ورطه_علی‌ عبدالرضایی

در حالِ عشق‌بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می‌آمد، از کنار تخت برداشتم. نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می‌شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج‌شان دعوت شده بودم و همدیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می‌خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر، هیچ جمع‌های را بدون شب‌نشینی در خانه‌ی هم‌دیگر سر نکردیم.
کم کم داشت صدای زنگ سوم هم درمی‌آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد:
خفه می‌کنی اون قارقارکت رو یا خفه‌ش کنم!؟
ـ ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم، مهمّه!
سپس با نرمه‌ی انگشت سبابه، دکمه‌ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم.
ـ چطوری رفیق، خوبی!؟
ـ هومن به دادم برس! من گند زدم، دارم می‌میرم هرچه زودتر باس ببینمت!
ـ حالا چرا گریه می‌کنی کسی مُرده!؟
ـ نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم!
ـ بگو چی شده این‌طوری تا بیام ببینمت خودم هم می‌میرم.
ـ نه لازم نیست زحمت بکشی من می‌آم پیشت، توی راهم.
ـ بالاخره نمیگی چی شده؟
ـ چرا! واسه همین دارم می‌آم! من خائنم هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشیم گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن، می‌فهمی!؟
ـ فکر کردم چی شده، حالا کجایی!؟
ـ ده دقیقه دیگه می‌رسم خونه‌ت.
ـ اوکی، منتظرم.
همین که قطع کرد پتو را کنار زد، به ماریا گفت زود باش! مهمان دارم!

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است