به یاد آوریم چپی که بود یک چپ آرمانخواهانه، که اغلب نظرن منسجم بود و به شکلی ستیهنده بر انترناسیونالیسم و عقلانیتاش در برخورد با واقعیّت، روح مردمسالاریاش و خواستهای استوار انقلابیاش تأکید داشت. با یک نظرگاه گذشتهنگر صد ساله، ناکامیهای فراوانِ چپی که بود را آسان میتوان یافت: بیشتر سالهای زندگیام را من به انتقاد از ناکامیهای چپ و بسیاری از پیشفرضهایش پرداختهام، از جمله تأکید (چپ) بر اولویتِ تاریخیِ عواملِ اقتصادی (هر چند این عامل را میتوان با نادیده انگاشتن ایدهآلیسم اجتماعیاش غلو کرد)، تعلق خاطرش به پرولتاریا به مثابهی یک طبقهی “هژمونیک” و ناکامیاش در فهمش مشکلاتی که از پایگانِ ردهها (status hierarchy) و فرادستیزاده شدند.
اما چپی که بود چپ سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم تجربهی ویرانگری که ما با بولشویسم و خصوصن استالینیسم داشتیم را برای تنقیح ضعفها و ناتوانیهایش نداشت. چپی که بود در زمانهی یک جنبش خیزان و تودهگیرِ مردمِ کارگر خصوصن یک پرولتاریا پرورش یافت که هیچ بهرهای از انقلابهای دمکراتیک گذشته نبرده بود. با اینحال، چپی که بود، ویژگیهایی نامیرا داشت برای هر جنبشی که در پیِ خلق جهانی بهتر است جهانی با روحیهی مستغنی، جهانی پایبند به ارزشهای انسانی، با گسترهای نادر از استقلال سیاسی، با روحیهی پُرجوش و خروش انقلابی و مقابلهی سرسختانه با سرمایهداری ویژگیهایی که نیازمند تدقیق هستند. این ویژگیها، مشخصههایی است که چپی که بود داشت، که منظورم نه آن “چپ کهنه”ی لنینی و نه “چپ جدید” مائویی است که در پی آن آمدند، بلکه مُرادم ایدههای سنتی نهفته در چپ به معنای دقیق کلمه است. آنها چپ را تعریف کردند و آن را از لیبرالیسم و پیشرفتخواهی و اصلاحطلبی و نظیر آنها تمییز دادند.
اینجا، نگرانی من این است که این ویژگیها به سرعت در حال امحاء از چپ کنونی هستند. امروزه چپ، چه بسا بهنفع “آزادیبخشیِ ملی”، سرسختانه به ناسیونالیسم و دولتسالاری پناه برده است؛ به نیهیلیسمی نوزاد چهبسا بهواسطهی پسامدرنیسم؛ و به یک خُرداندیشی (parochialism) قومی بهنام مبارزه با تبعیض نژادی. تعابیر نو از ملتباوری، بیعلاقگی به مردمسالاری، سکتورباوریِ چندپاره، و خُرداندیشی فراوان هستند. جَزماندیشی و هراسگستریِ اخلاقی، این سکتورباوری و خُرداندیشی را به شلاقی بدل کرده است برای خاموشی تمامی تحلیلهایی را که از شعارهای سپر-چسبی (bumper-sticker) فراتر میروند.
“رهبران” بیشمار، مقامها و شهرتهای بسیاری در چپ امروز برپا کردهاند که بیشتر از صداهای جیغ ناشی میشود تا بینشهای روشن. شعارسازیشان بیمحتواست و سخنپردازیشان نشان کمی از فهمِ این حقیقت دارد که همگی ما نهایتن باهمستانی از موجودات انسانی هستیم و میتوانیم از واکنشهای صرفن شرطی که پایبندی ما را برای شناخت متقابل، توجه به و مراقبت از یکدیگر، و نیز زمین تضعیف میسازد، بَر شویم (transcend). اینجا من از یک “وحدت” عصرِ جدیدی (New Age)حرف نمیزنم که تقسیمبندیهای بنیادی طبقهای و قومی و وضعیتی را در جامعهی کنونی نادیده میگیرد، تقسیمبندیهایی که بایستی با تغییرات ریشهای اجتماعی برطرف شوند. من دربارهی ناکامی چپ امروز در برقراری هر نوع وابستگی با یک چپِ انسانی، چپی که بود، بحث میکنم، چپی که توانِشمان برای خلق یک تمدن و بشریتِ اشتراکی را بزرگ داشت.
بهخوبی آگاهم که این بیانات را بسیاری از چپهای معاصر نابسنده میدانند. اما در چپی که بود، طبقهی کارگر دستکم همچون “طبقهی بیطبقه” دیده میشد (هرچند نادرست) یعنی همچون یک طبقهی خاص که با گرایشهای ذاتیاش به سرمایهداری ملتزم به بیان علائق جهانی بشریت و نیز توانِش آن برای خلق یک جامعهی عقلانی بود. چنین تصوری دست کم این انگاره را بهوجود میآورد که هستند علائقِ بشریِ جهانگستری که میتوان تحت سوسیالیسم یا کامیونیسم یا آنارشیسم از آنها حمایت کرد و آنها را بازشناخت. چپِ امروز در حال “واسازیِ” این خواسته به همگانیتی است که اعتبارش را انکار میکند و با عقل بر این اساس که صرفن تحلیلی و “بیحس” (unfeeling) است، ستیز میکند. آنچه که از سالهای دههی شصت به ما رسیده است، یک دستهبندی اساسن نسنجیده (uncritical) از علائقی محدود و لازم است شغلهای اغواگر دانشگاهی را نیز به آن اضافه کرد که مسئولیتهای همهجانبه(universalistic) را به تکالیف یکجانبه (particularistic) تقلیل دادهاند. آرمان والای یک بشریت آزاد شده بشریتی همسو با طبیعت غیربشری را مطالبات یکجانبهی نقشهای هژمونیک برای گرایشهایی با تبعیض جنسی و تبعیض نژادی و غیره، پیوسته فروکاهیده است.
این گرایشها چپ را به بازگشتِ به یک خُرداندیشیِ یکجانبهگرتر و آیرونیکتر و پایگانیتر در گذشته ترعیب میکنند، تا جاییکه یک گروه، خواه تنها خواه با دیگران، کیفیّات برترش را به منظور رهبریِ جامعه و هدایت جنبشها در جهت تغییر اجتماعی تصدیق کند. آنچه که امروزه چپهای بسیاری در حال انهداماش هستند سنتی عظیم از همبستگی بشر و باوری در توانِشِ به انسانبودهگی است، سنتی که از ملّتباوری و قومباوری و تفاوتهای جنسی و سیاستِ برتریِ هژمونیک بر میشود.
اینجا نمیتوان به تمامی جزئیات ایدهآلیسمِ اجتماعی و انسانباوری و انسجام تئوریکی پرداخت که چپی که بود را بسیار متفاوتتر از چپ بیخاصیت امروزی ساخت. در عوض، بایستی بر گرایشهای انترناسیونالی و فدراسیونی، روح دمکراتیک، ضدسپاهیگری، و سکولاریسم عقلانی تمرکز کنم، وجوهی که چپ را از دیگر جنبشهای اجتماعی و سیاسیِ دورهی ما متمایز میسازد.
“انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم و کنفدراسیون”
ناسیونالیسمی که بسی از چپ(اندیشیِ) سالهای دهههای هشتاد و نود را (اغلب بهنام «آزادیِ ملی») گستراند، تا حد زیادی برای چپروهای دوراندیشِ سدهی اخیر و اوایل سدهی حاضر بیگانه بود. در بکارگرفتن کلمهی چپ، از زبانِ انقلاب فرانسهی 94-1789 بهره میگیرم تا بتوانم انواع گوناگون اندیشهی آنارشیستی و نیز اندیشهی سوسیالیستی را پیراگیر کنم. چپی که بود نه تنها تبارش را به انقلاب فرانسه پیوند میداد، بلکه خودش را در تقابل با کمبودهای آن انقلاب، مانند پیام «میهنپرستی» ژاکوبینی، تعریف میکرد (هرچند حتی این تصور «ملّی» ریشه در این باور داشت که فرانسه متعلق به مردم است تا شاه فرانسه شاهی که نتیجتن پس از 1789 مجبور به تغییر لقب شاهیاش شد).
چپی که بود، چپ بیزار از بازبُردِ انقلابیهای فرانسه به حزب، عمومن به این نگرش رسید که ملیگرایی همچون نیرویی پسرو و حتی فرقهافکن، با کشیدن مرزهای ملی، انسان را از انسان جدا میکند. چپی که بود تمامی مرزهای ملی را بهمثابهی سیم خارداری میدید که انسانها را با جداسازی شان براساسِ وفاداریها و پایبندیهای یکجانبهگرا دستهبندی میکرد و همین فرادستی قشر حاکم بر جمیع مردم ستمدیده را مبهم میساخت.
از نظر مارکس و انگلس، فرودستانِ جهان هیچ کشوری ندارند. همبستگی جهانیشان بود که آنها پابرجا نگه میداشت، و اتحادشان بهمثابهی طبقهای که تاریخن محکوم به برچینش طبقهی اجتماعی بهمعنای دقیق کلمه بود. و آنگاه ماحصل طنینانداز مانیفست کامیونیست: «کارگران جهان متحد شوید!» و در اندامهی اثر (که میخائیل باکونین به زبانِ روسی برگرداند) میخوانیم: «کمونيستها در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرف نظر از منافع ملیشان مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع میکنند».
علاوه بر این، مانیفست اعلام میکند، «کارگران کشوری ندارند. پس نمیتوانیم چیزی که ندارند را از آنها بگیریم.» تا آنجا که مارکس و انگلس، تا حد زیادی به خاطر نگرانیشان دربارهی ژئوپلیتیک و اقتصاد یا حتی به دلایل احساساتی مانند موردِ ایرلند بود تا بهخاطر قاعده و قانون، که حمایت خودشان را از برخی مبارزات آزادیبخش ملی نشان دادند. بمثل، آنها برای تضعیف امپراطوری روسیه از جنبش ملی لهستان حمایت کردند، روسیهای که در روزگار آنها یک ضدانقلابی ابر قدرت در قارهی اروپا بود. و نیز آنها در آرزوی آلمانی متحد بودند، با این استدلال (از نظر من خیلی اشتباه) که دولت-ملت در فراهم آوردن عرصهای عالی برای شکوفاییِ سرمایهداری، که تاریخن پیشرونده (progressive) میپنداشتند (دوباره اشتباه از نظر من) مطلوب بود. اما آنها هرگز در ملیگرایی بهمثابهی یک هدف هرگز هیچ فضیلتی ندیدند.
خصوصن این فریدریش انگلس بود، کسی که اندیشههای مارکس را فهمپذیر و همهپسند کرد، که در نامهای به کارل کاوتسکی (Karl Kautsky) دولت-ملت را بهمثابهی «ساخت و ساز سیاسیِ نرمال برای بورژوازی اروپایی» خوانده بود، آن هم زمانی که هنوز یک ماه از مرگِ مارکس ناخوش نگذشته بود! سر و کار نامهی انگلس با مبارزهی لهستان برای استقلال از روسیه، به زعمِ پاول نِتل (Paul Nettle) «دغدغهای تنگنظرانه» بود برای «احیای» (مفهوم) کشور. بعدها همین نامه شرارتهای زیادی در جنبش مارکسیست آفرید: این نامه بهانهای دستِ احزاب باسابقهی مارکسیست مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان داد تا در آگوست 1914 از کشورشان دفاع کنند، که نتیجتن منجر به از بین رفتن انترناسیونالیسم پرولتاری در حین جنگ جهانی اول شد.
اما حتی درون جنبش مارکسیست، «دغدغهی تنگنظرانة» انگلس به ملیگرایی در دورهی قبل از 1914 مدام به چالش کشیده میشد. سرپیچی رزا لوکزامبورگ از کرنش در برابر گرایشهای ملی در حزب سوسیال لهستان اهمیت بسیاری در جاودانه ساختنِ میراثِ انترناسیونالیستِ سوسیالیسم داشت و صدای او در حزب سوسیال دمکرات آلمان و عمومن در انترناسیونال ثانوی (Second International) به همان اندازه رسا و نافذ بود. دیدگاههای عمومی او همواره انقلابی بودند: از نظر او، آرمان سوسیالیستی در دستیابی به یک بشریت مشترک و همگانی با خُرداندیشیِ ملیگرا سر سازگار ندارد. در 1908 لوکزامبورگ بود که نوشت:
با سخن گفتن از حقِ ملتها به خودمختاری، ما از ایدهی ملت به مثابهی یک کل خلاص میشویم. (این ایده) صرفن به یک اتحاد اجتماعی و سیاسی [برای اهداف سنجهای] تبدیل میشود. اما نظریهی مارکسیست به همین مفهوم ملتها بهمثابهی یکی از دستهبندیهای ایدئولوژی بورژوایی شدیدترین حملهها را داشت، و سر از شعارهایی مانند «خودمختاری ملی» یا «آزادی شهروند» یا «برابری در مقابل قانون» در آوردند آنجا که معنایی ملفوف و محدود همیشه سرک میکشید. در یک جامعهی طبقه محور، ملت بهمثابهی یک تمامیتِ سیاستن و اجتماعن یکدست وجود ندارد. در عوض، در هر ملتی طبقههایی با علایق و «حقوق» ستیزگرانه وجود دارند. عرصهی اجتماعی به معنای واقعی وجود ندارد از پرنفوذترین رابطهی مادی گرفته تا موشکافترین رابطهی اخلاقی عرصهای که در آن طبقههای مالک و پرولتاریای خودآگاه بتوانند در جایگاهی همانند قرار بگیرند و بهمثابهی یک تمامیتِ یکپارچهی ملی شکل بگیرند.
او این دیدگاهها را با شدت در مورد روسیه و عثمانی و اتریش-مجارستان و دیگر امپراطوریهای وقت به زبان آورد و حامیان پرشماری در کل جنبش سوسیالیست پیدا کرد. اما معلوم شد که لوکزامبورگ در این مقطع با مقابلهی تند و تیز دو نفر از بیروحترین عوامسازهای اندیشههای مارکس مواجه شد. یعنی کارل کاوتسکیِ حزب سوسیال دموکرات آلمان و جورج پلیخانفِ (George Plekhanov) حزب سوسیال دموکرات روسیه، بمانند کُنشباورانی مانند جوزف پیوسوتسکی (Josef Pilsudski) از حزب سوسیال لهستان که بعدها در حین دورهی جنگ داخلی لهستان به «پهلوانِ» بدنامِ شهرت یافت. بهخصوص این لنین بود که به دلایل فرصتطلبانه و بهخاطر مفاهیمی که بیشتر از نظرگاه انگلس دربارهی «پیشرفتگری» تاریخیِ دولت-ملت ریشه میگرفت از «مبارزات ملی» حمایت کرد.
آنارشیستها حتی ستیزهجوتر از سوسیالهای مارکسیست مخالف ملیگرایی بودند. نظریهپردازان و عملگران آنارشیستی با شکلگیری دولت-ملتها در هر نقطهی جهان مخالفت داشتند، دیدگاهی که آنها را سیاستن بسیار پیشگامتر از مارکسیستها قرار داد. هر شکل طرفداری از دولت-ملت، یا هر نوع نهادِ مرکزمدار، در ضدیت با دولتسالارستیزی آنارشیستی و پایبندیاش به یک درک جهانیزه از بشریت قرار میگرفت.
