نام شما، “علی عبدالرضایی” در شعر امروز ایران، بسامد بالایی دارد. در این سالها، با طغیانی که در تار و پود شعرتان است، در تمام آثار و سخنرانیهایتان، علیه کل جامعهی شعر فارسی و حتی بیش از همه علیه خودتان شورش کردهاید. با این همه، اغلب شاعران و منتقدان، له یا علیه، در مورد آثارتان قلم میزنند. از طرفی، امروزه شاعر کم نداریم، ولی توجهی که به کار شما شده، با توجهی که به کارهای دیگران میشود قابل قیاس نیست.
نه آقا! داری تند میروی، بهتر است از یک جای دیگر روبروی هم بنشینیم و گپ کنیم. این حرفها مرا همیشه به یاد شعر “تاج کاغذی” فروغ انداخته! من شاعر مهمی نیستم! چون مهم، شاعر بودن است که من نیستم! یعنی با این تعاریف کهنه و صرفن اخلاقی از شاعری، نمیخواهم که شاعر باشم؛ چون اخلاق، رفتن به سوی چیزی است که مال من نیست؛ یعنی اینکه در انتخاب و تعیین این چیزها من سهمی نداشتهام. به عبارتی، این قیافهی مرسوم اخلاق، نتیجهی عملکرد من نبوده، بنابراین اخلاق هیچ جوره مال دنیای من نیست. از طرفی، شاعر هم از بس این سالها به شعورش توهین شده، اصلن وصلهی من نیست، خصوصن در سرزمینی که هم زندانی شاعر است هم زندانبان؛ مثلن اگر عوام ملتی هم به شاملو شاعر بگوید هم به خمینی، بی شک در تعریفِ فرهنگ عمومی خود مشکل دارد. من همین را در “شینما” فریاد زدهام اما کو گوش ِشنوا؟ در واقع، من با این تعاریفی که ساخت و سازش در سنت اتفاق افتاده، هیچ نسبتی ندارم! اصلن از گذشته، از قبلی و از هرچه که سنّت نام دارد، بگذریم!
از صحبتهای شما سعی میکنم نتیجهای را که لازم است بگیرم. شما از یک جور استیلا صحبت میکنید. استیلای اخلاق، استیلای سنت، استیلای اخلاق سنتی و سنت اخلاقی و چون برایتان پذیرفتنی نیست، علیه آن میآشوبید و این چیزیست که به عنوان شاعر در کتابهای شعرتان فریاد زدهاید.
دوباره تکرار میکنم، من شاعر نیستم! فقط یکی از انواع علیهای عبدالرضایی هستم که مینویسد. در نوشتن من هم “خیر” سهمی ندارد، چون اصلن آدم شرّی هستم!
یعنی میخواهید به عنوان یک شاعر ضد اخلاق شناخته شوید؟
نه نشد! برعکس! من دقیقن یک علی عبدالرضایی اخلاقیام! اما دقایق این اخلاق را خودم تعیین میکنم، برحسب یک برنامهی از پیش تعیین شده عمل نمیکنم، چون ربطی به خلاقیت ندارد. برخلاف برخی که اول فکر میکنند و بعد انجام میدهند، من انجام میدهم که فکری کرده باشم، چون در این برنامههایی که به رایانهها دادهاند، سگها رفتار سگی دارند، گاوها گاوند و آدمها متاسفانه هرگز آدم نمیشوند که آدم باشند. ما از آن ملتهای تمامن خوب هستیم. همه عین گُلیم، عین ِگل محمدی که وقتی گلبرگهاش پُر میشود، باید آنقدر منتظر بماند تا یک بادِ بی جهت بیاید و بویش را همه جا پخش کند. اگر خوب از آب دربیاید این بو، همه از گل تعریف میکنیم، اما همینکه گندش درمیآید، سر به سر باد سبک سر میگذاریم و او را “شر” میخوانیم! اینطوری است که من طرف باد را میگیرم، که طرفداری نداشته باشم.
مثل اینکه شما نمیخواهید یک راست سر اصل مطلب بروید، ما سعی میکنیم خودمان اصل مطلب را برداشت کنیم. بالاخره شاعر هم یک نام است. در حال حاضر با این نام شما را میشناسیم، شما هم بیایید و این نام را با نام خودتان آشتی بدهید تا به بقیهی مسائل برسیم.
مثل اینکه این ادا اطوارهای پستمدرنیستی به ما نیامده! خب نشد! اصلن من خیلی هم شاعرم. چیزهایی که مینویسم هم خیلی شعرند. حالا برو سرِ سوال بعدی!
میگویید که آدم خیلی شرّی هستید، شعر و نوشتهی شما هم نه تنها از محافظهکاری میگریزد، بلکه آن را به شدت مورد تهاجم قرار میدهد. فکر نمیکنید که این شرطلبی شما باعث بشود که یک سری پیشداوری و قضاوت دربارهی آثارتان به وجود بیاید که در نهایت به ضررتان تمام شود؟
“روانشید” هم به گمانم سال ۷۷، در مصاحبهای همین سوال را پرسیده بود. مگر در شعر و شاعری ایران حلوا پخش میکنند که نگران حذف خودم باشم؟ قرنهاست که ما را با همین تهدید، همین حربهی حذف که عین قتل است، ترساندهاند؛ تازه همهی شاعران شما از اهالی خیرند، از حافظ گرفته تا همین شاعران اخیر و معاصر، همه یک سر خیّرند؛ بگذار یک نفر هم که ادعایی در شاعری ندارد، بد باشد؛ اصلن گُه باشد. در معادلات تولیدی شعر بزرگ شما چه تاثیری میتواند داشته باشد؟ چرا اجازه نمیدهند یکی مثل من هم در حومهی فقیر پاریس باقی بماند، که در فارسی خانه کرده و هیچ روزی را با بله آغاز نمیکند؟ متاسفانه جامعهی ادبی بیشتر، پذیرای نویسندگانی است که حاضرند برای کسب احترام و شهرت، دست به هر کار احمقانهای بزنند؛ من اهلش نیستم. در طی قرنها، شاعران و کاتبان فارسی این همه از خیر، این همه از “حق” گفتند. این وهم را این همه با هم سهم کردند، آخر چه شد؟ به جایی رسیدهایم که نمیفهمیم، بالاخره کارمان درست است یا نه؟ شاعران خوب، حرفهای خوب و پندهای خوب، متون کلاسیک و حتی معاصر ما را پُر کرده، اما هنوز جز تعاریف مذهبی از شر و شیطانشناسی، هیچ کتابی نخواندهام و ندیدهام که به تشریح و توسعهی استتیک شر پرداخته باشد. شاعران و نویسندگان ما همیشه در پی این بودهاند که مردم را عوض کنند. خودشان؟! هه! من اما ماندهام چگونه لاستیکهای این ماشین اسقاطی را که خودم باشم، تعویض کنم؟
شما در “داشاخنامه”، با نثرتان به نثر نویسندگان ادبیات داستانی حمله میکنید. “داشاخنامه” از یک احاطهی زبانی خبر میدهد، دامنهی واژگانش گسترده است، پیش از آنکه پرخاش متن مطرح باشد، زبان متن است که خودش را نشان میدهد. آیا این نوشتار به نوعی حمله و یا به بیان دیگر و بهتر، دهنکجی به نثرنویسان و داستاننویسان امروزی نیست؟ طوری که انگار خواسته باشید ضعف نوشتارشان را با نوشتاری برتر، به رخشان کشیده باشید!
آن نوشته را اخیرن فقط ویرایش کرده و با توجه به وضعیت فعلی شعر، قطعهای نیز به آن افزودهام. معمولن کمتر به ادبیاتیها میپردازم، اصلن آدم با ادبی هم نیستم، این عده، آنقدر آمادهخورند که حتی فکری به حال این نام احمقانه نمیکنند: “ادبیات”! مسخره نیست؟! آخر این چیزهایی که مینویسند، چه ربطی به ادب دارد؟ در متن داشاخنامه، فقط جمعیت شعری را مدل قرار دادهام تا هشداری باشد برای آنها که تازه آمدهاند و خیلی از معادلات حکومتی با خبر نیستند. و اِلا وضعیت نویسندگان داستانی (البته جز عدهی معدودی) فجیعتر از این حرفهاست. از سینماگرانِ یکسر اپورتونیست ایرانی هم حرفی به میان نیاوردم، چون کارشان از حدود کار قلم گذشته و رسوایی را در زنبیل کردهاند. همه میدانیم که حکومت اسلامی برای شعور واقعی، تره هم خرد نمیکند، اگر ماجرای جوایز “بیست سال ادبیات داستانی” را به خاطر داشته باشید که برای اولین بار “مهاجرانی” در وزارت ارشاد ترتیبش را داد و توجهی به اسامی برخی از داوران و برندگان جوایز بعدی و فعلی کنید، به راحتی درمییابید که چرا ناگهان داستان و رمان ایرانی با آن نثر تخمی، این همه خواستگار پیدا کرد. چندی پیش یکی از این خیلی نویسندهها از من پرسید: “چرا اینقدر با رمان و داستان فارسی بد تا میکنی؟” گفتم: “چون قلم اغلبتان را قلم کردهاند، انگار دارید در خلا مینویسید!” من فکر میکنم اصالت یک رمان به تفکری مربوط میشود که باید خرج آن شود. ما در حال گذران وضعیتی فجیع در تاریخ کشورمان هستیم. اگر نگاهی اجمالی، لااقل به تاریخ دو قرن اخیر ایران بیندازید، میبینید که برخلاف تاریخ غرب که ساختی تراژیک دارد و هیچ خطایی دو بار در آن تکرار نمیشود، تاریخ ما مدام در حال فراهم کردن ابزاریست تا راحتتر صحه بر فرم کمیک خود بگذارد، زیرا در کمدی، تکرار حماقتهای پی در پی است که باعث تولید خنده میشود. رمانی که قادر نباشد در این وانفسا، فکری به حال خودش بکند و صرفن به کارکرد بدوی و دیونیزوسی متن بپردازد و خودش را پشت حال و حول وافور بنویسد، برای من هیچ جذابیتی ندارد. خودشان میدانند که از مصنوعاتِ این خایهمالان که حکومت اسلامی دم به ساعت، خایه تریاک خوردهشان را سر شعر و شاعران میزند، عقّم میگیرد. البته گاهی بدم نمیآید که در کونگشادی زبانی که داستانش میکنند و ربطی به فارسی ندارد، نثری فرو کنم. اینان طرح واقعهی بیرون را داستان میکنند، در زبان کاری نمیکنند، البته جز امثال کشکولی و نجدی. بقیه حتی اگر خیلی هم سَکندری در پیش رفته باشند، باز هم فقط یک تاتی تاتی در سطح رویا (که فقط در سطحی زبان دارد) میکنند یا مثل این کوکاکانادا خوردهی خیلی معروف، در بربریّت فارسی مندرآوردیشان، قدمی میزنند. باید طرزی کرد با اینها که درحال “هفتاد” هوایی بخورند و هویی بکشند!
فکر نمیکنید که گاهی اوقات زیادی به حاشیه میپردازید و این جنجال به پا کردنها ممکن است اصل قضیه را که همان کارنامهی شعریتان باشد، تحتالشعاع قرار دهد؟
اولن، من هرگز دستاندرکار کارنامه نبوده و بنگاه برو نیستم. ثانین، نگاهی به تاریخ شعر معاصر، نشانت میدهد که مدام، هرکه را که حرف حساب زده، جنجالی خواندهاند؛ “نیما و شاملو و فروغ”، این هر سه را جنجالی میشناختند. ثالثن، اینها که میگویم حاشیه نیست، چون حاشیه چیزی است که ربطی به حشر و نشر من اصلن ندارد، خصوصن منی که در هر لحظه زندهام و زندگی مینویسم. البته حاشا نمیکنم که در زندگی من، حاشیه دائم پیشروی کرده، حاشا شده و در میدان نشسته، ولی من انگار نه انگار که دیدمش، اما حالا که دست به گریبان شده، با متن مجبورم که بنویسمش. گاهی فکر میکنم حاشیه چیزی جز وسطِ برخی نیست که دائم از آن فرار میکنند و کناره میگیرند. حاشیه روی ریاکاری سرپوش میگذارد. برخی که در وسط، کون تلو میدهند و نمیدانند که از اول و آخر هم که بشمارند، فقط وسطیاند، دو سمت قدرت که در دو حاشیه راست راست میتیزد و کسی نمیشنود طناب را میتابانند که وسطیها را بالا و پایین کنند و بعد در بالا و پایینشان میکنند. برخی از نویسندگانی که دم به ساعت پنهان و آشکار جایزه میگیرند، این نقش را ایفا میکنند؛ همان نقشی که کارگردان گم در شعر به گونهای معکوس رقمش زد؛ یعنی دو “پیر پسر” را رله کرد، تا ایفای ُرل وسط کنند و این هر دو را در وسط دوانید که باشند و لابد …! چه میدانم! چه بگویم! آیا اینطور نیستند!؟
آن دو نفر را میشناسیم، اما شما که این همه سنگ زبان را به سینه میزنید، باید بهتر بدانید که اینان سالهاست که دلمشغولی زبانی دارند و خواستهاند زبان را رکن اصلی شعرشان بسازند. شما سهمی برای آنها در جریان شعری امروز و شعری که به نام شعر دههی هفتاد معروف شده، در نظر نمیگیرید؟
این دو نفر، حتی بیشتر از هفتادیها زباندرازی در شعر کردهاند اما جهان سازگاری با زمان را در شعر ترسیم نکردهاند، انگار با زمان بیگانهاند. زبان دقیقن در همان جایی که ایجاد قدرت میکند، سببساز انفعال در برابر قدرت هم هست و این دو پهلو، دقیقن همان دو سمتی است که شعر دههی هفتاد را تشکیل میدهد. در سمتی، این دو پیرپسر (که شاید سه نفر باشند) ایستادهاند که از شعری زبانی و البته خواجه برخوردارند. در این شعرها قرار نیست که برخوردی با جهان پیرامون دربگیرد. قدرت از این شاعران لرسی نمیخورد، پس ترسی هم نمیکند. تازه تشویق هم میکند تا جوانانی که تازه به راه رسیدهاند در همین روزنامههای نان به نرخ روزخور خردادی، سر این دو معامله، با هم چانهها بزنند و بر سر هیچ چانه خرد کنند. برای قدرت فرقی هم نمیکند که کدام دسته میبرد، چون در هر دو صورت، خواستهای هر دو گروه انطباقی کامل با خواست قدرت (که انفعال و بی فکری دیونیزوسی را تبلیغ میکند) دارد. نوچهبازی و طرفکشی این سه پیرپسر، البته منهای سومی، آنقدر سنتی و مضحک است که من ماندهام چگونه به این حقارت تن میدهند. هر دو مدعی طرح انقلابی در زبانند. آیا طرح دوبارهی جهانی تغزّلی در شعرهای این هر سه نفر تحوّلیست؟ انکار نمیکنم که کارهایی در سطح زبان صورت دادهاند و بارها به زبان دادهاند، اما دقیقن در همان جایی که “قدرت زبان” باید به مقابله با “زبان قدرت” میپرداخت، از کار ماندهاند و پیشمرگهایی شدهاند مثل برگهای زرد ته پاییز و ما صدایشان را میشنویم که زیر پا به پایان رسیدهاند و فردا برایشان کف خواهد زد مطمئنن. اقرار میکنم که این هر دو نفر، عمدن “قدرت زبان” را با “زبان قدرت” همسو نکردهاند، همچنین انکار نمیکنم که از همهی همسالان خود سبقت گرفته و در قیاسی با همهی همنسلان خود قرار نمیگیرند و در اجرای زیرساخت فکری کلاسیک، بسیار پیشترند. اصلن، تنها به این دلیل است که منهای سومی، از خوب و بد این هر دو که ذهنیتی دوآلیستی دارند، یاد میکنم. البته، برخلاف “رویا” که چندی پیش “سنگ قبری” آماده کرده و اخیرن “امضای مرگ خودش” را صادر کرد، آن دومی هنوز در ذهن و زبان نوچههایی که از زیرزمین صادر کرده، صادارتی دارد. اگرچه او هم، چنان در میان تشریف دارد که ماندهام چگونه از بین آن همه زیرزاده که سهتاشان خیلی هم بد نمینویسند، هر ساله، کجقلمترین حاجیزاده را به مکه میخواند؟! تازه نگران این دومی هم هستم، چون در بین همنسلانش، تنها کسی است که هنوز نفس میکشد، ولی نمیدانم چرا شارلاتانیسم شعری خودش را تجدید نمیکند؟! دوباره در شیوههای خطابهی قبلی خود، خطاب شعری دارد و نمیداند بوی غذای نیمخورده، اشتهای کسی را باز نمیکند دیگر! با اینهمه، این هر دو نفر، چنان تن دادهاند به زبانی تنی که هرگز تنه به جوری که بر این زبان و زمان میرود نمیزند و از همین جا بوده و هست که سمت بالندهی شعر دههی هفتاد صفآرایی کرد، پس سمت دیگری تشکیل شد که در اعمال قدرت، به قدرت اهمال نکرد. اهل تعارف نبود و نیست و ریا را ناگهان، در ریاکاری مسجد رها کرده و به تودهای که ریشه در سنت داشت، واگذاشت. زبان این شاعران که ناگهان در شعرشان زبانه کشید، محصول ناچاری در طرح عصیانی است که باید بر جهان بیرون اعمال میشد. شکلگیری صدایی معترض، در متنی عصبانی که همچنان که با اخلاق زمان نمیساخت، اخلاق زبان را نیز برنمیتافت. البته این نسل بالنده یککاره سر از خاک در نیاورد و از آسمان نازل نشد. ریشه در خاک و خول شعر نیما داشت. بعد از دورهی بازگشت، نیما در پی تغییر زندگی بود و با تایید توانایی طبیعی انسان و تاکید بر عدالت اجتماعی میخواست شعر را به طبیعت آدمی برساند. شاملو نیل به این عدالت اجتماعی را جز از طریق نهضتهای سیاسی میسر نمیدانست، در واقع به قول “مختاری”، شعر شاملو بیشتر با توجه به کارکرد سیاسی انسان در متن تعریف میشد و اغلب به طرح قهرمان و آرمان سیاسی میپرداخت و اگر مثل اخوان، معتقد نبود که تولد انسان، همان شکست اوست، مثل فروغ نیز دوربینش را روی زندگی فیکس نمیکرد.
داشتید دربارهی سمت بالندهی شعر دهه هفتاد میگفتید ولی ناگهان بدون اینکه توجهی به فضاهای شعر نیما و شاملو کرده باشید، فقط به تحلیل سیاسی آن پرداختید.
اگر اجازه دهید، راه دوری نمیروم و به هفتاد هم میپردازم. شعر نیما فضایی طبقهبندی شده و با سلسله مراتب را به ارمغان آورد. این فضای اداری، انتظامی متناسب و حساب شده داشت. سختی این فضا برای شاملو با ضمیری شورشی، تحمل ناپذیر بود، چون دریافته بود وزنی که شعر نیمایی را نگه میدارد، بیشتر به مخفی کردن آسیبپذیری آن تاکید دارد، پس به دنبال موسیقای طبیعی کلام و فضاهای پیوسته و همگنی رفت که به ساختار متمرکز منجر شد، اما برای سمت بالندهی شعر دههی هفتاد، تفکیک فضا نیز اهمیتی به اندازهی فضای پیوسته داشت. من فکر میکنم که شعر، تولید انواع جدید فضاهاست؛ فضاهایی که رویدادهای خود به خودی و پیشبینی ناشدنی را پاسخگو باشد. البته شعری در کار نیست که این هدف را برای همیشه تامین کرده باشد، چون هر شعری سرانجام منسوخ شده و شروع به تحت فشار قرار دادن توالی رویدادهای خود به خودی معاصر میکند و اگر شاعر امروز خودش را موظف به اجرای هیچ فضای سیاسی و غیر سیاسی نمیکند، به خاطر این است که دیگر دریافته انجام هر وظیفهای او را وادار میکند که وظیفهی دیگری را به خود تحمیل کند. شعر وظیفه هم که خودتان میدانید، کارکردی بیشتر از یک سرباز وظیفه ندارد. ما در عصر تداوم، بی ثباتی و عقبنشینی از دیدگاههای متعصب زندگی میکنیم؛ در این عصر همهچیز بیمعنی و هیچچیز تکاندهنده نیست، چون به مرور به آن عادت میکنیم. دگرگونی دایمی سبک، آشوب مداوم در تمام روابط اجتماعی، عدم قطعیت و نگرانی ابدی، شعر ما را به لحاظ وضعیت، از تمام دورههای قبلی متمایز میکند. تمام مبانی سخت و منجمد شده، با زنجیرهای از اصول خود، به دور ریخته میشوند. تمام نظریات و شعرهای تازه پیش از آنکه متحجر شوند، کهنه و قدیمی میشوند و شاعر امروز برای اینکه بتواند به چیزی معتقد باشد، به انزجار عمیقی از همهی چیزهای دیگر احتیاج دارد. ما اغوا شدهایم. همزمان احساس ترس و شادی میکنیم و در شعرهای خود، ترس از همین شادی و شادی حاصله از ترس را مینویسیم. اینگونه است که خواننده هنگام قرائت این متون ترس خورده و شادی قورت داده گیج میشود. شعر ما، اپیستم دورهی مدرن راعوض کردهست!
سوال این است که این تغییر اپیستم چگونه بوده؟ اصلن چه ویژگیهایی شعر شما را از دورههای قبلی جدا میکند؟ دستاوردهای شما چیست؟ به بیان دیگر، شاعران دههی هفتاد چه رویکردهای تازهای دارند؟
یکی از ویژگیهای اصلی شعر دههی هفتاد، وجود “منطق معناباختگی” است. عدم قطعیت در تمام این شعرهای تازه، به ویژه در پایانبندی آن، به چشم میخورد. برخلاف شعر دورههای قبلی که شاعر به شکلهای مختلف حضور خودش را در شعر انکار و مخفی میکرد و هر تصنعی را به الهام و آسمان ربط میداد، شاعر هفتاد با توسل به شیوههای گوناگون، مثل یادآوری حضور خود، تغییر دادن خط سیر شعر و گاهی با بیان چگونگی اجرای متن، به مخاطب اعلام میکرد که در شعر حضور دارد و بنا به میل خود آن را تغییر میدهد. این فاصلهگذاری، معاصرترین حیلهی ممکن برای از بین بردن بدویت افراطی بود که فردیت را از شعر گرفته و آن را با هستی قبلی یکی کرده. این فاصلهگذاری، عامل ایجاد تعادل میان خرد و فرهنگ و نیز بیمنطقی و بینظمی موجود در شعر بود و مانع میشد که خواننده، هنگام قرائت جای فاعل شناسا را گرفته و به صورت تصنعی، تحت تاثیر عواطف گولزنک مولف قرار بگیرد. بالاخره، شاعر این دوره با این رویکرد شاید میخواست و میخواهد مثل سلف خود که در قهوهخانهها شعر میخواندند و وارد فرهنگ شفاهی مردم میشدند، دوباره به صحنه باز گردد. یکی دیگر از خصیصههای شعر دههی هفتاد این است که این شعرها چندگانهاند؛ همیشه چند شعر در یک شعر وجود دارد. چند شاعر، چند فکر، چند متن و بالاخره چندگونه شنیدن در این شعرها باهمند و در عین حال، تنهایند. شعر اول میتواند با شیوهای قدیمی قرائت شود، دومی با توجه به اقتدار زبان و زمان حالی که در آن سروده شده خوانده میشود و بالاخره شعر آخر، در حالی که همان شعر اول است، با طرح “معناگریزی”، خوانندهی کلاسیک را گیج میکند. شاعران اصیل دههی هفتاد، همهکس هستند و هیچکس نیستند؛ به همان اندازه که به موسای شعرشان عشق میورزند، به فرعونشان هم میدان میدهند. این شاعران، “غیر شاعرانه”ترین موجودات جهانند، هویتی گم دارند! تئوری و هیچ دانش صرفی هم قادر به اجرای نبوغشان نیست.
شما شعر دههی هفتاد را مصداق تازگی دانستهاید، تلقی شما از شعر تازه چیست؟ شما تازگی را برای چشم بستن به روی گذشته میخواهید؟
شعر تازه از دید من، شعری است که توانسته از عوامل مسبوق به سابقه حاضر در متن سبقت گرفته، آن را از صحنه بیرون کرده و در حاشیه بگذارد و در عین حال به جای عوامل قبلی، عناصر تازهای را به متن دعوت کرده باشد؛ یعنی وجه ممیزهی اصلی سبکهای شعری، در تفاوت میان عناصر موجود در صحنه و حاشیه آنهاست. شعر دههی هفتاد تمام عناصر اخراجی از متون دورههای قبل را دوباره بعد از بازسازی و تعویض نقش به بازی گرفت. این شاعران به هیچ سبکی که صرفن بر مقولهای خاص تاکید دارد، وفادار نیستند و در حد فاصل بین سبکها مینویسند؛ یعنی دقیقن در همان جایی که شاعر اعتقادی به اعتقاد قطعی ندارد قلم و قدم میزنند و معتقدند شعر فارسی راهی جز تاکید بر تمام عناصر شعری و خودداری از رشد سرطانی در مقولهای واحد ندارد. با این توضیح پس میبایست کارکرد عناصر شعری و اعمال تمهیداتی که گاه رویکردهای کلاسیک را نیز به همراه دارد، در شعر دههی هفتاد به وفور یافت! طبیعی است که هر متن متاخری همیشه رابطهای متقابل با قبلی داشته باشد؛ یعنی تنها حضور توامان شاعران متاخر و متقدم باعث تولید متن جدید میشود، به این ترتیب است که آثار بزرگ کلاسیک، اهمیت خود را از دست نمیدهند، بلکه در اثر خوانش و تاویل تازه، نقش عوض کرده و دیگر میشوند و از حوزههای تازهای اعتبار میگیرند.
موردی میپرسم: با توجه به احاطهی شما بر ادبیات کلاسیک، کارکرد مفاهیم گذشته را در شعر هفتاد چقدر موثر میدانید؟ مثلن شما از استعاره یا مجاز که شعر کلاسیک بسیار از آن بهره میبرد، چه سودی میبرید؟
همانطوری که قدمهای آینده را زمان حال برمیدارد، گذشته نیز در اکنون حضوری فعال دارد. بنابراین، در شعر هفتاد میتوانید کاربرد آرایههای ادبی کلاسیک را به وفور ببینید، با این تفاوت که سنت ادبی در این شعرها از نقشی سنگشده و ایستا، به نقشی بدل شده که دائمن در حال تحول و تبدیل به عنصری دیگر است؛ عنصری که قبلن به رویت شاعر متقدم درنیامده بود. من بیشتر در این باره توضیح نمیدهم و شما را به شعرهایم ارجاع داده تا قطعه به قطعه این کارکردها را ببینید. اما در پاسخ به قسمت آخر سوالتان باید بگویم، از آنجایی که اغلب شعرهای مهم دهه هفتاد از ساختاری نامتمرکز برخوردارند، تضاد معنایی به دور از ذهنیتی دوآلیستی در آنها نقش محوری دارد. کنایه از عناصری است که در اغلب این شعرها ایفای نقش میکند و چون قصد شاعر در سطرسازی، کارکرد چندواژگانی کلمه بوده و میخواهد چندمعنایی را به اجرا دربیاورد، ابهام نیز در آنها، نقش ویژهای را ایفا میکند. اگر توجه کرده باشید، یکی از شناسههای اصلی نثر، بیان جزئیات و تداوم سیر موضوعی آن است، در نتیجه به دلیل خصلت همنشینی مجاز، آن را بیشتر در نثر جستجو میکنند و استعاره هم به خاطر کارکردش، در چندواژگانی و سیستم جانشینی زبان، خانهای اغلب در شعر دارد. اما شعر هفتاد با درهم شکستن مرز میان شعر و نثر و دژانره کردن این متون، به این هر دو، کارکردی ویژه بخشیده است. اگر که در شعرهای ما استعاره جانشین نشانهای دیگر میشود، به این دلیل نیست که ارائهی معنای یکهای را در دستور کار خود داشته و دربارهی قطعیتی کاذب سخنرانی کند، بلکه خودخواسته سعی دارد از دلالت معنایی صرف فاصله گرفته و ماهیتی چند بعدی را به متن انتقال دهد.
عدهای بر این باورند که شعر شما بیمعناست و توجهی به معنا ندارد. شما که سهم ویژهای برای نقش فکر در نوشته قائلید، چه توضیحی برای این دسته از منتقدین دارید؟
هر مخاطبی میتواند ادعا کند که این شعرها بدون مفهومند، چون هرکس به اندازهی دادهها و دانش خود میفهمد؛ پس این ایرادی ندارد. اما اینکه میگویند این شعرها معنا ندارد، گزارهای پرت است، چون همین که نشانه و کلمهای بر صفحه مینشیند، حامل باری معنایی است. همانطور که در فیزیک، حرکت هر جسمی در ارتباط با سکون و حرکت اجسام دیگر سنجیده میشود و سرعت هر جسمی در مقایسه با حرکت اجسام مختلف متغیر است، معنای هر متنی نیز در مواجهه با دادههای مخاطبان، که سطح فکر متفاوتی دارند، تغییر میکند و این بیشتر به هویت فکری و بنیانهای ایدئولوژیک فرد بستگی دارد. در نتیجه، بدیهی است که معنای هر متنی به تناسب پاسخی که به آن داده میشود، تغییر کند. البته گشتن به دنبال معنا در شعر، عملی کلاسیک و مدرسهای است. همین که چیزی را معنا میکنیم، معنایش این است که معنا، خود آن چیز نیست. به بیان دیگر، شعر خودش معناست و معنا را نمیشود دوباره معنا کرد. میشود از کنارش گریزی به تأویلهای مختلف، با توجه به حرکت موتیفهای آزاد زد اما نمیشود لباس معنای دیگری را تن معنایی که خود یکّه است، کرد.
شما باید بپذیرید که برخی از خوانندگان با شعرهای دههی هفتاد به دشواری ارتباط برقرار میکنند، آیا شاعر امروز نمیتواند دریافتهای خود را آسانتر در اختیار مخاطبان خود قرار دهد؟
حقیقت این است که مقاومت اولیه شعر هفتاد در برابر خوانش مخاطب علتی ریشهای دارد؛ متن جدید میخواهد تایم خوانش و درک خود را طولانی کرده و ذهن مخاطب را در اجارهای دراز مدت داشته باشد. همچنین اگر گاهی در پارهای از سطرها، عملکردی کپسولی دارد و خواننده را زود به پاسخ میرساند، بلافاصله این دریافت را با طرح سطر بعدی معلق و موکول میکند.
پس تکلیف خواننده چه میشود؟ او هنگام خوانش شعر شما چه نقشی را ایفا میکند؟
هر خوانندهای در مواجهه با یک متن، از پیش برنامهریزی دارد، پس از بین شیوههای قرائت، مسلمن تعداد معدودی از آنها را به کار میگیرد، بنابراین ترکیب شیوههای به کار بسته شده از سوی او، تحلیل خاصی از متن را در پی دارد. با اعمال این شگردها او متن را نمیخواند، بلکه در همان صورتی که دلش میخواهد، دوباره آن را تالیف میکند. اگر خوانندهی دیگری هم با همین شیوه آن را بخواند، متن را همانطوری مینویسد که قبلی نوشت، پس این هر دو نفر در یک گروه خوانش قرار میگیرند. با این توضیح، میخواهم بگویم که خوانندگان شعر امروز در جمعهای خوانشی یکسانی قرار ندارند و طبیعی است که خیلیها این شعرها را رد کنند. در اوقات نوشته شدن، هیچ متنی توجهی به جمعهای خوانشی ندارد. او که نمیتواند در حین یک تانگو، بندری برقصد و یا با موسیقی حال بههمزن بابا کرم، راک!
آقای عبدالرضایی، به خاطر اینکه جزئیتر به گفتوگو بپردازیم، درباره شعرهای خودتان میپرسم؛ چرا در اغلب کارهای شما تصویرها و فضاهایی که ساخته میشود، چنان درهم گره میخورند که خواننده را گیج کرده و به نتیجه نمیرساند؟
کسی که شعر مرا میخواند، دنبال نتیجه نمیگردد، چون به زودی به این واقف میشود که عبدالرضایی برای نتیجه نیست که مینویسد. همه تلاش متنهای من صرف این میشود که ناگهان ایجاد انواع جدید فضا کند؛ فضایی که در شکلگیری آن من هیچ نقشی ندارم، تازه متنهای من دنبال انجام هدفی نیستند. همه تلاش من این است که فرم زندگی را دقیقن همانطوری که هست، وارد متن کنم و اگر این اتفاق در شعر من افتاده باشد، طبیعی است فضاهایی که ایجاد میکند، خواننده را مثل همین زندگی گیج کند.
شما از کلمات در جای دیگری استفاده میکنید که با معنای متداول آنها همخوانی ندارد، در عین حال سطرهایتان طولانی و نفسگیر است، این کار تعمدی است؟
متون فارسی همیشه کلمات را برای انجام افعال و توضیح آنها به کار برده است؛ این کلمات مثل ما ایرانیها هرگز خودشان نبودهاند و فضایی پیدا نکردهاند تا استعداد ذاتی خود را بروز بدهند. همیشه مثل پستهای دولتی در جایی از آنها استفاده شد که جایشان نبود. زندگی کلمات در نوشتههای من هم عین حضور آدمها در متن زندگیست. درباره سطرهای شعری اما مسئله فرق میکند، سطرهای بلند کمک میکند به خواننده تا وقتی به ته سطر رسید، سر جمله از یادش برود و گیجتر شود.
شما فکر میکنید که شاعر باید از دستور زبان پیروی کند؟ حد پیروی تا فراروی کجاست؟ آیا لازم است که شاعر خودش دستور تازهای برای زبان شعرش تعریف کند؟
زبان در شعر من موجودی زنده و قبراق است؛ من مثل برخی با جسد کشتی نمیگیرم و تخمی تخمی و بی هیچ دلیلی زبان را کج و کوله نمیکنم. اگر در جایی از حدود دستور زبان فراروی میکنم، به خاطر نارسایی و کمبود آن است. در زبان فارسی اغلب افعال در گذشته به هواخوری میروند؛ به عنوان مثال ما فعل حال نقلی نداریم؛ یعنی فعلی که مصداقش کاری باشد که در حال انجامش داده و تا آینده در تداوم است، نداریم. گاهی از این افعال خودساخته همچون کلمه “دارهام” در کارهایم سود جستهام و این بهرهبرداریها با کمی تخفیف به خاطر حق وتوی شاعر، اغلب در جهت قوام بخشیدن و کمک به گسترش حدود دستور زبان بوده. همیشه شعری که معضلات دستور زبان فارسی را به چالش برده و کاستیهای آن را گوشزد بکند، ستایش میکنم. مشکل اصلی دستور زبان فارسی این است که تنها، به روساخت و روابط صوری کلمات در یک جمله میپردازد و همین، باعث اینهمانی روساخت و ژرف ساخت شده و بیشتر به این دلیل است که بررسی و نقد متون جدید توسط منتقدی که فاقد درکی علمی و تجربی باشد، غیرممکن است.
پس شما هم معتقدید که شعر فارسی فاقد نقد خلاق است؛ چیزی که در این سالها از آن به عنوان بحران رهبری نقد ادبی یاد کردهاند. فکر میکنید کار منتقد در این میان چیست؟ او باید چه عکسالعملی در برابر این شعرها داشته باشد؟
البته منظورم این نبود که نقد نداریم. بعد از نظریهپردازی نیما و در ادامه کوششهای مهم براهنی که علیرغم دانش آکادمیکش نقدی تجربی را به ارمغان آورد، یا مجموعه مقالات رویایی که به صورت تجربی به طرح مسائل شعر میپرداخت، کلید پیشاپیش خورده شد، حالا کاری به این ندارم که به چه اندازه گزارههای تحلیلی این هر سه نفر، متاثر از نقد و گزارههای تئوریک غرب بوده، با اطلاع از تمام این پیشفرضهاست که معتقدم کاری کردهاند کارستان؛ حتی اگر در این دو دههی اخیر کاری در این باره نکرده باشند و فقط گوز گنده کرده باشند. در دههی هفتاد هم با توجه به حجم بزرگ کتابهای تئوریکی که ترجمه شد (حالا فرض کن در خیلی موارد حتی غلط) نسلی وارد میدان شد که خیلی هم بد نقد نمینویسد و من مطمئنم که از بین اینها، ما در آیندهای نزدیک صاحب منتقدان قد بلندی خواهیم بود، حالا بگذریم از اینکه نسل من از همان اوان کار با خودش قرار گذاشت که منتقد خودش باشد، من به شخصه هرگز توجه چندانی به نقدهایی که درباره کارهایم در مطبوعات نوشته میشد، نداشتهام. اگر بخواهم روزی در این ژانر کار کنم، معتقدم که متنم دقیقن باید در فاصله نزاعی که بین دو شاعر پیشرو و معاصر رخ میدهد، قرار گرفته و به این دعوا میدان بیشتری بدهد. البته برای اینکه صرفن از متون تئوریک تقلید نکنم، گوشهی چشمی هم متوجه شاعری میکنم که سنت خود را غلطخوانی کرده و از راههای پانخورده میرود. همچنین، برخلاف طیفی از منتقدان که بیشتر قضاوت میکنند، در همان لحظهای که باید از بین دو شاعر پیشرو و معاصر یکی را محکوم کنم، بیخیال این هر دو یعنی خدا و شیطان میشوم!
برخی معتقدند که عبدالرضایی جنون نوآوری دارد و به عمد و به شکلی تصنعی میخواهد هر کتابش با قبلی، چه در شکل و چه در زیرساختهای ذهنی متفاوت باشد و این را به عنوان دلیل در نقدها و مقالهها میآورند تا شما را شاعری پستمدرنیست معرفی کنند. پستمدرنیسم برای شما چه معنایی دارد؟ پستمدرن خوانده شدن مناسب حال شعرتان است؟
شما دارید کلک میزنید و اعتقاد و نظر خودتان را به نام برخی به خورد مخاطب میدهید، باشد! آن را که حساب پاک باشد از محاسبه چه باک باشد؟ اگر نظر مرا خواسته باشی، باید عنوان کنم که چیزی خطرناکتر از مدرن بودن بیش از حد که هر لحظه آمادهی کهنه شدن است، نیست. همیشه در ورای هر سبک و جریانی نوشتهام. دلِ خوشی هم از مدرنیسم و پستمدرنیسم نداشتهام چون این هر دو حول محور تخریب ـ ساخت عمل میکنند و دقیقن ریشه در شیوههای سرمایهداری دارند. در این هر دو، چیزی لذتبخشتر از مرگ به خاطر تولدی دوباره نیست، پرچم این هر دو، مرگ را تبلیغ میکند؛ من به زندگی نزدیکترم. مدرنیستها میدانستند که هیچ چیز باعث تجدید قوای مدرنیسم نمیشود، مگر از بین بردن آن. آنها برای فرار از برچسبی بد، به خود برچسبی بدتر زدند. من فکر میکنم که پستمدرنیسم، ایدئولوژی معاصرسازی سرمایهداری است و تا زمانی که جهان سوم موجود باشد، حربهی اصلی سرمایهداری خواهد بود. شعر من هم در جامعهای که خود قربانی نوعی سرمایهداری سنتی بوده شکل گرفته، پس میخواسته و میخواهد که عملکردی ورای این تعریفها داشته باشد، به راحتی هم نمیشود آن را زیر هیچ ایسمی قرار داد. من همیشه به کار کردن در بین فکرهای سبکها بیشتر علاقه داشتهام. شعر من از تقلید تنفر دارد و میخواهد از طبیعتِ دستساز که ربطی به زندگی زبان ندارد، فرار کند، به این دلیل است که ماتریالیستهای کهنفکر آن را منحرف میدانند. از طرفی، لذت دگرگون کردن فرم همیشه از دلایل نوشتن من بود و همین همیشه باعث شد که فرمالیستهای قدیمی یهودایم بخوانند!
شما در این گفتوگو به طرز زیرکانهای همه را رد کردهاید، ذکر خیری از هیچکدام از شاعران گذشته نکردهاید، حالا هم مدرنیسم و پستمدرنیسم را انکار کردهاید و دست آخر به رد ماتریالیستهای کهنفکر رسیدهاید. انگار شما با دموکراسی رابطهی خوشی ندارید، اینطور نیست؟ شعرتان هم از کمبود دموکراسی، به نوعی سلطهی دیکتاتورمآبانه نزدیک میشود. اینطور که از صحبتهای شما برمیآید، لابد شعر دهه هفتاد هم فقط با نام علی عبدالرضایی است که معنا گرفته است.
نه عزیزم، عصبانی نشو! من بی دست و پاتر از خودم هستم. اگر بلد بودم برای خوشحالی همه، به همه تعظیم میکردم. راستی به “شمس تبریزی” همانقدر ارادت دارم که به “نیچه”! اصلن مخلص این هر دو نفر هم هستم! خوب شد؟ از مارکس هم آن قدری فایدهمندم که پستمدرنیسم را رد کنم و در پستمدرنیسم به قدری جای پای فارسی دارم که بخواهم دیکانستراکتیویست غزلهای دوآلیستی حافظ باشم. لام تا کام خیام را از بَرم و هشدار او چنان در من ریشه دارد که میتوانم فکرهای دست دوم را به راحتی شناسایی کنم؛ اما حالا دیگر فقط دوست دارم پشت سر خودم که در گذشته و حال ایران تشکیلات دارد، آینده کنم. شاید تو حق داشته باشی و من دیکتاتورم و شعر من بی دلیل با طرح و ترکیب لهجهها و سمتهای مختلف زبان فارسی میخواهد، ضعف ما را جهت نیل به دموکراسی گوشزد بکند. وقتی که در کشور ما دموکراسی به عنوان یک ممکن بدیهی، بدل به یک غیرممکن تدریجی میشود و مجبورم میکنند که تنها برای مستقل نگه داشتن شعرم، ترک وطن کنم. تو حق داری که دیکتاتورم بخوانی و نمیدانی یکایک ما در حالی که میکرودیکتاتوری را در ذهن خود پروراندهایم، همزمان برای کسب آزادی نیز جنگیدهایم و هنوز نمیدانیم که آزادی را چنانچه در درون خود جستجو نکنیم، اگر دودستی هم به ما بدهند، دوباره پس میگیرند.
شما با این جملات شاعرانه پاسخ سوالها را نمیدهید، یک دفعه بگویید که با رد آرمانگرایی میخواهید شعر را خصوصی کنید و به انفعال بکشانیدش! چطور شاعری در حد و اندازههای شما میتواند نسبت به اوضاع سیاسی جهان بیتفاوت باشد و نخواهد شعرش را برای به لرزه درآوردن تعریفهای حاکم، به کار بگیرد؟
در طول این چند دهه اغلب جناحهایی که دربارهی آرمان سخن راندند، از زیرساختی شیعی برخوردار بودند. من از این فرهنگ شیعی که اصلن ایرانی نیست، انزجار دارم، تنها آرمان من، آزادی قلم و شعر من است! شعری که پر سن و سالترین شهروند ایرانیست و در شعور و فهمی تاریخی ریشه دارد، قرار نبوده و نیست که در اختیار حزبی سیاسی قرار بگیرد. برعکس من فکر میکنم که اگر یک حزب به خدمت شعر درآید، دیگر به اساسنامهی خود خیانت نمیکند. باور نمیکنی اگر، گشتی در همین خیابانهای پاریس بزن و از یکی از دانتونهای همین انقلاب فرانسه بپرس! خواهی دید که کاملن با من موافق است. هر شعر اصیلی عمیقن کارکردی سیاسی داشته و از سیاستبازی انزجار دارد. در عصری زندگی میکنیم که قدرت جهانی با طرح حکومتی انیرانی که تحمیق و تحقیر فرهنگ ایرانی را در دستور کار خود دارد، خاورمیانه [این دیرسالترین سرزمین] را به جهنم تبدیل کرده است. قتل ایران، کشتار عراق، اعدام فلسطین و دست نوازشکشی بر سر و روی افغانستان با شیوههای تازهی آدمکشی! آیا این همه باعث نشد که در شعر امثال من عربده گل کند؟ در چنین شرایطی چگونه میشود، شعار سرودن درباره همین زندگی سر داد و از این همه تخریب و آدمکشی که از عهدهی تخیل هم برنمیآید، لام تا کام سخن نگفت؟ امثال من اگر زیر علم آرمانی صادراتی سینه نمیزنند، معنایش این نیست که تن به انفعال سپرده باشند، من به شخصه ادعا میکنم که ستیزندهترین شعرها را طی این سالها سرودهام که با هزار حیله و شیوه از زیر تیغ سانسورگذشت و به دست خیلیها رسید. اگر به هر چه گوش که هست، نمیرسد، مشکل شاعر دیگرنویس ایرانی نیست، بلکه حکومتی جعلی باعث شده تا فرهنگ و شعور واقعی در پستوی خانه مخفی بماند. به علاوه، نسل من وارث خرابهای بوده که در شکل و شمایلپذیری احمقانهاش هیچ نقشی نداشته است. ما بی آنکه اشتباهی کرده باشیم، وارث بلاهت، حماقت و جهل بودیم. هر وقت هم که خواستیم اعتراضی در شعر کرده باشیم، خود را به دیوانگی زدیم و اتفاقن ضربه از سمت پیرشاعران و نویسندگان کهننسل و به ظاهر مستقل و دوستی خوردیم که قبلن حکومت اسلامی اختهشان کرده بود. ما ناگهان مثل اُبژهای در هستی پرتاب شده بودیم، در زمان و مکانی که هرگز انتخابش نکرده بودیم. در شرایطی که همه از مرگ و بحران سخن میراندند، ما آمده بودیم که بمیریم. در سرزمینی که زندانی و زندانبان در آن شاعرند، همه از مرگ شعر حرف میزدند، در غرب هم “بارت” از مرگ مولف، “لیوتار” از مرگ ایدئولوژی، “بودریار” از مرگ واقعیت، “فوکو” از مرگ انسان، “کوژوا” از مرگ تاریخ، “هانس بلتینگ” از مرگ تئوری، “اسمیت” از مرگ قهرمان و “دانتو” از مرگ هنر حکایت میکردند، انگار در حوالی هیچکس و هیچچیز تولدی رخ نمیداد! ما آمده بودیم که بمیریم، ولی سرافراز و سربلند در زبانی که قرائتی در انزوا داشت، شاعر ماندیم. مثل طیفی از شاعران و نویسندگانی که از اهالی نسلهای گذشتهاند، قر ِفرنگی هم نمیدهیم که اطواری درآورده و جهانی شده باشیم. متاسفانه اطلاعات کاتالوگی با چاشنی قلمفرسایی مطبوعات مافیایی، چنان همه را درگیر بازی با هیچ کرده که هنوز غرب را در عصر روشنگری دنبال میکنند، آنها بعد از قرون وسطای فرهنگی خود کولاک کردهاند. “آلن پو” شعر، “رمبو” سطر، “تزارا” کلمه و شاعران لتریست حروف را در هم شکستند و هیچ را به جای تمامی این ارکان جایگزین کردند و حالا که نوبت دیگری است، مرگ قهرمان اسمیت را در جهان سوم تبلیغ میکنند! شعر در غرب آخرین پروژههای خود را به اجرا درآورده و مشغول سخنرانی در برهوت است. در جایی خواندهام، اخیرن بر این اعتقادند که تولید هر شعر تازه اقدامی ضد شعری است! زرشک! آنها پروژهی اعتراض به شعر از درون شعر را نیز به اجرا درآوردهاند و عصا قورتدادگان محتاج تحقیر را چنان زیاده از حد میشمارند که در تحقیر آنها نیز صرفهجویی میکنند. ما ولی برعکس؛ نیاز مبرم به قدی بلند داریم که دوباره شاعرانی بزرگ را که تنها از طریق ایشان شعر بزرگ پدید میآید، به دنیا آورد. شاعرانی که فعلن در ابتدای راهی هستند که پاهای جماعت اپورتونیست را طاقت طی آن نیست. شعر تازه به تکنوکراتهای فقط کراواتی دیگر اجازه نمیدهد که با سخنرانی بر مزار شاعر، حساب دراز مدتی در بانک شهرت باز کرده و قدر نادانسته کاندید مجلس آخوندنشین اسلامیِ حکومت شوند. آیا پراکسیس انقلابی را نمیشود در پراکسیس انقلابی شعری جست؟
زمستان ۱۳۸۳