هوش‌گردانی در داستان_علی عبدالرضایی ‌

«ســبز»
پروژكتورِ لبه‌ی پشت‌بام، زورش به سیاهی سیال و لزجی كه به همه چیز چسبیده بود، نمی‌رسید. سكته داشت و روی اعصاب همه رفته بود. نور مهتابی‌های سالن هم اگر از لابه‌لای انبوهِ جمعیتی كه پشت میزها وول می‌خوردند، جان سالم در می‌كرد، تا نزدیكی پله‌های حیاط بیشتر نمی‌رسید، جایی كه صف تازه آغاز می‌شد و تا انتهای حیاط كش می‌آمد.
پروژكتور گوز گوزی كرد و زیر روشنایی كم‌جانی كه ول داد، چشمم افتاد به او. درست كنار من، بیرون از صف، گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفته بود و زیر لب چیزهایی می‌گفت كه شنیده نمی‌شد. صدایش، امواج صوتی ضعیفی كه اگر هم می‌توانست مولكول‌های سنگین هوا را مرتعش كند، باز هم در همهمه‌ی مرد‌هایی كه جای‌جای صف در گروه‌های سه‌چهار نفره گرد شده و گرم بحث بودند، گم می‌شد و به گوش نمی‌رسید. تكانی به قامت خمیده‌اش داد و چند قدمی به سختی برداشت. نگاهم از پاهای لرزانش بالا آمد و از روی شانه‌های افتاده‌اش سُر خورد تا سربازی كه جلوی در ورودی پست می‌داد. با كلاه خودش را باد می‌زد و نفسش را پوف می‌كرد. بچه‌ها دور و برش می‌پلكیدند و چشم دوخته بودند به كلاشینكفی كه روی دوشش تلو تلو می‌خورد. یكی‌شان كه زر زر می‌كرد و سروصدایی راه انداخته بود، آمد تا صف و پای مادرش را چسبید. چادرش را می‌كشید و تفنگ تفنگ می‌كرد و سرباز را نشان می‌داد. پدرش خم شد و انگشت تهدید را جلوی صورت پسرک تكان تكان داد.
– ساكت باش! اینا پلیسن! میدونی كه؟ كسایی كه شلوغ‌كاری می‌كنن، سر صدا را می‌ندازن، دسبند می‌زنن می‌برن زندان. فمیدی؟ ساكت باش.
سرباز دیگری در امتداد نستعلیق كمرنگ دیوار می‌رفت و می‌آمد. «سرررباااززااانننن حَحَح َ…».
از نفر جلویی كه یک تنه آسمان حیاط را كدر كرده بود، سیگاری گرفتم. حرارت فندكش گرفت به صورتم سوخت. می‌سوخت نوک انگشتانم، لاله‌ی گوشم. چشم‌هایم گر گرفته بود. گذاشتم دود در ریه‌هایم جولان بدهد. پروژكتور پِت‌پِتی كرد و روشن شد. از همه جای صف دود سیگار بالا می‌رفت و می‌ریخت به حجم مه‌گونه‌ای كه آسمان حیاط را پوشانده بود. خفاش‌ها دیوانه‌وار این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و گاهی ارتفاع‌شان آنقدر كم می‌شد كه جیغ زن‌ها را بلند می‌كردند. از دل سیاهی بیرون می‌زدند و خطی از دود را به دنبال خود می‌كشیدند. چادرش را زیر بغل جمع كرد، عصا جلو گذاشت و چند قدم دیگر برداشت. انگار كه او را ندیده باشند، بی‌خیال از كنارش رد می‌شدند. كسی هم دلش نمی‌خواست برای كمک به او، جایش را در صف از دست بدهد. گه‌گاه نگاهی می‌انداختند تا ببینند با آن پاهای كم‌رمقش چقدر توانسته جلو برود. نگاهم می‌كردند، از كنار رد می‌شدند و انگار نه انگار. خودم را روی زمین می‌كشیدم. خون از سر و صورتم می‌ریخت روی موزاییک‌های لجن‌گرفته‌ی دستشویی. شلوار و شورتم را پیدا نمی‌كردم. فریاد در گلویم خشک شده بود و بالا نمی‌آمد. سیگارم را خاموش كردم و از صف بیرون زدم.
ـ مادرجان…! اجازه بده كمكت كنم. منم جای پسرت.