دیدگاههای باکونین دربارهی ملیگرایی بسیار پیشرو بودند. بی انکار حق هر گروه فرهنگی، حتی «کوچکترین واحد قومی»، بهمنظور بهرهمندی از آزادی و ممارست حقوق خود بهمثابهی یک کمونته، او هشدار داد:
ما باید انسان و عدالت همگانی را ورای تمامی منافع ملی قرار دهیم. و باید اصول کاذب ملیت را، که خدایگان فرانسه و روسیه و (سرزمین) پروس بهمنظور خُردکردن اصول خودفرمانِ آزادی جعل کردند، ترک کنیم. هر کسی که صمیمانه صلح و عدالت انترناسیونال را هواخواهی میکند، باید یک بار برای همیشه شکوه و جلال و قدرت و عظمت سرزمین پدری را پس بزند، باید تمامی منافع خودخواهانه و بیهودهی میهنپرستی را پس بزنیم.
نظریهپردازان آنارشیستی، در مخالفت شدید با پیشدستی دولت در هماهنگی کارکردهای اجتماعی، مفهوم بنیادی کنفدراسیون را پیش کشیدند که در آن کمونها یا شهرداریها در مناطق مختلف میتوانند آزادانه و بهواسطهی نمایندههای احضاری (recallable) به اتحاد میرسند. کارکردهای این نمایندههای کنفدراسیونی به شدت گرداننده و اداری بود. سیاست سازی به عهدهی خود کمونها یا شهرداریها گذارده میشد (با اینحال هیچ توافق روشنی میان آنارشیستها مبنی بر اینکه فرایند تصمیم گیری چگونه عمل میکند وجود نداشت).
کنفدراسیون هم بهمثابهی آلترناتیوی برای ملیگرایی و دولتسالاری یک ساختبندِ صرفن تئوریک نبود. کنفدراسیونسالاری و دولتسالاری سدههاست که تاریخن با یکدیگر ناسازگار هستند. این ناسازگاری به گذشتهی دور برمیگردد، اما سرتاسر دوران انقلابهای دمکراتیک و پرولتاری با شدت بسیار فوران میکرد، خصوصن در ایالات متحدِ نوپای دههی 80 سدهی هجدهم، فرانسه در سالهای 1793 و 1871، روسیه در 1921، و کشورهای مدیترانهای بهویژه ایتالیا و اسپانیا در سدهی نوزدهم و بار دیگر در اسپانیا در حین انقلاب 1936.
در واقع، آنارشیسم اسپانیایی، بزرگترین جنبش آنارشیستی در اروپا بود که علیرغم اینکه بزرگترین پیروانش را در دههی 40 از پرولتاریای کاتالانی جمع کرد، قاطعانه به مقابله با ملیگراییِ کاتالانی برخاست. تلاشهای آنارشیستی برای پروراندن انترناسیونالیسم آنقدر ناسازگار بودند که در هر گوشه و کنار کانونهایی میان آنارشیستهای اسپانیایی شکل میگرفت تا بهکارگیری زبان اسپرانتو (Esperanto) را بهمثابهی یک ابزارِ ارتباطی جهانگیر ترویج دهند. این آنارشیستها که بسیار اخلاقیتر از لوکزامبورگ بودند، مفهوم «حقوق انتزاعی» (abstract rights) را برپا کردند که ریشه در همبستگی و همگانیت بشریت داشت، بینشی که در مقابل یکجانبهگرائی سازمانی و ایدئولوژیکی که انسانها را از یکدیگر جدا میساخت ایستاد.
پایبندی به دمکراسی
چپی که بود هر شکلی از ایجاز در بیان را ارتجاعی و انزجارآور میدانست. به استثنای چند مورد (دیدگاههای لنین مواردی مرتبط هستند)، تمامی چپ سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم از آرمانهای «حاکمیت همگانی» و رادیکال کردن دمکراسی تغذیه میشد، که اغلب در ضدیت شدید با حاکمیت قدرتخواهی بود ممهور به ژاکوبینِ انقلاب فرانسه. (یادآور شوم که کلمهی دموکراسی، معنایش، از بیان آزاد و مجلس زیر نهادهای جمهوریخواهانه دیدگاه مشترک سوسیالها گرفته تا دمکراسی مستقیم (face to face democracy) دیدگاه مشترک آنارشیستها بهشدت دستخوش تغییر بوده است.) حتی مارکس و انگلس، که به هیچ وجه بهمعنای پایبندی به دموکراسی مستقیم، دمکرات نبودند، در مانیفست حزب کمونیست نوشتند: «ترقی بخشیدن پرولتاريا به مقام طبقهی حاکم [یعنی] به کف آوردن دموکراسى» اظهاری که در مقایسه با «کارگران جهان متحد شوید!» به یک شعار تبدیل شد و به خوبی در چپ دههی 40 (سدهی بیستم) ماندگار شد.
لوکرامبورگِ مارکسیست هرگز از این برداشت 1848 بیراهه نرفت. در واقع، برداشت او از انقلاب تمامن با پرولتاریایی توأمان بود که در نظر او نه تنها آمادگی ستاندن قدرت را داشت بلکه بهواسطهی تجربه و بده بستانِ بحث آزاد زیرکانه به وظیفهی انسانی اش واقف بود. باور راسخ رزا این بود که انقلاب نه کار یک حزب بلکه وظیفهی خود پرولتاریتا است. لوکزامبورگ، که شش ماه پیش از آنکه در پیامدِ قیام شکستخوردهی اسپارتاشیست (Spartacist) در ژانویهی 1919 کشته شود، در نقدگری اش از انقلاب بولشویکی اعلام داشت:
آزادی تنها برای حامیان دولت [بولشویکی]، تنها برای اعضای یک حزب هرچند بیشمار آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرن مال آنهایی است که متفاوت فکر میکنند. نه به خاطر درک تعصبآمیز از مفهوم «عدالت»، بلکه به خاطر اینکه تمامی آنچه در آزادیِ سیاسی آموزنده و درست و پاک است به این ویژگی اساسی وابسته است، آنگاه که «آزادی» به یک امتیاز ویژه تبدیل شود، اثربخشیاش ناپدید میشود.
علیرغم حمایتاش از انقلاب روسیه، لوکزامبورگ در همان 1918 با تندترین الفاظ بر لنین تاخت:
لنین در چارهاندیشیهایش کاملن اشتباه میکند. حُکم و فتوا، زور دیکتاتوری نظارتی، مجازاتهای مخرب، حکمرانی با وحشتگستری، تمامی اینها موقتن تسکینبخش هستند. تنها راه زایش دوباره، مکتب زندگی عموم است، وسیعترین و بیانتهاترین دموکراسی و افکار عمومی. حکمرانی با وحشتگستری است که روحیه را سست میکند.
و لوکزامبورگ، با پیشبینی ناباش در آن زمانهی جنبش انقلابی، هشدار داد که دیکتاتوری پرولتاریِ فروکاهیده به نخبهی صرف منجر به «وحشیگری در زندگی عموم» میشود، چیزی که نهایتن تحت حکمرانی استالین اتفاق افتاد.
با سرکوب زندگی سیاسی در یک سرزمین بهمثابهی یک کل، زندگی در سوویتها نیز باید فلج شود…. حیات از هر نهاد عمومی برچیده میشود و به یک نمود صرف از حیات تبدیل میشود، که بوروکراسی تنها عامل فعال آن باقی خواهد ماند.
