۱
در دوازدهمينِ روزِ آذر سياهِ هفتادوهفت، فقط يک سال و خردهاى بعد از رياست جمهورىِ محمد خاتمى، يكى از كليدىترين كلمات را كه رفته بود خريد، دزديدند، با طناب خفه كردند و در يكى از فرعىهاى جادهى افسريه، حوالىِ كارخانهی سيمان انداختند. روزى كه محمد مختارى را در آن گورستان پرت به خاک داديم، به چشم خود ديدم غرورِ كلمات را كه داشت دستوپا مىزد، خامنهاى گفت مختارى را اصلن كسى نمىشناخت، خاتمى گفت كى بود كى بود من نبودم و هنوز بعدِ هيجده سال كسى از داستان اصلى، هيچ روايتى به دست نداده، كسى نگفته روزى كه محمد را خاک مىبرد، چرا هوشنگ گلشيرى هى دو دستى مىزد روى سر خودش، چرا يک سال و اندى بعد دق كرد، مرد!
مختارى به طرز شديدى چپ بود، چپى شعورى، اما با بنيادِ شاهنامه كار مىكرد، چرا؟ چرا هنوز كسى دربارهى دو كتاب مهمش “حماسهى زال” و ” رستم و سهراب” چيزى ننوشته؟ تحليل او دربارهى سياوش را كسى خوانده؟ قاتل او را از اوانِ جوانى يعنى از خودِ مشهد مىشناخت اما گفت كسى او را نمىشناخت! خاتمى گفت كار آنهاست اما خودش مگر يكى از آنها نبود؟ نيست!؟ اگر نيست پس چرا جاى امن، فقط مال اوست؟ چرا هر بار كه اوضاع قاتل خراب مىشود يکكاره به دادش مىرسد؟ سيزده نفر را زندانى كردهاند، سه نفر را حصر و هفت نفر را مثل خوئينىهاى سلام رزرو براى روز مبادا! اينها همه حالا تشكيل اپوزيسيونِ نظام دادهاند اما آيا يكىشان هست كه ذوبِ در حکومت نباشد!؟ بهزودی باز خاتمى و ديگر شركاى قتل و چپاول از مردم خواهند خواست بريزند به خيابان و سالگرد انقلاب را پاس بدارند، انقلابى كه بلندش كردند تا به گه بكشند، كلمهى عزيزى كه مثل مختارى اول دزديدند و بعد گردن زدند. دوباره ژورنالیستها جار خواهند زد که ايران به اتحاد نياز دارد، قتلعام سال هشتادوهشت را فراموش كنيد، بايد فقط به آينده چشم دوخت، كهريزک مهم نيست، موسوى و كروبى هم دارند از رهبرى عذر مىخواهند، پشيمانند، شما هم توبه كنيد! ذوبىها همه سرافكندهاند، رسانهها کمکم جار مىزنند بريزيد در خيابان و رهبر را عزيز بداريد و با او باز بيعت كنيد كه انقلاب مهم است! گوسفندان! برويد بينواها! شما حق داريد، آنها هم قاتلند هم مقتول! هم نظامند، هم عليه نظام! شما حق داريد كه گيج شويد، چيدمان عالىست، مدياى داخلى همان از شما مىخواهد كه خارجى، چيدمان واقعن عالىست، كشتارِ محمدهاى مختارى توهم است، كشتار تابستان شصتوهفت هولوكاست نبود، توهم بود، كوى دانشگاه توهم است، كهريزک توهم است، اوين توهم است، اين صفحه سفيد است، توهم زدى، تو هم زدى زيرش!
۲
آدم چيزفهمىست، از اواخر دههی شصت با هم صنم داریم، دو تا چشم نگران دارد که خوب مرا میپاید، پروندهی تمام اینها که با من شاعر و نویسنده شدند زیر دستِ اوست. تنها کسیست که دربارهی شعر دههی هفتاد میتواند درست بنویسد، حواسش مدام به چند و چونِ شعر در دههی هشتاد بود و گاهی گزارش میداد، مثلن هر سال میگفت کی واداده و مثلن داور شعر فجر شده! امسال که خواستم دیوان مناسباتش را ورق بزند گفت ول کن علی! کالج شعر را ول کن! مهمترین دشمنان تو دستپروردههای تواند! از هیچکس شاعر و منتقد میسازی که علیه تو بنویسند، ببین از فلانی و فلانی در دههی هفتاد چه ساختی و حالا چطور علیه تو مینویسند! پریروز یکی که تا ماه گذشته ادمین کالج شعر بود چیزهایی علیه تو در چتِ با من نوشت که اگر نمیشناختمت محال بود باور نکنم! تو به آدمها آموزش میدهی بعد هم که راه میافتند میچزانیشان، چرا با خود و شعرت اینقدر بد تا میکنی!؟ ول کن کالج را! براهنی یک زیرزمین شاگرد داشت که بعد از دو دهه هنوز مجیزش را میگویند، از او بدتر شفیعی کدکنی! آنها مرید و طرفدار میسازند تو دشمن! تکتکِ آنها که طی سالِ گذشته در کالج شعر، شاعر و منتقد شدند از تو متنفرند …
«این هم از رفیق باشعورم! دیشب جوابش را ندادم، چون هنوز نمیداند که تنها میآییم و تنها میرویم، کالج شعر خواهد بود چون شعر، چون شعور باید باشد، آدمها مدام میآیند و می روند، فقط شعر است که میماند!»