– خیر ببینی پسرم. پاهام دیگه جون نداره. بچه‌هام قرار بود امروز بیان پیشم، نمی‌دونم چرا نیومدن! فک می‌كردم شب بیام خلوت‌تر باشه. چقد شلوغه این‌جا.
با یک دست، دستش را گرفتم و دیگری را گذاشتم زیر بازویش. كوتاه قدم برمی‌داشت و پاهایش را انگار كه غل و زنجیر كرده باشند، روی زمین می‌كشید. می‌كشیدم. پابند، پوستم را پاره كرده بود و چرک از زخم‌هایش بیرون می‌زد و خشک می‌شد. انگشت‌های پایم خورد شده بودند و با هر قدم انگار دوباره چكش خورده باشند، تیر می‌كشیدند. فریاد در گلویم خشك شده بود و بالا نمی‌آمد. سرباز حالا نشسته بود زیرِ نستعلیقِ رنگ و رو رفته و تكیه داده بود به دیوار و با ضامن تفنگش بازی بازی می‌كرد. «سربازان حققیییققیییی اننننن …».
در تاریكی از پله‌ها بالا رفتیم. تمام حواسم پی این بود كه پایم نرود روی چادرش. زن درشت هیكل جلوی در، اجازه داد بدون صف برویم داخل. سالن شلوغ بود و گرم. زن‌ها با کاغذهای تبلیغاتی خودشان را باد می‌زدند و نای حرف زدن نداشتند. نشاندمش روی نیمكت كلاس و برگه‌ها و خودكار را برایش آوردم. خودم هم نشستم روی نیمكت كناری كه رو به پنجره بود.
سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس كردم.
ـ بله مادرجان!؟
– پسرم واسه خودتو كه نوشتی، واسه منم بنویس. سواد ندارم من.
برگه‌ها را از دستش گرفتم و روی نیمكت كمی نزدیكش رفتم.
ـ خب مادرجان…! به كی میخوای رأی بدی؟
انگار كه میخی زده باشند كف پایش یا برق ولتاژ بالایی یك‌هو تمام تنش را زیر و رو كرده باشد، به خود آمد و چشم‌هایش باز شد. چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بودند و خون ازشان بیرون می‌زد. فریاد در گلویم خشک شده بود و بالا نمی‌آمد.
ـ چیز … چیز … آقای رئیسی پسرم.
از پنجره بیرون را نگاه كردم. نسیمی كوچك، از جایی كه معلوم نبود كجاست، بلند شد و گرد و خاک زمین را بلند كرد و جلو آمد. از روی صف و لابه‌لای آدم‌ها گذشت و زد به صورتم. زد. می‌زد به صورتم. بوی گند عرق و سیگار می‌داد. پروژكتور زورهای آخرش را می‌زد. حیاط شلوغ‌تر شده بود و صف طولانی‌تر. هرجای حیاط كه تاریک‌تر بود، می‌شد چندتایی از آن‌ها را دید كه زل زده بودند به من. با همان لباس‌ها، همان قیافه‌ها. پشتم سوخت. می‌سوخت. پاره پاره شده بود. صدایش هنوز در گوشم می‌زد: شق…شق…شق… . سرباز جلوی در جوری ایستاده بود كه لوله‌ی تفنگش سمت من بود؛ صاف می‌رسید وسط پیشانی من. باتومش را از کمر باز كرده بود و می‌كوبید به ران پایش. كوبید. می‌كوبید.
می‌كوبید توی پاهایم تا بیفتم، توی دهانم تا لال شوم، توی سرم، توی سرم، توی سرم‌، تا بیهوش دست و پایم را بگیرند و پرتم كنند توی ماشین و ببرندم جایی وسط بیابان، درون سوله‌ای كه زیر آفتاب همیشگی‌ای می‌سوخت. می‌سوختیم. خون روی صورت‌هامان سیاه شده بود. چپیده بودیم در هم و فرو رفته بودیم لای هم‌دیگر. هركس كه تكانی می‌خورد، بوی عفونت و شاش بالا می‌زد. توده‌ای قهوه‌ای رنگ و بزرگ، از دل تاریكی بیرون زد و سینه‌ی دود را شكافت و آمد. آمد نشست روی دیوار، روی نستعلیق كهنه، روی كلمه انقلاب.