از نظرِ آنارشیستها دموکراسی کمتر صوری و بیشتر واقعی بود. باکونین که نگرههایش را در مقابل درک انتزاعیِ شهروند روسو قرار میداد، اظهار داشت:
نه، از نظر من آنچه شایستهی نام آزادی است، در تمامی نیروهای مادی و فکری و اخلاقیِ نهفته در هر انسان به کمال بالندگی میرسد؛ آزادیی که هیچ محدودیتی نمیشناسد جز قوانین طبیعت خودی، و این یعنی نامحدودیت، چرا که این قوانین را فلان قانونگذار که بالای سر یا کنار ما ایستاده به ما تحمیل نمیکند. آن دسته از قوانین ذاتی و درونی هستند؛ آنها اساسِ بودنِ مادی و فکری و اخلاقیِ ما را شکل میدهند؛ و بهجای یافتن محدودیت آنها برای آزادی ما، بایستی آنها را همچون شرایط واقعی (آزادی) و دلیل مؤثر آن بدانیم.
آنچه باکونین «آزادی» میخواند، نتیجتن، تحقق توانش بشریت و گرایش ذاتیاش است به نیل به واقعیتبخشی در یک جامعهی آنارشیستی. بنابراین، این «آزادی … نه تنها با آزادی دیگران محدود نمیشود بلکه برعکس با (آزادی دیگران) تأیید میشود.» علاوه بر این، «از یک نظرگاه مثبتاندیش، آزادی یعنی پیشرفت کامل، پیشرفت تمامی استعدادهایی که انسان درون خود دارد، و از یک نظرگاه منفیاندیش، آزادی یعنی استقلال ارادهی هر کس از ارادهی دیگران.»
ضدنظامیگرایی و انقلاب
چپی که بود صلحطلبهای زیادی در خود داشت، اما رادیکالترین گرایشهایش خشونتپرهیزی را پرهیز میکرد و خود را بهجای صلحطلبی ملزم به ضدنظامیگرایی بهمثابهی یک مسئلهی ستیهنده و اجتماعی میدانست. از نظر آنها، نظامیگرایی بر یک جامعهی سازماندهیشده دلالت دارد، بر وابستگی به حقوق دموکراتیک در شرایط بحرانی مانند جنگ و انقلاب. نظامیگرایی، فرمانبَری را در تودهها نهادینه کرد و آنها را به احکامِ یک جامعهی دستوری شرطی کرد.
اما مطالبهی چپی که بود، تصویر نمادینِ «تفنگ شکسته» نبود چیزی که آن روزها در بوتیکهای صلحطلب مُد شده بود بلکه تعلیم و تجهیز مردم به اهداف انقلابی تنها در شکل میلیشیای مردمی (militia) یا ارتش چریکی بود. قطعنامهای که لوکزامبورگ و لنین (در رخدادی نادر) همنویسی کردند و انترناسیونال ثانوی در 1906 آن را اختیار کرد، اعلان داشت که «در سازماندهی مردمی ارتش و در ارتش چریکی خلق به جای ارتش دایمی یک پایبندی بنیادی میبیند به پیشگیری از جنگهای خشونتآمیز و به تسهیلِ در رفع اختلافهای میان ملل.»
این صرفن یک قطعنامهی ضدجنگی نبود، با اینحال، کانون توجه بیانیه مخالفان جنگ قریبالوقوع بودند. تجهیز مردم یک اصلِ بنیادی بود برای چپی که بود، و مطالبات زهدفروشانه برای نظارت و کنترل سلاح میان چپهای امروز به اندیشهی چپی که بود کاملن بیگانه میآمد. تا همین سالهای دههی 1930، مفهوم «مردمِ مسلح» اصل بنیادی جنبشهای مستقل سوسیال حال آنارشیست به جای خود در سرتاسر جهان از جمله آنهایی بود که در ایالات متحد بودند، و من بهخوبی این را به خاطر دارم. نگرش تعلیم تودهها متکی به پلیس و ارتش برای امنیت همگانی، به تعارف گونهی سیلینخورده میماند در مقابل خشونت، که بسیار زشت و شنیع تلقی میشده است.
حیرتآورر نیست که آنارشیستهای انقلابی ابهامِ کمتری حتی از سوسیالیستها داشتند. در مقابل امنیهی ناظر بر دولت که انترناسیونال ثانوی آمادگی پذیرشاش را در قطعنامهی 1906 داشت، آنارشیستها بهدنبال این بودند تا مستقیمن تودهها را مسلح کنند. در اسپانیا، از همان شروع جنبش، مبارزهای آنارشیست را تجهیز کردند. کارگران و دهقانان برای دستیابی به ابزار قیام به خود اتکا داشتند تا به نهادهای متمول دولتی. همچنانکه تصور آنها از دموکراسی دموکراسیِ مستقیم بود، انگاشت آنها از ضدنظامیگری مقابله با خشونت انحصاری دولت بهواسطهی یک جنبش مسلح مردمی بود نه ارتشی صرفن وابسته به دولت.
سکولاریزم و عقلباوری
ناگفته نماند که آنارشیستها و تا حد زیادی سوسیالیستهای انقلابیِ چپی که بود نهتنها در جهت حمایت از منافع عموم بشر سخن میگفتند بلکه هر مجموعه ایده و تبعیضی که بشریت را از جایگاه طبیعیاش (naturalistic) در ساختبندی چیزها متزلزل میساخت ترک گفتند. آنها پرستشِ خدایي را صورتی از اسارتِ انسان توسط بشرسازها میدانستند، همانند کارکرد وهمساز حجاب در مقابل واقعیت، همچون دستیازی نخبگان بر ترسها، هنجارپریشی، و جداماندگیِ (الیناسیون) بشر بهواسطهی یک نظم اجتماعی بیدادگر. بهطور کلی، چپی که بود جسورانه خود را وارث عقلانیت عصر روشنگری و انقلاب فرانسه میدانست، با اینحال، بیشتر مارکسیستها را به ایدههای مکانیکی تجهیز میکرد. اما صورتهای انداموارِ عقل نیز، برگرفته از هگل، با مکانیکیانگاری و تجربهگرایی سنتی در رقابت بودند. آنجا که ایدههای شهودی میان آنارشیستها با ایدههای ماتریالیستی رقابت میکرد، حجم وسیعی از هنرمندان جذب جنبشهای آنارشیستیِ گذشته یا ایدههای آنارشیستی شدند. علاوه بر این، عقلباوری رویکردهای هیجانی و عاطفی را که یک سوسیالیسم بسیار اخلاقی را اشاعه میداد بیرون راند، سوسیالیسمی که بسی بهسختی میشد از نگرشهای آزادیخواهانه تمییزش داد. اما تقریبن، بهاستثنای چند مورد مشخص، هر تلاشی میشد تا رویکردهای هیجانی و اندام وار و مکانیکی به واقعیت، در یک چارچوب عقلانی قرار بگیرد مشخصن بهمنظور دستیابی به یک رویکرد منسجم در تحلیل و تغییر اجتماعی.
اینکه این تلاش منجر به گرایشهای نابرابر در چپی که بود شد، حیرتآور نیست. اما ایدهی دستیابی به یک جامعهی عقلانی بهواسطهی ابزارهای عقلانی و نیز اخلاقی و ذهنیات آرمانخواهانه، یک چشمانداز اتحادبخش برای چپی که بود بهوجود آورد. چپروهای اندکی مفهومِ عقل بهمثابهی “مداخلهگر” ویلیام بلیک یا دیدگاههای پسامدرنِ معاصر از انسجام بهمثابهی “تمامخواه” را قبول میکردند.
