باید زندان کشیده باشی، رنج فرسایشیش را چشیده باشی تا بفهمی که یک زندانی چه میکشد. من زیاد زندان نبودم اما هر بار که به زندان رفتم شبی داشت که بختکش مینشست روی سینهام دنیا را تنگ میکرد. من اینگونه شبها را هرگز فراموش نمیکنم. بار آخر توانستند فقط ده روز در بندم کنند اما باز همان شب لعنتی را تجربه کردم. آدمهای عکسهای بالا یا آموزگارند یا فعّال کارگری، و این یعنی که بیهیچ دلیلی آن شب را و شبان را دارند تجربه میکنند. لعنتیها وقاحت را به حدّی رساندهاند که این روزها بهطور مستقیم با من چت میکنند و ھیچ واهمهای ندارند که بگویند مزدور و جاسوس وزارت اطلاعاتند، مشتی لجن که اغلب افسردہاند و بیماری روانی دارند، موجوداتی که هیچ درکی از فرهنگ و انسان فرهنگی ندارند، متاسفانه زندانیانمان در چنگ چنین بوفالوهایی اسیرند و کسی عین خیالش نیست، جمع بزرگی از شریفترین ایرانیان دارند در زندان عمر تباہ میکنند اما ما عین خیالمان نیست چون درکی از انسان و مسئولیت انسانی نداریم. بسیاری از تبعیدیان و مهاجران ایرانی را میشناسم که اسمشان فعال حقوق بشر است، اینها از هزار جا پول میگیرند تا به داد چنین زندانیانی برسند اما جای ایران ترجیح میدهند به محرومان بنگلادش کمک کنند مبادا وقت ورود به فرودگاه تهران گیر بیفتند، تا کی آخر باید ما را ترس اندازه بگیرد و بلاهت مسجد!؟