چشمهایش را بست و خیره شد به رگهای پشت پلکهاش،حالا جهان رنگ دیگری داشت.پرتوهای نور یکی پس از دیگری به دور هم میچرخیدند،یکیشان جدا شد، میخواست برود، همیشه باید یکی باشد که معادلات را بهم بریزد. از بازی خسته شد چشمهایش را باز کرد و خیره شد به نقطهی سیاهی که روی دیوار جاخوش کرده بود. نقطهی سیاه بزرگ شد مثل جهان و حالا زل زد به چشمهاش،نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد. جهان که خلق شد یخبندانی همراهیش میکرد سرما که از بین رفت،موجوداتی پدید آمدند،برخیشان ادعا کردند که از نقطه سیاه فراتر رفته و او را دیدهاند و اینگونه پیروانی بهم زدند،تعالیمی برای رسیدن به جهان بعد از جهان سیاه وضع کردند و حکم راندند. موجودات،جهان سیاه را فراموش کرده و محو رویای جهان دیگر شدند، برایش دعا و نذر کردند جنگیدند،به هر قیمتی شده آن را میخواستند،حتی آنهایی را که نمیخواستند مجبور کردند،به جان یکدیگر افتادند،جنگهای بسیاری کردند و نقطهی سیاه را به آتش کشیدند و سرانجام همهی آنها از بین رفتند. چشمهایش درد گرفت پلکهایش را روی هم فشار داد، انگشت اشارهاش را با آب دهانش خیس کرد دستش را دراز کرد و نقطهی سیاه را از روی دیوار سفید پاک کرد.انگار هیچوقت آنجا نبوده، چشمهایش را بست و بازی جدیدی را با نورهای رقصان پشت پلکهاش آغاز کرد .