چپی که بود بر سر مسئلهی امکانپذیری تحولي اصلاحگر و مسالمتآمیز از سرمایهداری به سوسیالسیم، یا یک گسست خیزان با نظام سرمایهداری، دوشاخه شد. بدگمانیِ چپی که بود به اصلاحات را شاید بتوان در این حقیقت یافت که سالها پیش مناظرههای جدی میان چپهای غربیِ همهجوره شکل گرفت بر سر اینکه آیا چپ باید برای 8 ساعت کار روزانه مبارزه کند، که بهزعم بسیاری تنها سرمایهداری را برای طبقهی کارگر خوشایندتر میکرد. در روسیهی تزاری، چپ بهطور جدی بر سر این مناظره کردند که آیا سازماندهیهایشان بایستی در جهت تخفیفِ اوضاع قحطی در میان دهقانان باشد یا نه، مبادا تلاشهای خیرخواهانهشان خشم دهقانان از تزارخواهی را منحرف کند.
اما با وجودِ جدیت این اختلافها، تلاشها برای اصلاح بهخاطر اصلاح هرگز بخشی از ایدوئولوژی چپ نبوده است. چپ انقلابی که بهدرستی جنبشهای سوسیالیستی و آنارشیستی را بهمثابهی چپ تعریف کرد قطعن نمیخواست به بهبود نظام سرمایهداری کمک کند، بلکه تنها میخواست “شمایلی انسانی” بدان بخشد. “سرمایهداری با یک شمایل انسانی” عبارتی بود که آنها لفظن مغایر میدانستند. چپی که بود به براندازی سرمایهداری و آغاز یک نظام سوسیالیستیِ اساسن جدید امیدوار بود، نه به عقلانی کردن نظم موجود و تلطیف آن در نظر تودهها.
مشارکت داشتن در مبارزه برای اصلاحات، ابزاری تلقی میشد برای تعلیم و تربیت تودهها، نه راهی برای تقسیم غنایم یا بهبود مطالبهی مادی. مطالبات برای اصلاحات را همیشه این پیغام وسیع میپراکند که بازسازی بنیادی اجتماعی ضروری است. مبارزه برای 8 ساعته کردن کار روزانه در سالهای دور و اعتصابات جهت بهبود شرایط زیستی، بهبودِ وضع قانونی کارگران به جای خود، همچون ابزاری تلقی میشد برای بسیج بهستوهآمدگان، بهکارگماردن آنها در مبارزات، و عیان ساختن محدودیتها و عقلستیزی بنیادی سرمایهداری، نه بهشکلی ساده و نه حتی پیچیده، همچون ابزاری برای بهبود زندگی در سایهی سرمایهداری. بعدها احزاب بهاصطلاح چپ، کاندیدها، نمایندهها و هواداران پرشور انسان در طبقهی کارگر، فقیران، و کهنسالان از اصلاحات به مثابهی فنون “انسانیکردن” سرمایهداری یا محبوب و مردمیتر کردن کاندیدهای چپرو جهت گزینش برای ادارات عمومی حمایت کردند.
درخواست بهبود شرایط کاری و زیستی راهی بود برای به چالش کشیدن “نظام مزدبَری” (wage system) و حاکمیت سرمایه. حتی سوسالیستهای بهاصطلاح “اصلاحطلب” یا “فرگشتی” (evolutionary) که امیدوار بودند گذاری رهاییبخش از سرمایهداری به سوسیالیسم داشته باشند، از این منظر که سرمایهداری باید با یک نظم اجتماعی اساسن جدید جایگزین شود، انقلابی بودند. کشمکشهای آنها با سوسیالیستها و آنارشیستهای انقلابی در چپی که بود بر این مهم متمرکز میشد که آیا تغییرات تدریجی میتواند جایگزین سرمایهداری شود، نه بر این که آیا میتوان یک “شمایل انسانی” به سرمایهداری بخشید. جنگ جهانی اول و خصوصن انقلابهایی که به دنبال آن آمد سوسیالیسم اصلاحطلب را به ویرانهها سپرد اما در عوض چپی را تولید کرد که در بسیاری از اصول بنیادیاش اساسن از چپی که بود انحرافید.
جنگ جهانی اول و بولشویسم
وقوع جنگ جهانی اول، انقلاب 1917 بولشویکها، و قتل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت (Karl Liebknecht) در قیام اتحاد اسپارتاکوس (Spartacus League) در ژانویهی 1919 (خونخواهی از سوسیالیسم که با با موافقت ضمنی حزب سوسیال دموکرات آلمان بهوقوع پیوست) بهطور کلی شکاف بزرگی در تاریخ چپ بهوجود آورد.
در شروع جنگ، تقریبن همهی احزابی که با اروپا در جنگ بودند تسلیم ملیگرایی شدند و فراکسیونهای پارلمانی به اعتبارات جنگی دولتهای سرمایهداریشان رأی دادند. دیدگاه آنارشیستهای پیشرویی مانند کروپوتکین نیز بیشتر از “میهنپرستان سوسیال” مورد احترام واقع نشد، لقبی که لنین به رهبران سوسیال آلمان و فرانسه داد که در جنگ به حمایت از دیگر اردوگاهها برخاسته بودند.
کاوش دلایل چراییِ ایجاد این شکاف در چپی که بود خود نیازمند پژوهشی جدا است. اما تصرف قدرت بهدست بولشویکها در نوامبر 1917 نیز این شکاف را نپوشاند. کاملن برعکس نهتنها بهخاطر قطبگراییِ اجتنابناپذیر بولشویسم علیه سوسیال دموکراسی، بلکه بهخاطر عناصر قدرتخواهانهای که همیشه بخشی از جنبش انقلابیِ بهشدت توطئهگرانهی روسیه را شکل داده بودند، شکاف را عمیقتر کرد. حزب بولشویک پایبندی کوتاهی به دمکراسی عمومی داشت. لنین هرگز “دموکراسی بورژوایی” را چیزی فراتر از ابزاری برای بهکارگیری یا ناکاریی در سودآوری نمیدید. مطالبات بسیاری خصوصن از رژیم بولشویکی در نوامبر شکل گرفت (رژیم بولشویکی در آغاز انقلابیهای چپِ سوسیال را نیز در بر میگرفت)، از جمله: پیشروی ارتش آلمان در جبههی شرقی، جنگ داخلی شدیدن وحشیانه که در پی انقلاب آمد، جدا افتادگی بولشویکها از کارگران و دهقانان در اوایل سالهای 1920، و تلاش ملوانهای کرونشتات (Kronstadt) برای بازیافت دموکراسی شوروی که حزب بوروکراتیکِ بولشویک خفه کرده بود. آمیختگیِ این خواستهها بدترین وجوه دیدگاههای مرکزگرایانهی لنین و دیدگاههای فرصتطلبانهاش از دموکراسی را عیان ساخت. وابستگیهای کامیونیست انترناسیونال را زینوویف (Zinoviev) و و اخلاف استالینیاش دراوایل سالهای دههی بیست “بولشویکی” کردند، تا جاییکه که پایبندی سوسیالیسم به دموکراسی در احزاب کمونیستی جهان تا حد زیادی به حاشیه رانده و محو شد.
اسطورههای گوناگونی که لنین در تضعیف چپی که بود همهفهم کرد، نیز، کماهمیت نبودند: (اسطورههایی) که نشان از گذار منحصربهفرد سرمایهداری به مرحلهی “نهاییِ” پیشرفتاش بود، مرحلهای که نشان “امپریالیسم” و “مبارزات جهانی برای آزادی ملی” را در خود داشت. اینجا جایگاه لنین پیچیدهتر از آن است که بشود سرسری با آن برخورد کرد؛ اما آنچه اهمیت دارد این است که انترناسیونالیسم سنتی که نشانِ چپی که بود را بر پیشانی داشت، بیش از پیش راه را برای تکیه بر مبارزات “آزادبخش ملی” باز کرد، که تا حدودی بهمنظور تضعیف امپریالیسم غربی و تا حدودی بهخاطر اشاعهی پیشرفت اقتصادی در کشورهای استعماری بود؛ در نتیجه نزاع طبقهی داخلی را در این کشورها به رأس اجندای ملیشان کشاند.
