانی صخره حایل بسیار طولانی و سنگین به نظر میآمد. هزاران تن سنگ و صخره روی جایی کهاو قرار بود از آن عبور کند قرار داشت. اگر آنجا میمرد احتمالا تا سال آینده که پسربزرگها از آنجا عبور میکردند و اسکلت او را می یافتند کسی از مرگش خبردار نمیشد.
عینک غواصیاش را به چشم زد و بندهایش را محکم کرد و از خلأ آن مطمئن شد. دستهایش میلرزید. سنگینترین سنگ را انتخاب کرد، حالا نصف بدنش در خنکای آب قرار داشت نصف دیگر بدنش زیر آفتاب داغ بود. بار دیگر به آسمان صاف نگاه کرد، ششهایش را یکی دو بار از هوا آکند و خود را رها کرد تا به عمق برود. شروع به شمارش کرد. گوشههای سنگ را گرفته بود و همچنانکه قبلاً هم فکرش را کرده بود در حفره فرو رفت. شانههایش را تکان میداد و با پاهایش خود را به جلو میراند. بهزودی به محوطه بازتری رسید. بدنش آزاد شده بود. در حفره صخرهای مملو از آب زرد مایل به خاکستری رها بود. آب او را با فشار به طرف سقف حفره میراند. سنگهای سقف حفره تیز بودند و پشتش را درد میآوردند. هر چه تندتر با دستهایش خود را جلو میکشید و از پاهایش به عنوان اهرم استفاده میکرد. سرش به جسمی تیز و سخت برخورد کرد و درد وجودش را آکند. پنجاه ، پنجاه و یک ، پنجاه و دو…چشمانش جایی را نمیدید. و وزن آب و صخره بر رویش قرار داشت. هفتاد و یک ، هفتاد و دو…هنوز ششهایش درد نمیکردند. احساس میکرد مثل بادکنکی در هوا شناور است . ششهایش راحت بودند اما سرش قدری گیج میرفت. بدون وقفه به سقف تیز و باریک حفره فشرده می شد. دوباره به یاد هشت پاها افتاد. با خود گفت نکند حفره مملو از گیاهانی باشد کهاو را گیر بیاندازند. از سر نگرانی با فشار خود را جلو کشید . سرش را دزدید و شروع به شنا کرد. دستها و پاهایش گویی در آبهای آزادند و براحتی حرکت میکردند. حتما حفره گشادتر شده بود. اندیشید باید تندتر شنا کند و میترسید نکند حفره تنگتر شود و یا سرش ناگهان به سنگی برخورد کند.
صد ، صد و یک … آب روشنتر میشد. حس پیروزی وجودش را آکند. ششهایش کم کم به درد میآمدند. چند ضربه بیشتر …حالا باید از حفره خارج شود. تندتند میشمرد. صد و پانزده و کمی بعد ، که به نظر سالی رسید، باز هم صد و پانزده.آب اطرافش آبی گوهرگون بود. بالای سرش شکافی را میان صخره دید. نور خورشید از میان آن می تابید وصخره سیاه و تمیز تونل را نمایان میکرد. از سیاهی تونل اندکی مانده بود. توش و توان خود را از دست داده بود. طوری به شکاف صخره در بالای سرش نگاه کرد که گویی به جای نور هوا در آن جریان دارد و آرزو کرد کاش میتوانست دهانش را در شکاف بگذارد و با تمام وجود آن را به درون خود بکشد. یکصد و پنجاه … صدایی در درونش این عدد را تکرار کرد اما این شماره را خیلی قبل به زبان آورده بود. باید از آن تاریکی عبور می کرد و گرنه غرق می شد. سرش گیج میرفت و درد شدیدی ریههایش را می آزرد. صد و پنجاه …صد وپنجاه … این عدد چون پتکی مدام بر سرش میکوفت. نومیدانه بر هر گوشهای از صخره چنگ میانداخت و خود را جلو میکشید و آب تیره را پشت سر میگذاشت. حس کرد دارد میمیرد. هشیاریاش را از دست داده بود. در مرز ناهوشیاری کامل، بطور غریزی برای نجات دست و پا میزد. دردی ناشناخته و عظیمی در سرش پیچید. و بعد انفجار نور سبز تاریکی را شکافت. حرکت دستها و پاهایش او را به دریای آزاد رساند.
به سطح آب رسید. سرش خارج آب بود و مثل ماهی نفس نفس میزد. نای شنا و رساندن خود را به صخره نداشت.احساس میکرد زیر آب خواهد رفت و غرق خواهد شد. بعد با تلاشی غریزی به صخره چنگ زد و خود را بالا کشید. دمر روی آن افتاد و تند تند نفس کشید. چشمانش سیاهی میرفت و چیزی نمیدید. خون چشمانش را گرفته بود و بشدت میسوخت. بندهای عینک غواصی را پاره کرد و مشتی خون به دریا ریخت. خون از دماغش جاری شده بود و محفظه ماسک را پر کرده بود.
مشتی از آب شور و خنک دریا برداشت و بینیاش را شست. قادر به تشخیص شوری آب و مزه خون نبود. بعد از مدتی ضربان قلبش آرامتر شد و نور چشمانش را باز یافت. بلند شد و نشست. پسرهای بومی را دید که با فاصله نیم مایل به شیرجه و شنا مشغول بودند. دوست نداشت پیش آنها برود. تنها چیزی که میخواست برگشتن به خانه و استراحت بود.
بعد از مدت کوتاهی، به ساحل رسید و به آرامی راه ویلا را در پیش گرفت. خود را در بستر رها کرد و به خواب رفت. با صدای پایی کهاز مسیر منتهی به ویلا به گوشش رسید از خواب بیدار شد. مادرش برمیگشت. با عجله به حمام رفت. دوست نداشت مادرش او را با چهرهای خونین و رد پای اشک ببیند. از حمام بیرون آمد و مادر را با چهرهای بشاش و خندان در ورودی ویلا دید.
مادر دستش را روی شانه برنزه جری گذاشت و گفت:
– صبح خوش گذشت؟
– اوه، عالی، ممنون.
– چرا رنگت پریده و بعد بانگرانی و ناراحتی پرسید:
– سر ِتو کجا زدی؟
– چیز مهمی نیست، حالا یه جایی خورده دیگه.
مادر به دقت نگاهش کرد. پسر با چشمانی خسته و بیحال چیزی را از او پنهان میکرد. نگران شد. بعد با خود گفت:
– کولی بازی در نیار. جری میتونه مثل ماهی شنا کنه، هیچ اتفاقی براش نمیافته
نشستند تا ناهارشان را بخورند.
جری بی مقدمه گفت:
– مامان …می تونم حداقل دو دقیقه، سه دقیقه زیر آب بمانم.
– جدی میگی عزیزم؟ به نظرم نباید دیگه اینکارو انجام بدی…واسهامروز شنا کردن کافیه
مامان آماده بود تا اگه جری مخالفت کرد باهاش کل کل کند اما جری بلافاصله تسلیم شد. رفتن به خلیج اصلاً برایش اهمیت نداشت.
مترجم: شهریار گلوانی
درباره داستان:
داستان کوتاه «گذر از تونل» اولین بار ششم آگوست 1955 در نشریه نیویورکر به چاپ رسید و دو سال بعد درکتاب «رسم عاشقی» که مجموعهای از داستانهای کوتاه دوریس لسینگ بود، تجدید چاپ شد. تم داستان یکی از مسائل بسیار مورد علاقه لسینگ است: تقابل فرد با مفروضات مسلم زندگی و تلاش برای نیل به کمال.