«سربازان حقیقی انننققلاااب شمااا هسستیییددد، انننققلاببب چشششممم انننتتتظاااررر شممماسست». بال‌بال می‌زدند و از سركول هم‌دیگر بالا می‌رفتند. از دندان‌های نیش‌شان خون می‌چكید.
پیرزن صدایم می‌كرد:
– پسرم…! بیا بریم دیگه. حالت خوب نیس، رنگت پریده، می‌لرزی. بیا بریم الان بچه‌هام میان پشت در می‌مونم.
دستم را گرفت و از پله‌ها برد پایین. پروژكتور خاموشِ خاموش شد. می‌لرزیدم. نمی‌توانستم راه بروم.
چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. افتادم. افتادم زمین.
روی برگه‌های رأی نوشته بودم «حسن روحانی».
امیر شمس

«نقد و بررسی»

داستان شما نثر و توصیفات بسیار خوبی دارد و در انتخاب کلمات دقت کرده‌اید. در این داستان، چند اتفاق جالب رخ می‌دهد. شما موضوع داستان را صریح بیان و آن را به مخاطب دیکته نمی‌کنید، آن را نشان می‌دهید که این ویژگی، داستان شما را جذاب می‌کند. البته در پایان‌بندی داستان بسیار ضعیف عمل کرده‌اید و مانند آگهی تبلیغاتی آن را به اتمام می‌رسانید. فضاسازیِ داستان بسیار عالی انجام شده، اما یکسری مسائل و مشکلات اساسی در داستان وجود دارد که باید آن‌ها را رفع کنید.
«نور مهتابی‌های سالن هم اگر از لابه‌لای انبوهِ جمعیتی كه پشت میزها وول می‌خوردند، جان سالم در می‌كرد، تا نزدیكی پله‌های حیاط بیشتر نمی‌رسید»
در این قسمت، چند فضای مختلف ساخته می‌شود، خاطرات درگیری‌های اتفاقات سال هشتاد و هشت که در آن تجمع‌ها، حکومت شخصیت اصلی داستان را دستگیر‌، شکنجه و زخمی می‌کند. نویسنده این تداعی را به اتفاقات انتخابات و رأی‌گیری​ امسال وصل کرده و فضای جالبی را به تصویر می‌کشد. شخصیت دیگر پیرزن است. که در این فضا حضور دارد. اما معلوم نیست چه کسی‌ست. ما می‌دانیم که قصد دارد رأی بدهد، این رای دادن ممکن است به دلیل تحت تاثیر قرار گرفتن از جانب مدیا باشد و یا ممکن است پیرزن از خانواده شهدا باشد. تصمیم دارد به رئیسی رأی بدهد، او سواد ندارد و شخصیت اصلی داستان قرار است به‌جای او برگه‌ی رای را پر کند که مثلن به‌جای او می‌نویسد روحانی. این دو تقابلِ سال هشتاد و هشت و روز رأی‌گیری انتخابات امسال خوب است و درواقع، بیانگر فضاحت انتخاب بین رئیسی و روحانی‌ست. آدرس‌هايي که در داستان می‌دهید بسیار عالی‌ست و این برخورد مجازی (این‌که شعار نمی‌دهید و حرف می‌زنید) با داستان زیباست. به جز آن جمله‌ی آخر که در پایان داستان آورده شده، که به‌جای آن می‌توانستید بنویسید «ننوشتم رئیسی» ولی اینکه بیان می‌کنید، به‌جای رئیسی نوشته​‌اید روحانی به همان معناست که رئیسی را انتخاب کرده‌اید؛ در این قسمت باهوش عمل نکرده‌ و داستان را شعاری به پایان رسانده‌اید. در این فضایی که ساخته‌اید، پروژکتور نقش اساسی ایفا می‌کند و نور کم‌سوی آن برای شخصیت اصلی، فضای درگیری و دستگیری او در حوادث هشتاد و هشت را تداعی می‌کند که در آن سال زیر پروژکتور از او اقرار می‌گرفتند. پروژکتوری که آن‌جاست و پت‌پت می‌کند، در اصل همان نور است که به مثابه نیروگاه یک حکومت در نظر گرفته شده و این بیانگر نیروگاهی‌ست که پروژکتورش به پت‌پت افتاده و در حال نابودی‌ست. ولی در قسمت‌هايي از داستان برای توصیف آن می‌توانستید مستقیم‌تر عمل کنید و آن‌را واضح‌تر بیان کنید.