بیشک بولشویکها فن سخنوری انترناسیونالیسم را بیشتر از سوسیال دمکراتها ترک نگفتند. اما مبارزات “آزادیبخش ملی” (که بولشویکها، پس از آنکه قدرت را در اتحاد شورویِ تازهشکلگرفته بهدست گرفتند، تا حد زیادی بهخاطر نقض عهد مورد احترام قرار گرفتند) بهشکلی بیرحمانه چپ را پایبند به صورتبندی دولت-ملتهای نوساز کرد. ملیگرایی بیش از پیش به پیشزمینهی نظریه و پراتیک سوسیالیستی کشیده شد. عجیب نیست که نخستین “کمیساریای ملیتهای خلق” (People’s Commissariat Nationalities) در اتحاد شوروی نوپا ژوزف استالین بود، که بعدها این روندِ ملی را در مارکسیسم-لنینیسم باب کرد و در حین و پس از جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر سوسیال شوروی به آن پر و بالی “میهنپرستانه” داد. عبارتهایی که اتحاد شوروی را به “سرزمین پدری طبقهی کارگر” تبدیل میکرد، میان کمونیستهای دورهی بین دو جنگ جهانی شایع و همهگیر شد، و احزابهایشان بر اساس حزب بولشویکِ مرکزگرا مدلسازی شد تا استالین را مجاز به دخالتهای آشکار در امورشان کند.
در 1936، منشِ سیاسی کمونیست انترناسیونال (یا هر آنچه که از آن باقی مانده بود) از آرمانهایی که زمانی چپی که بود را راهنمایی کرده بود به شدت منحرف شد. لوکزامبورگ را، که بیشتر بهعنوان یک شهید مورد احترام بود تا یک نظریهپرداز، کابالهای استالینی بدنام کردند یا به تمامی نادیده گرفتند. انترناسیونال ثانوی اساسن در حال مرگ بود. آرمانخواهی جای خود را به یک فرصتطلبی اساسن نااخلاقی (amoral) و ضدنظامیگری غالبن مؤکد، مرطود و مصلح داد تا با سیاست خارجی رژیم استالین همسو شوند.
با اینحال تا اواخر 1939 در برابر تباهیِ ایدههایی که چپی که بود را تعریف کرده بودند تقابل وجود داشت. تقابل با گرایشهای چپرو در چندی از احزاب سوسیالیستی، در آنارشیستها، و در گروههای کمونیستی مخالف وجود داشت. چپی که بود بیانجام مناظرههای دوآتشه دربارهی این آرمانها یا بیتلاش در جهت حفظ پیشفرضهای تاریخیاش ناپدید نشد. آرمانهایش در حین تمامی دورهی بین دو جنگ، نهتنها بهمثابهی یک منبع جدلگری بلکه بهمثابهی بخشی از یک رویارویی مسلحانه در انقلاب 1936 اسپانیا، در رأس اجندای انقلابی باقی ماند. احزاب و گروههای چپ بر سر مسائلی مانند انترناسیونالیسم، دموکراسی، ضدنظامیگری، انقلاب، و ربطشان به دولت هنوز در عذاب اند. عذابی که به نزاعهای شدید میانحزبی و داخلی منجر شد. این مسائل، پیش از آنکه محو شوند، نشان خود را در جای جای آن دوران بهجای گذاشتند و امحاءشان خود تعریف چپ را تغییر داد.
چپ و “جنگ سرد”
جنگ سرد با دگرگونی بسیاری از سازمانهای چپرو به پارتیرانهای غرب یا شرق و با آشناسازی یک “امپریالیسمستیزی” شکانگیر به آنچه سیاست جنگ سرد نام گرفت، به اجندای انسانباورانهی چپی که بود هجوم بُرد. “آزادیخواهی ملی” به مرکز مجازی “چپ جدید” و “چپ کهنه”، دست کم نسخههای استالینیستی و مائویی و کاسترویی آن، تبدیل شد.
بایستی تفهیم میشد آنچنانکه این چپ نشد که امپریالیسم برای سرمایهداری بیهمتا (unique) نیست. امپریالیسم، به مثابهی ابزاری برای بهرهکِشی و یکجورسازی فرهنگی، و بهمثابهی منبعی از باج، در سرتاسر عصر باستان و دورهی قرونوسطا و اوایل دورهی مدرن وجود داشته است. در دوران باستان هژمونی استعماری بابل را روم و امپراتوری مقدس روم دنبال کردند. در واقع، سرتاسرِ تاریخ افریقاییها و آسیاییها و در دوران مدرن، دولتهای “استعمارپیروِ” (subimperialist) بهرهکش و گسترشخواهي بودهاند که بیشتر منشی پیشاسرمایهدار داشتهاند تا سرمایهدار. اگر “جنگ صیانت دولت است”، جنگ معمولن میان دولتهای فرادستتر و حتی میان دولتهای مرید، معنای گسترشخواهی (بخوانید: استعمار) داده است.
در اوایل سدهی بیستم، نوشتارهای متعددی از جی. ای. هابسن (J. A. Hobson) و رودولف هیلفردینگ (Rudolf Hilferding) و لنین به مفهوم امپریالیسم پی نبردند. آنها صرفن مشخصههای منحصرن سرمایهدارانه و جدید را به چهرهپردازیهای امپریالیسم، مانند “صادرات سرمایه” و تأثیر سرمایهداری بر توسعهی اقتصادی کشورهای مستعمره، اضافه کردند. اما آنچه سرمایهداری، افزون بر خود سرمایه، با خونخواهی صادر کرد، ملیگرایی (نهتنها مطالبهی خودمختاری فرهنگی) و ملیگرایی در هیبت دولت-ملتهای مرکزگرا بوده است. در واقع، دولت-ملت مرکزگرا برای مردمانی صادر شده است که ممکن است خیلی منطقیتر در اظهارِ بیهمتایی فرهنگی و حق خودمدیریتی به صورتهای کنفدرالیِ مبارزه و نوسازی اجتماعی روی آوردهاند. اینجا تأکید میکنم که نقد من از ملیگرایی و دولتباوری بهمعنای انکار آرزوهای اصیلِ گروههای فرهنگی در جهت صورتبندیهای تام و خودفرمان نیست. در همین مورد بخصوص است که تلاشهایی جهت براندازی بیهمتایی فرهنگی و حقوقشان برای آزادی به عمل آمده است. مسئلهای که به من مربوط میشود چگونگی ابراز این خودمختاری فرهنگی است و ساختارهای نهادی که آنها برای مدیریت خودشان بهمثابهی هویتهای فرهنگیِ منحصر-بفرد برپا میکنند. اجباری نیست که تمامیت فرهنگی یک مردم را به صورت یک دولت-ملت مجسم کرد. در نظر من، تمامیت فرهنگی باید به صورتهایی بیان شود که سنتهای ارزشمند فرهنگی و کاربستهای نهادهای کنفدرالیِ خودمختار را حفظ میکنند. چنین اهدافی بود که اکثریت عظیم آنارشیستها و سوسیالیستهای آزادیخواه و حتی مارکسیستهای مشخصی را در چپی که بود برپا کرده و ارج نهاد.
