
میلیونها امریکایی بیآنکه کتاب یا مقالهای دربارهی زیستبومِ بشری خوانده باشند، فراگیری روندِ رو به تباهیِ زندگیِ مدرنِ شهری را احساس کردهاند. آنها از فرط سنگینیِ بارِ شفقتِ محیطِ پایتختی به پیراشهرها[2] و حواشیِ غنیِ شهرها پناه بردهاند. از تمامی گزارشهای زندگیِ پیراشهری، بسیاری از این سختیها سوژههایشان را به روستاها همراهی کردهاند. پیراشهرنشینها با زمین سازگار نشدهاند؛ آنها تنها شیوهی زندگی پایتختی را با پیرامون نیمهروستایی سازگار کردهاند. پایتخت محوری است که هنوز زندگیشان حولِ آن میچرخد، منبعِ مایهی زندگیشان است و عناصر اصلی خوراکشان و بخش بزرگی از تنش و هیجانشان. پیراشهرها از شهر جدا شدهاند، اما هنوز به درختِ پایتخت وصلاند.
عاقلانه این است که دست از تمسخرِ عزیمت به پیراشهرها برداریم و سعی کنیم آنچه را که در سویهی دیگر این پدیده قرار دارد ببینیم. شهرِ مدرن به محدودیتهایش رسیده است. زندگیِ کلانشهری در حالِ فروشکستگی است چه از نظر روانی چه از نظر اقتصادی و چه از نظر زیستشناسی. میلیونها نفر از مردم دست به رایگیری و نظرسنجی زدهاند و به این درهمشکستگی اقرار کردهاند: داشتههایشان را برداشته و شهر را ترک کردهاند. اگر آنها نتوانستهاند روابطشان را با پایتخت بگسلند، دست کم سعی کردهاند. چنین تلاشی به مثابهی یک دردنمونِ اجتماعی پُر اهمیت است. آشتیِ انسان با عالم طبیعت دیگر صرفن یک آرزومندی نیست؛ بلکه به یک ضرورت بدل شده است. یک نیاز اجباری است که میلیونها نفر از مردم را به روستا میفرستد. این نیاز علاقهای نو به برپایی اردوگاه و به صنایع دستی و پالیزکاری بهوجود آورده است. مردم امریکا، با تعداد در حال افزایشی، دارند علاقهای پرشور به پارکهای طبیعی و جنگلها و به چشمانداز روستاییشان و به میراث کشاورزی شهرهای کوچکشان نشان میدهند.
این روند، علیرغم کمبودهای بسیارش، اساسن یک جهتگیریِ درست است. یک امریکاییِ هرچند سردرگم اما به نوعی در حال تلاش است تا محیط زیستش را به یک مقیاس انسانی کاهش یابد. او سعی در بازخلق دنیایی دارد که بتواند به مثابهی یک فرد با آن تا کند، دنیایی که او به شکلی درست با آزادی و ریتمِ ملایمتری و آرامش محیط روستایی اینهمان میداند. تلاشهایش در باغچهداری و منظرهسازی و نجاری و خانهسازی و دیگر بهاصطلاح «کمبودهای» پیراشهری نیاز به کارکرد را در یک حوزهی هوشمندانه و دستیازانه و فردن خلاق از فعالیت بشری بازتاب میدهد. پیراشهرنشین، مانند کمپنشین، احساس میکند که با چیزهای دیرینه و بنیادی سر و کار دارد که در دنیای پایتختی از کنترلش خارج شده بود. پناهگاه و صنعتگری که وارد زندگی روزمره میشود و نیز نباتات و رُستنیها و زمین. او قطعن خوششانس است اگر این فعالیتها به سطوح کاریکاتوری تقلیل پیدا نکنند. با اینحال، آنها مهم هستند نه به این خاطر که نیازهای بنیادی بشر را منعکس میکنند بلکه این نیازهای بنیادی چیزهایی را منعکس میکنند که او با آنها سر و کار دارد. مقیاس بشری نیز یک مقیاسِ طبیعی است. خاک و زمین و موجودات زندهای که بشر برای خوراک و بقاءِ خویش به آنها وابسته است به شدت نیازمند مراقبت فردی هستند.
از یک نظر، نگاهداشتِ مناسب ِخاک نهتنها وابسته به پیشرفتهایی در دانش ما از شیمی خاک و باروری خاک است، بلکه نیازمندِ رویکردی شخصیتیافتهتر به کشاورزی است. تاکنون، سویهگیری به شکلی دیگر بوده است؛ کشاورزی شخصیتزُدا و صنعتیتر شده است. کشاورزی مدرن از غولآسایی رنج میبرد. میانگین واحد کشاورزی آنقدر در حال بزرگشدن است که از وجوهِ بهترِ کارایی ِخاک و نیازهای خاکی چشمپوشی شده است. اگر تفاوتها در کیفیت و کارایی کاهش یابد، کشاورزیِ امریکایی بایستی به مقیاسی انسانیتر تقلیل پیدا کند. پس قرارگیریِ کشاورزی در مقیاس فردی ضروری است، تا کشاورز و خاک بتوانند با هم پرورده شوند، و هر کدام تا جایی که ممکن است پاسخگوی نیازهای یکدیگر باشند.