(پروژکتور گوز گوزی کرد و زیر روشنایی کم‌جانی که ول داد)
شما قصد دارید حماسی بنویسید و فضای اعتراض و روشنگری را به تصویر بکشید، اما باید توجه داشته باشید که در این فضا از زبان کثیف استفاده نمی‌شود، هر چقدر هم که نویسنده عصبانی باشد، برای به تصویر کشیدن عصبانیت خود باید از زبانی استفاده کند که با فضای ساخته شده در داستان هم‌خوانی داشته باشد.
(نور مهتابی‌های سالن هم اگر از لابه‌لای انبوهِ جمعیتی كه پشت میزها وول می‌خوردند، جان سالم در می‌كرد، تا نزدیكی پله‌های حیاط بیشتر نمی‌رسید)
در این قسمت، نور مهتابی نمی‌تواند مجاز یا استعاره باشد از مهتاب‌گونه‌هایی که سال هشتاد و هشت دستگیر، شکنجه و اعدام شدند، در نهایت هم نتوانسته‌اید عنوان کنید که عبارت (جان سالم در کردن) را برای آن آورده‌اید.
باید این تعبیر را بهتر بیان كرده و از استعاره‌‌ی بهتری استفاده می‌کردید. اگر منظور شما نور مهتابی‌ست پس فعل «جان سالم در کردن» برای آن اشتباه است و بهتر است از تعبیر دیگری استفاده شود. ولی اگر نور مهتابی تعبیری کنایی و استعاری از مهتاب‌صورتان است که سال هشتاد و هشت دستگیر شدند پس فعل «جان سالم در می‌کرد» برایش مناسب است که این تأویل در داستان ساخته نمی‌شود و پرداخت کافی برای آن صورت نمی‌گیرد. (پروژکتور گوز گوزی کرد و زیر روشنایی کم‌جانی که ول داد)
در این قسمت، برای عبارت «گوز گوز» فعل «ول داد» مناسب است، اما در این فضا استفاده از این زبان نادرست است.
(نگاهم از پاهای لرزانش بالا آمد و از روی شانه‌های افتادهاش سُر خورد تا سربازی كه جلوی در ورودی پست می‌داد. با كلاه خودش را باد می‌زد و نفسش را پوف می‌كرد)
این قسمت بهتر است این‌طور بیان شود:
«نگاهم از پاهای لرزانش بالا آمد و از روی شانه‌های افتادهاش سُر خورد تا سربازی كه جلوی در ورودی پست می‌داد و با كلاه خودش را باد می‌زد.» بعد از پست می‌داد باید حرف «و» قرار بگیرد. جمله‌ی «نفسش را پوف می‌كرد» اضافه و بهتر است حذف شود. نباید بیهوده جمله را ادامه بدهیم و توصیفات اضافه در آن بگنجانیم.
در ادامه‌ی داستان، در سطر «به كلاشینكفی كه روی دوشش تلو تلو می‌خورد» پیشنهاد می‌دهم بجای واژه‌ی «دوش» واژه‌ی «شانه» را استفاده کنید.
(سرباز دیگری در امتداد نستعلیق كم رنگ دیوار می‌رفت و می‌آمد)
نویسنده از شعاری می‌گوید که حکومت روی دیوار نوشته و حالا کم‌رنگ شده است. نشانه‌هایی که در داستان استفاده شده‌اند، بسیار تیزهوشانه انتخاب شده است. در قسمتی از داستان بیان می‌کنید: (سیگاری گرفتم. حرارت فندكش گرفت به صورتم) باید به‌جای فعل «گرفت» از فعل «خورد» استفاده کنید، زیرا این فعل برای این جمله به کار نمی‌رود و ضعف تالیف‌ دارد.
وقتی شخصیت بچه را در داستان وارد می‌کنید، مخاطب متوجه نمی‌شود که او چه نقشی در داستان دارد و برای چه آمده است. تصمیم دارید حضور بچه را بیهوده جلوه دهید، ولی ناموفق عمل کرده‌اید، به نوعی باید فضای سیاهی لشکری را به تصویر می‌کشیدید و فقط حضور آن بچه را عمده نمی‌کردید و پرداخت بیشتری در ایجاد این فضا انجام می‌دادید. در شخصیت پردازیِ زنِ داستان موفق عمل کرده‌اید، زنی که مدام در داستان ظهور می‌کند و هر زمانی هم که وارد می‌شود، درست و صحیح به بازی داستان اضافه می‌شود. عبارت «سربازان حقیقی‌اند» را به عنوان ترجیع در قسمت‌های مختلف، سه بار تکرار می‌کنید، اما خوب جا نیفتاده است. ترجیعی که از پروژکتور می‌آورید خوب و به‌موقع و به‌جا استفاده شده است.