آنچه که درعوض اتفاق افتاد این است که صادرات دولت-ملت نهتنها چپ مدرن بلکه وضع بشر را مسموم کرد. در سالهای اخیر، “بالکانیذه کردن” (Balkanization) و خُرداندیشی به پدیدهای شریر از تناسبات فاجعهآمیز تبدیل شده است. انحلال اخیر امپراطوری روسیه منجر به مبارزات خونین ملی و میل به تشکیل دولت شد که فرهنگن کمونتههای ناهمجنس را به شیوههایی که به پسروی و بربریت میزنند علیه یکدیگر میشوراند. آرمانهای انترناسیونالیست چپی که بود، خصوصن در “اتحاد سوسیال” (socialist bloc) پیش بُرد، جای خود را به یک خُرداندیشیِ زشت داد. خُرداندیشیای که عمومن علیه یهودیها و در بیشتر اروپا علیه “کارگران خارجیِ” دیگر نقاط جهان اعمال میشد. در خاور نزدیک و افریقا و آسیا و امریکای لاتین، مردم مستعمره یا مردمان سابقن مستعمره امیال امپراطورانهی خود را پرورش دادهاند، تا بسیاری از آنچه اکنون در مستعمرههای سابقی که از قدرتهای امپریالیستی اروپا-امریکایی آزاد شدهاند، برای تعاقب آرزوهای و امیال وحشیانهی امپریالیستیِ خود، مورد قبول واقع شوند.
آنچه برای ظهور یک چپ اصیل اینجا فاجعهآمیز است این است که چپهای ایالات متحد و اروپا اغلب بهنام “سوسیالیسم” و “ضدامپریالیسم” و البته “آزادیخواهی ملی” از رفتارهای وحشتناکِ کولونیهای سابق چشمپوشی میکنند. چپ امروزی کمتر از مردمان مستعمرهای که گروگانهایی در آن مستعمرهها بودند قربانی “جنگ سرد” نیست. چپها تقریبن همگی آرمانهای چپی که بود را از خود دور کردند، و در این کار، به پذیرش نوعی جایگاهِ بهرهور از خودشان رسیدهاند نخست در سالهای دههی 1930، بهعنوان حامیان “کارگرانِ سرزمین پدری” در شرق، و جدیدن بهعنوان حامیان کولونیهای سابق، ماجراجوییهای امپریالیستی خودشان را دنبال میکنند.
آنچه اهمیت دارد این نیست که آیا چنین چپهایی در اروپا یا ایالات متحد دولت-ملتهای “آزادشده” در حال ظهور یا پیرواستعمار یا امپریالیستها را حمایت کردند یا نه. چرا که چپهای غربی این دولت-ملتها و کوششهایشان به همان اندازه برای آن دولتها اهمیت دارد که سقوط مرغان دریایی بر ساحل اقیانوس. آنچه واقعن اهمیت دارد و تراژدی جدیتر این است که چپها بهندرت میپرسند آیا مردمانی که آنها حمایت میکنند رژیمهای دولتباور یا انجمنهای کنفدرالی را میپذیرند یا نه، آیا فرهنگهای دیگر را سرکوب میکنند یا نه، یا آیا فرهنگهای دیگر و فرهنگِ خودی را سرکوب میکنند اینکه آیا خود آنها اساسن باید از یک دولت-ملت حمایت کنند یا نه.
در واقع، بسیاری از چپها، در واکنش صرف به طرفین “جنگ سرد”، به رسم عادت به مخالفت با امپریالیسمِ ابرقدرتها به پا خواستند. این ذهنیت “جنگ سرد” حتی پس از پایان “جنگ سرد” پا برجا ماند. امروزه، بیش از هر وقت، لازم است چپها پرسشگری کنند که آیا نگرانیهای “امپریالیستستیز” و “آزادیبخشی ملی” به ظهور دولت-ملتهای بیشتر و رقبای قومیتی و “امپریالیستپیروها”ی بیشتر کمک میکند؟ آنها باید بپرسند، امروزه امپریالیسم چه منشی به خود میگیرد؟ آیا امپریالیسم رقبای قومیتی، ظهور استبدادهای داخلی، جاهطلبیهای استعمارپیروی، و مجموعهای درندهخو از رژیمهای ارتشسالار، را تأیید میکند؟
روشن است که خُرداندیشی محصولی از دولتباوری و ملیگرایی جدید “امپریالیستستیز” است که “جنگ سرد” و کاستیِ چپهای درستنما برای نوکرهای استالینیست قدیم و مبارزاتِ مائویستی در لباس “آزادیخواهی ملی” قوت داده اند. خُرداندیشی نیز، تا حدودی بهمثابهی توسیعی از “جنگ سرد” به محدودههای داخلیِ زندگی میتواند کارکردی درونی داشته باشد. سخنرانهای خودشیوهی گروههای قومی که عینن گروههای نژادی را علیه همدیگر میشورانند، آنها را (به هر دلیلی) در مقابل هم انسانزدا میکنند؛ سخنرانهای گروههای جنسیتی که چنین گروههای قومی طردگر را در مقابل همتایان جنسیشان همسو میخوانند؛ سخنرانهای گروههای مذهبی که همین کار را در مقابل دیگر گروههای مذهبی انجام میدهند همههی اینها پیشرفتهای نیاگونه (atavistic) را بازمیتابانند که در چپی که بود جایی نمیداشتند. مسئله اینجا ضرورتِ محترم شمردن حقوق قومی، جنسیتی، و لایههای (strata) مشابه یک جمعیت نیست. بلکه جدا از مطالبات تمامی این گروهها، مرادشان باید در یک چارچوب انسانمحور جستجو شود تا درون یک چارچوب عامهمحور خرداندیش یا ویژهدار. اگر قرار است یک چپ اصیل بار دیگر ظهور کند، اسطورهی یک گروه “هژمونی” از مردم ستمدیده که در پی بازآرایی روابط انسانی در یک هرم پایگانی جدید میآید، بایستی جای خود را به هدف دستیابی به اخلاقشناسی (ethics) تمامگری دهد که در آن اختلافها کل را مستغنی میکند. در دوران باستان، بردههای سیسیل (Sicily) که قیام کردند و تمامی آزادمردان را به مبارزهی گلادیاتورطور در آمفیتئاترهای سیسیل واداشتند، رفتاری مغایر از اربابانشان نداشتند. آنها به بازتولید فرهنگ بردهداری دست زدند، و نوعی از بردهداری را جایگزین نوعی دیگر بردهداری کردند.
افزون بر این، اگر قرار است چپی وجود داشته باشد که از هر نظر به چپی که بود مانند باشد، آن چپ نمیتواند “چپ مرکزی” باشد. لیبرالیسم با فهرستی از اصلاحاتِ خُرد که بیخِردی جامعهی فراگیر را مبهم میسازد و آن را اجتماعن بیشتر مورد قبول واقع میکند میدانی است در نتیجهی مشروعیت خودش. لیبرالیسم “چپی” را در خود ندارد که بتوان آن را خویشاوند یا همسایهی خردهگیرش در نظر گرفت. چپ بایستی بر میدان خودش نظارت داشته باشد، میدانی که در تقابل انقلابی با جامعهی فراگیر قرار میگیرد، نه میدانی که بهمثابهی شریکی “چپرو” در ساز و کارش دست دارد.