عین همین در موردِ مدیریتِ دام هم درست است. امروزه حیوانهای غذایی مانند یک منبع بیجانِ صنعتی دستکاری میشوند. معمولن شمار زیادی حیوانات در کوچکترین عرصه ممکن جمعآوری میشوند و تا جایی که زنده بمانند اجازه جنب و جوش به آنها داده میشود. حیوانات گوشتیِ ما در یک برنامهی غذایی جای میگیرند که تا حدود زیادی مرکب از غذاهای داروییِ سرشار از کربوهیدرات است. قبل از اینکه این موجودات سلاخی شوند، چاق و سریعرس بهندرت شش ماه را در مرتع یا مزرعه میگذرانند، جایی که آنها را با یک جیرهی غذایی متمرکز نگه میدارند تا روزانه دو پوند بر وزن آنها افزوده شود. با گلههای لبنیاتی ما همانند ماشین رفتار میشود؛ با دستههای طیورمان مانند گوجههای گلخانهای. اینجاست که نیاز به بازگردانی صمیمیتِ ارزشمند میان انسان و داماش همانند نیاز به بازگردانی کشاورزی در چشماندازِ کشاورزِ منفرد است. با وجود اینکه تکنولوژیِ مدرن عناصری را که وارد وضعیت کشاورزی میشود وسعت میبخشد و به هر کس محدودهی وسیعتری از حاکمیت و کنترل میدهد، ماشینها اهمیت آشنایی شخصی با زمین، رویش زمین و موجوداتی که در آن زندگی میکنند را کمرنگ نکردهاند. یک مزرعه نباید کوچکتر یا بزرگتر از آنچه شود که از کنترل کشاورز خارج شود، مگر اینکه اصول استفادهی درست از زمین غیر از این باشد. اگر کوچکتر باشد، کشاورزی ناکارا خواهد شد؛ اگر بزرگتر باشد، شخصیتزدا خواهد شد.
با فروگراییِ زندگیِ شهری از یک طرف، و عدمِ تعادلِ در حال رشدِ کشاورزی از طرف دیگر، روزگار ما شاهد همآمیزیِ عجیبِ علایق بشری با نیازهای عالمِ طبیعت است. مردمان سدهی نوزدهم یک نگرهی کلی داشتند از ایستادگی کردن در مقابل جنگلها و دشتها و کوهها. آنها بعدها مهندس و فنورز و نوآور و گاهی حتی بارونِ غارتگر و راهآهنچی را تحسین میکردند چرا که آنها نوید زندگیِ مادیِ غنیتری میدادند. امروزه ما را یک نوستالژی مبهم برای گذشته در بر گرفته است. این نوستالژی تا حدود زیادی بازتابِ ناامنی و بیگمانی زمانهی ماست در ضدیت با پژواکهایی از یک عصرِ خوشبینتر و شاید آرامتر. این نوستالژی اما بازتابِ احساس عمیقی است از خسران. آرزومندی برای آزادی و زمینی بکر که پیشِ روی مرزنشین و نونشین است. ما به دنبال کوههایی هستیم که آنها سعی در دوری از آنها داشتند و ما به دنبال پاره جنگلهایی هستیم که آنها پاکسازی کردند. نوستالژیِ ما نه از حساسیّتی بیشتر و نه از اعماق بکر غریزهی بشری نشأت میگیرد. سرچشمهی نوستالژی ما یک نیازِ در حال رشد به بازگردانیِ اصولِ مدیریتپذیر و متعادل و معمولِ زندگیِ بشر است و این یعنی اینکه محیط زیستی که نیازمندیهایمان را به مثابهی افراد و موجودهای زیستمانی برآورده میکند.