در قسمتی می‌گویید: (چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بودند و خون ازشان بیرون می‌زد) استفاده از دو فعل بیرون زده بود و بیرون می‌زد در دو جمله، پشت سرهم نادرست است، می‌توانید آن را حذف به قرینه لفظی یا فعل دوم را عوض کنید.
(ـ چیز … چیز … آقای رئیسی پسرم)
در این قسمت شکِ شخصیت پیرزن را به انتخاب آقای رئیسی با واژه‌های «چیز چیز» نشان می‌دهید، یعنی آن شخصیت می‌خواهد آقای رئیسی را به یاد آورد و به او گفته شده که باید به چه کسی رأی دهد و در این تصمیم هیچ نقشی نداشته است. شخصیت پیرزن در این داستان مجرم نیست اما راوی یا همان قهرمان داستان مجرم است چون در سال هشتاد و هشت دستگیر و شکنجه شده ولی با قطعیت می‌گوید «روحانی» و تردیدی هم ندارد، این بلاهتی که پشت این قطعیت است، موضوع داستان را خراب می‌کند.
(بال‌بال می‌زدند و از سركول هم‌دیگر بالا می‌رفتند)
در این قسمت واژه‌ی سرکول غلط است و باید «سروکول» نوشته شود. توصیفات شما مخاطب را اذیت نمی‌کند و فضای سینمایی خوبی در داستان شما ساخته می‌شود. شما می‌توانید داستان را به اکران دربیاورید و با آن برخوردی شعاری نداشته باشید، تنها اتفاق شعاری که در داستان رخ می‌دهد، انتخاب روحانی به‌جای رئیسی‌ست، آن هم بی هیچ شکی و با قطعیت کامل. شما تحت تاثیر جریانی هستید که عنوان می‌کند آدم‌های خوب به روحانی رأی می‌دهند، اما وقتی قصد دارید داستان جهانی بنویسید، باید در نظر بگیرید که داستان در تمام زمان‌هایی که خوانده می‌شود جذابیت داشته باشد و وقتی در گذر زمان دیدتان تغییر کرد از نوشتن داستانتان پشیمان نشوید، پس توصیه می‌کنم داستانتان را بدل به تریبون سیاست نکنید و شعاری ننویسید. همیشه این فرض را در نظر بگیرید که اثرتان را به جهان ارائه می‌دهید، پس برخورد خود را با داستان بر این اســـاس تنظیم کنید. به عبارتی هوش‌چرخانی در داســتان بسیارحائز اهمیت است، در نتیجه بهتر است آن را در نظر بگیرید. توصیفات و نثر شما سرراست بود با این‌که اشکالاتی وجود داشت ولی با سخت‌گیری زیاد آن‌ها را بیان کردم. این داستان برای بهتر شدن جای کار دارد، قسمت‌هایی در داستان که فلش‌بک زده می‌شود و به شکنجه‌های سال هشتاد و هشت می‌روید و آن را ناملموس می‌گویید بسیار زیباست، اما می‌توانید باز هم آن را ناملموس‌تر بیان کنید، یعنی باید به نوعی این قند (روایت سال هشتاد و هشت) را در آب روایت اکنون (انتخابات امسال) حل کنید و میزان آب و قند را جوری در نظر بگیرید که کاملن در هم حل شوند. در این داستان شما موفق بوده‌اید اما در برخی قسمت‌ها خرده خاک‌های قند دیده می‌شود و در بخش‌هايي سال هشتاد و هشت بیرون می‌زند. شما می‌توانید به تخیل خود سمت و سوهای زیباتری بدهید، اما در کل، داستان جالب و خوبی بود و تقابل زیبایی بین عناصر آن شکل گرفته بود.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحت‌عنوان «کارگاه داستان» برگزار می‌شود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت می‌کند و به نقد و بررسی داستان‌هایی که در گروه پست می‌شود می‌پردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.

منبع: مجله فایل شعر ۱۰