
گرچه با من در بستری دو تایی خوابیدند، اما چون دو نفر بودند، دو تا نبودند، من سه نفر بودم! و چون یک نفر نبودم، داشتم به ماندن خدمت میکردم. برای خیلیها سکس مرگ است. آنها از مرگ فرار میکنند و نمیدانند که دارند زندگی را از دست میدهند. دائم به کس پشت میکنند و به کیر که یککاره پا میشود تشر میزنند بگیر بخواب! اصلن برو گم شو! اینها نه میتوانند بکنند، نه میخواهند بدهند و همین تولیدِ قانون میکند تا مرگ به آسانی بین من قدم بزند. در مقابله با خواهش یِک زن، من نیم من هم نیستم، کوهستانی ضعیفم که زنها ارتفاعاتش را خاموش کردهاند! همیشه در یک زنِ دیگر حاضر بودم.
علیالخصوص وقتی زنی به فکرهای من میافتاد. اما هنوز از تک گلولهای که میخواهد زندگی را خلاص کند، دوری دارم. دیشب به چاردیوار اتاقم گفتم بیایید آشتی کنیم! لطفن کمی نزدیک شوید، میخواهم ببوسمتان! انگار زنی روی زخمهایم کوهِ نمک سابیده بود، راه دادن و راه رفتن دیگر وحشت نبود. این زن من بودم که داشتم به خودم نزدیک میشدم. پس با او یکی شدم. بعد دیدم سه تا شدهایم، فوری ولش کردم!
ول کردن مثلِ خودِ کردن لذتی هولناک دارد، کسی نمیداند! برای همین است که گاهی دو نفر مثلِ کنه به هم میچسبند تا دلی شکست نخورد. هر برندهای ابلهترین بازندهست، چون فکر میکند که بردهست، طفلی چه میداند که پایان هرگز آغاز نمیشود. شاید در بازیِ بعدی هم ببرد، بازیِ دیگر چی حالا جنابِ من از بردهای قبلن دیگر ذکر نمیکند، تنها به باختی که دست داد، بعدن فکر میکند. چون هیچ نبردی را هیچکس نمیبرد، هر دو میبازند. عمری به هر که نزدیک شدم تختخوابی آماده کرد که فکر میکردم تازه با آن سر و کار پیدا کردهام. یک جنونِ مهآلود که معمولن در جنوبِ شب قدم میزند مرا عدم کرده بود. در عدم داشتم قدم در آدم میزدم که ناگهان روز شد. حالا چیزی در من به شدت از کردن دوری میکرد. کسی انگار آن را از من کش رفته بود، کیش داده بود به احساساتم و من مانده بودم چه کنم. البته هنوز زنها را دوست دارم، چون کردنشان چیزی از من کم نمیکند، اما علاقهشان که بیشتر میشود، برای آزادیام لباس میدوزند. آنها دوست ندارند مردم مرا لخت ببینند، اصلن برای همین است که برای پنجرهی خانهام پرده دوختهاند. شعرهایم را که میخوانند صاحب میشوند، چون فکر میکنند برای آنهاست که دارم مینویسم، گاهی روی تنِ پشمالوم که میخوابند، دست میبرند لای موهای سینهام و ادعا میکنند این مالِ ماست، میبینید! صاحبِ پشم میشوند، من مال خودم هم نیستم، نمیفهمند، تا بدنم را محاصره میکنند، تنم را در اختیار میگیرند و فوری سرتاسرش یک دیکتاتوری بر پا میکنند. گرچه بعدها بعدی میآید و این امپراطوریِ کوچک را تحویل میگیرد، اما چرا کسی به فکرهای آزادیِ یک آدمِ عادی نیست تنِ من مثلِ هیکلِ بدقوارهی همین انگلیس است که ششصد سالِ آزگار انواعِ ملکه بهر آن حکومت کرده، هرگز مالِ خودم نبودهام! مثل لندن که هرگز مال خودش نبود و هزار و یک ملت مالکش شدهاند. اینجا همه مجبورند، مثلِ من که عازمِ ماندن در همین لندن هستم. با همهی مردم این شهر هم دوستم، چون با هیچکس دوست نیستم. هر روز با این مردمی که آویخته از کنارم رد میشوند فاصله میسازم و دورِ خودم نردهای تازه میکشم، گاهی مجسمهای میشوم بر میدانی بزرگ که هنوز در حال تماشای آدمهای مجسمهست.
علی عبدالرضایی
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید