کودتا_علی عبدالرضایی

 «کودتا»

 

آن‌روز اجازه داشت آفتابی شود
دو سه متری به شب نمانده بود که به‌هم برخوردیم
و به‌هم خورد
رفتم زیرِ ماشین و جاده مُرد
به تنهایی‌م که رسیدم      ترسیدم
پشتِ کوهی بود
کوه بود که از پشتِ کوه می‌آمد
تا چشم کار می‌کرد هر دو دستم داشت کار می‌کرد
کودتا اگر می‌کردم
جاده کوتاهی نمی‌کرد
و کوچه در پس‌کوچه‌اش گم می‌شد
پس کوتاه آمدم که پیدا کنم
کوتا فکرهای موبلندم مخفی‌گری کند؟
لب‌م می‌خواهد از خودش لب بگیرد
و دستم دوست دارد
              دوست‌ش را دودستی بغل کند
‌به‌من چه که دنیا اجازه می‌خواهد
مادرم همیشه یک در بود
که وقتی نمی‌خواستم باز شد
   گذاشتند که گذشتم
به تنهایی‌م که رسیدم       ترسیدم
تا اجازه گرفتم
اجازه دادن کتک خورد
پریدم روی عزیز و خجالت وقتی مُرد
که به‌تنهایی‌م بَرخورد و با دوستی که در دردِ دیگری دست داشت دوست شد
توی حقیقت چنان دست برد
           که وقتی مُرد
                   دروغ بود!
از مجموعه شعر جمهوری اسپاگتی