امکان وجود چپ در دنیای معاصر
یقینن چپی که بود علیه خردستیزیهای بیشمار در نظام اجتماعی موجود، از جمله ساعات کاری طاقتفرسا، گرسنگی مستاصل، و فقر فروگر مبارزه کرد. چپ مبارزه کرد زیرا تداوم این بیخردیها، نیروهای ستیهندهی برای تغییر اجتماعی بنیادی را کاملن نومید و دلسرد میکرد. چپ مطالبات بهظاهر “اصلاحگر” را برپا کرد، اما دلیلاش افشاء نارسایی نظام اجتماعی موجود بود برای احقاق بنیادیترین نیازهای مردمی که انکار شدند. هرچند، در مبارزه برای این “اصلاحها”، دغدغهی چپی که بود صریحن و قاطعانه بر ضرورت به تغییر در تمامی نظام اجتماعی تأکید داشت، نه بر عقلانیکردن و خوشایندتر کردن آن. امروزه، چپی که بود نیز با استیصال علیه نیروهایی که دارند لایهی اوزون را تنک میکنند، نیروهایی که جنگلها را از بین میبرند، و نیروهایی که بنهگاههای هستهای را تکثیر میکنند تا خودِ حیات را بر این سیاره حفظ کنند، مبارزه میکرد.
بر همین اساس، چپی که بود بسیاری از مسائل فیصلهناپذیر در چارچوبِ سرمایهداری را بازشناخت. چپی که بود، هرچند خیالپردازانه (unrealistic)، بیشتر بر موضع انقلابی اش تأکید داشت، تا نوازیدنِ صلاح عموم یا تسلیم هویتاش به برنامههای فرصتطلبانه. در هر لحظهی فرضی، تاریخ همیشه آلترناتیوهای شفاف یا مجموعه کنشهای آنن “موثر” را برای چپ ارائه نمیدهد. بمثل، در آگوست 1924 هیچ نیرویی برای ممانعت از شروع جنگ جهانی اول وجود نداشت، نه حتی سوسیال دموکراسی که خود را متعهد به اپوزیسیون جنگ کرده بود. چپ میبایست حیات بیاثر، اغلب پنهان، و سرخوردهی خود را در میان گندابِ جینگوئیسم همگانی که بیشتر اروپا، از جمله بیشتر کارگران خود جنبش سوسیالیست را پیراگیر شد زندگی کند. به همین منوال، در سال 1938 با وجود حملههای نظامی فاشیسم و انقلابستیزی مزورانهی استالین، و علیرغم مبارزات دلیرانهای که بیشتر ماههای سال بعد هم در جریان بود، دیگر امکان نجات انقلاب اسپانیا وجود نداشت.
در کمال تأسف، در موقعیتهایی ناممکن یک چپ اصیل میتواند موضعی اخلاقی بهخود گیرد. در چنین مواردی، چپ تنها میتواند صبورانه سعی در تربیت آنهایی داشته باشد که میل به شنیدن دارند، سعی در اشاعهی ایدههایش به افراد منطقی (rational)، هر چند تعدادن کم، در کنشگری بهمثابهی نیرویی اخلاقی (ethical) در مقابل “هنرِ ممکن” (art of the possible) عمل کند، تعریفی مشهور و لیبرال از سیاست. یک مورد اخیر در همین راستا شعاری مستحسن بود که در آغاز جنگ خلیج (Gulf War) تولید شد، “هیچ طرف راست نیست”، شعاری که مشخصن نه طنینانداز نگرش ناسیونالیستیِ اکثریت مردم امریکا بود، نه سیاستن چارهساز. در واقع، هواخواهی هر یک از طرفین جنگ خلیج، از یک طرف بهمعنای مغالطهی شووینیسم ملیِ امریکایی با دموکراسی میبود، از طرف دیگر مغالطهی بیتفاوتی به تمامخواهیِ صدام حسین با “امپریالیسمستیزی”.
اقرار به اینکه یک چپ اصیل همیشه میتواند راهکاری عملی برای هر مشکل جامعه ارائه دهد، جز خواب و خیال نیست. ارائهی “شر” بهعنوان راهکاري بهجای “شرتر”ی که این جامعه تولید میکند به شرترین شرها ختم میشود. یعنی اضمحلال چپ در باتلاق لیبرال سازشها و سرخوردگیهای بیانتها. یک چپ اصیل، در میان تمامی مبارزاتاش در حمایت از مسائل ملموس، پیامی را اشاعه میدهد با این محتوا که جامعهی کنونی بایستی ویران شود و جای آن جامعهای بشیند که عقلانی است. این بود دعوی سوسیالیستهایی مانند یوجین دبس (Eugene V. Debs) و آنارشیستهایی مانند اِما گلدمن و الکساندر برکمن (Alexander Berkman) در چپی که بود. پوستکنده بگویم: آنچه در این جامعه جریان دارد نباید چپها را از کاویدن منطق رخدادها از نظرگاهی عقلانی یا از فراخواندن به آنچه جامعه باید انجام دهد تحذیر کرد. هر تلاشی جهت تعدیل “بایدِ” عقلانی به “استِ” غیرعقلانی فضایی از طیف سیاسی را تخلیه میسازد که چپ باید تسخیر کند، چپی که اساساش بر خرد، آزادی، و انسانباوری اکولوژیک است. نیاز به حفظ پایبندیهای عمدهای که یک چپ را تعریف میکند، ممکن است همیشه محبوب نباشد، اما اگر قرار است به یک جامعهی آزاد دست یابیم، بدیل (آلترناتیو) بیخردیهای ناقص الخلقه که به جامعهی کنونی سرایت میکند همیشه بایستی شفاف، پیشبرنده، و پیشرفته باشد.
ممکن است در آیندهای پیشبینیپذیر یک چپ اصیل شانس کمی در کشاندن پیروان زیادی به دنبال خود داشته باشد. اما اگر به تسلیم اساسیترین اصولی که چپ را تعریف میکنند انترناسیونالیسم، دموکراسی، ضدنظامیگری، انقلاب، سکولاریسم، و عقلباوری رضایت دهد، کلمهی چپ در واژگان سیاسیِ ما دچار معنازدگی میشود. ممکن است کسی خود را یک آزاداندیش (لیبرال)، یا یک سوسیال دموکرات، یا یک سبز عملباور (realo Green)، یا یک اصلاحگر بخواند. این انتخابی است که هر فرد، با توجه به آرای اجتماعی و سیاسیاش، در گزینش آن آزاد است. اما آنهایی که خود را چپ میخوانند، بایستی این درک روشن را داشته باشند که استفاده از ترم چپ مستلزم تقبل آن دسته از اصول بنیادی است که استفاده از چپ را تعریف و توجیه میکند. این بدان معناست که ایدههای مشخصی مانند ملیگرایی، خرداندیشی، قدرتطلبی و یقینن برای همه جور آنارشیست، هر شکل پایبندی به دولت-ملت و نمادهایی مانند تفنگ شکستهی صلحباوری با اصولی که چپ را تعریف میکنند کاملن بیگانهاند. چنین ایدههایی، که وارد سیاست شدند، هیچ جایگاهی در هیچ سیاستی که اصالتن بتوان بهعنوان چپ توصیفاش کرد ندارند. اگر چنین سیاستی وجود ندارد، جایز است ترمِ چپ دار فانی را با افتخار وداع گوید.
اما اگر قرار بود چپ بهخاطر آمیزش دیدگاههای اصلاحطلبانه و آزاداندیشانه و ملیگرایانه و خرداندیشانه نهایتن ناپدید شود، جامعهی مدرن نهتنها، بهقول ارنست بلوخ، “اصل امید” (principle of hope) را میباخت، اصلی پایدار که تمامی جنبشهای انقلابی گذشته را راهبری کرده است، بلکه چپ دیگر وجدان جامعه نمیبود و نمیتوانست این باور را که جامعهی کنونی تمامن عقلستیز است و بایستی جای خود را به جامعهای عقلباور، به اخلاقیاتی اکولوژیک، و به دغدغهی راستین برای رفاه بشر دهد، اشاعه دهد. بهنوبهی خود، چنین دنیایی جایی نیست که من بخواهم در آن زندگی کنم.
-مه 1991
ترجمه از: ایرانارشیسم
از کتاب
Social Anarchism or Lifestyle Anarchism (1995)
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید