گوشیِ آیفون را که برداشت صدای نازی گفت: ماریا هستم.
ـ خوش آمدی سارا! بیا بالا!
روبروی آینهی قدّی ایستاد که دستی به سر و رویش بکشد. چیزی نگذشت که صدای درِ ورودی درآمد.
ـ هر دفعه خوشگلتر میشی.
ـ مرسی
ـ چرا موهاتو کوتاه کردی! حیف نبود!؟
ـ احتمالن منو با یکی اشتباه گرفتین، من ماریام!
ـ دفعهی قبل خیلی زود رفتی، نشد پذیرایی کنم.
ـ شما حالتون خوبه!؟
ـ مهم نیست سارای نازم، تا من میزو بچینم لباست رو اون اتاق دربیار.
ـ ببخشین من زیاد وقت ندارم باید زود برم مشتری دارم.
دست کرد توی جیب شلوارش، چک پولی صد هزاری کشید بیرون و داد دستِ ماریا.
ـ با این پول دیگه میتونی همون پیرهنی رو که پارسال توی پاساژ کوروش دیده بودیم بخری.
ماریا بستهی پولی از کیفش درآورد و سی اسکناس هزاری از آن جدا کرد تا باقیِ پول را پس بدهد
ـ مثل اینکه یادت رفته عزیزم، قیمتِ اون پیرهن مقطوع صدهزار تا بوده!
ماریا هم که انگار از دست و دلبازی مرد خوشش آمده بود اسکناسها را همراه چک پول و یک مرسیِ ریز توی کیفش گذاشت. بعد هم آرام دست مرد را گرفت و با هم به اتاق خواب رفتند. همین که بر لبهی تخت نشستند
ـ واسه چی معطلی؟ زودباش دیگه!
ـ مگه عجله داری؟ غذای دلخواهت رو پختم، اول بریم شام بخوریم وقت واسه خواب زیاده.
ماریا هم که دیگر عصبی شده بود، کمی صداش را بلند کرد، گفتم که مشتری دارم بابا زود باش! بعد هم در
چشم به هم زدنی لخت شد. داشت میرفت زیر پتو که چشمش افتاد به عکسِ روی دیوار، خشکش زده بود، شباهتی نزدیک به حسی دور داشت.
ـ آقا صاحب اون عکس کیه؟
مرد هم که حالا لخت شده بود، همزمان که داشت دست راستش را دور کمر ماریا حلقه میکرد گفت تو واقعن توی این شغل مسخره گم شدی یا منو گیر آوردی!؟ بعد هم جستی زد آن طرف ماریا که آسانتر به عکس چشم بدوزد. حالا چشمهایش مثل عدسی دوربین عکاسی زوم شده بود روی صورت زیبای توی قاب، پاهاش را کامل دراز کرد، دست چپش را آرام روی سر ماریا گذاشت و فشارش داد تا برود پایین! ماریا هم با لبهاش، پیراهنی پلاستیکی تنِ کیرش کرد و سفیدهای ران را لیسید.
سارا سراپای مرد را در برگرفته، لخت و عور توی چشمهاش نشسته بود. مرد با چشمهای بسته در دالانِ لذت میدوید، راهها بازتر شده بودند، جادهها درازتر، حالا با اینکه نزدیکِ قله بود، باز داشت میدوید که ناگهان داد زد جآاان! بسّه سارا بّسه! مرسسیی! بعد هم نیم غلتی زد و بر پهلوی راست، رو به دیوار دراز کشید.
ـ میدونی سارا! من با خیلیها بودم اما این فقط تو بودی که شروعم کردی، ادامهم دادی و میدونم که بالاخره تمومم میکنی. کنار تو حتی مرگ هم لذتبخشه، همیشه وقتی بغلم میکنی، مثل یه اسب وحشی توی دالان تنگ و تاریکی چهار نعل میتازم، اونقدر میرم که بعد به قله میرسم و از اون بالا مثل یه قطره، یه قطرهی زلال پرتاب میشم پایین، آخه چرا پیشم نمیمونی؟ واسه چی با من زندگی نمیکنی؟ “حالا اشک سراسر صورت مرد را خیس کرده”. مطمئنم که تو هم عاشق منی، و الا هر جمعه درست سر ساعت هفت با یه ریخت و قیافه تازه نمیاومدی پیشم، تو منو دوست داری مگه نه!؟ با توام سارا! عشقبازی با منو دوست داری مگه نه!؟ سرش را برگرداند، سارا باز رفته بود.