انسان مدرن هرگز نمیتواند به آن زندگی بدوی بازگردد که مدام آرمانسازیاش میکند، اما نکته اینجاست که او مجبور به بازگشت نیست. استفاده از ماشینآلاتِ مزرعهای آنچنان که هست با کاربستهای مناسب کشاورزی همستیزی ندارد؛ صنعت و یک کمونتهی شهرانیده نیز با یک محیط زیست طبیعیتر و کشاورزانهتر ناسازگاری ندارد. پیشرفتها در خودِ تکنولوژی تا حدود زیادی بر مشکلات صنعتی فایق آمده است، مشکلاتی که یک زمان تمرکزِ عظیمِ مردم و کارسازیها را در اندک محدودههای شهری توجیه میکرد. اتومبیلها و هواپیماها و قدرت الکتریکی و ابزاهای الکترونیکی تقریبن تمامی مشکلاتِ حمل و نقل و ارتباطات و جدا افتادگی اجتماعی را برطرف کرده است، مشکلاتی که در اعصار گذشته بر دوش بشر سنگینی میکرد. اکنون ما میتوانیم از فاصلهای چند هزار مایلی در عرض چند ثانیه با همدیگر ارتباط داشته باشیم، و میتوانیم در عرض چند ساعت به دور افتادهترین نواحی دنیا مسافرت کنیم. موانعی که مکان و زمان بوجود آوردند دیگر وجود ندارند. به همین شکل، اندازه نیز دیگر مسئلهساز نیست. فنشناسها بدیلهای کوچکمقیاسِ قابلتوجهی برای بسیاری از کارسازهای عظیم پروردهاند که هنوز بر صنعت مدرن فرمانروایی میکند. شهر دودگرفته و فلزی، بمثل، یک نابهنگامی است. استیل مرغوب را میتوان ساخت و با دستگاههایی ورقهای کرد که دو یا سه بلوک شهری را اشغال میکنند. بسیاری از جدیدترین ماشینها بسیار کارا و شکیل هستند. آنها خود را به دستِ تنوع بالایی از عملکردِ سازندگی و پردازگری سپردهاند. امروزه، هر چه کارخانه مدرنتر و کارسازیهایش خودکارتر و کاراتر و آرامتر و تمیزتر باشد، مستقیمن با کارخانههای پرجمعیتِ زشت و عظیمی در تضاد است که از یک دورهی پیشتر به ارث رسیده است.
بنابراین، تقریبن بیآنکه فهمیده باشیم، ما در حال آمادهسازیِ شرایط مادی برای یک نوع کمونتهی نوِ انسانی بودهایم کمونتهای که نه متشکل از بازگشت به گذشته و نه یک همسازیِ پیراشهریِ کنونی است. دیگر فکر کردن دربارهی آیندهی زیست محیطیِ بشر در قالب یک شهرِ پراکندهمرکزِ متوسط (از نظر اندازه)که صنعت و کشاورزی را نه تنها در باشندگی مدنی بلکه در فعالیتهای شغلی فرد در هم میآمیزد، جذاب نیست. لازم نیست «مزرعهدارِ شهرانیده» یا «شهرنشینِ ارضیده» را اصطلاحهای ناهمساز بدانیم. این شیوهی زندگی در زمان دولت-شهر[3] یونان، در اوایل روم جمهورسالار و در کمونِ رنسانس به دست آمد. مراکز شهری که به چشمههای حیاتِ تمدن غربی تبدیل شدند، در معنای مدرن کلمه شهر نبودند. بلکه آنها کشاورزی را با زندگی شهری درآمیختند و آن دو را با پرورش اجتماعی و فرهنگی و انسانی ترکیب کردند.
خواه انسانِ مدرن در رسیدن به این نقطه موفق بوده باشد یا تنها بخشی از راه را طی کرده باشد، شکلی از مرکزپراکنی جهتِ دستیابی به یک توازن پایا میان جامعه و طبیعت ضروری است. مرکزپراکنیِ شهری هر گونه امیدِ دستیابی به کنترلِ زیستبومیِ هجوم گذشته به کشاورزی را نقش برآب میکند. تنها یک کمونتهای که بهخوبی در منابع منطقهی پیرامون ادغام شده باشد میتواند تنوع زیستی و کشاورزی را بالا ببرد. با برنامهریزی دقیق، بشر میتواند از گیاهان و حیوانات نه تنها به عنوان یک منبع غذا بلکه بهعنوانِ ابزار کنترل آفت، یک گونهی حیات را علیه دیگری به رقابت وا دارد. آنچه از اهمیت برابری برخوردار است این است که یک کمونتهی پراکندهمرکز، خصوصن آنجا که استفادهی محلی از منابع انرژی بالا میرود، بزرگترین وعده برای حفظ منابع طبیعی را در خود دارد. پس به جای اینکه اساسن بر منابع متمرکزِ سوخت در مناطق دوردست قاره تکیه شود، کمونته میتواند استفاده از منابع انرژی از قبیل انرژی بادی و انرژی خورشیدی و انرژی هیدروالکتریکی بیشترین استفاده را ببرد. این منابع انرژی، که اغلب به خاطرِ یک وابستگیِ تقریبن انحصاری به تقسیم کار ملی نادیده گرفته شدهاند، تا حد زیادی به حفظِ باقیماندهی ذخیرهی اعلای نفت و زغالسنگ نیز کمک میکنند. یقینن آنها اگر نیاز تبدیل به مواد رادیواکتیو و راکتورهای هستهای را بهمثابهی منبع عظیمِ انرژی صنعتی حذف نکنند، آن را به تعویق خواهند انداخت. بشر با زمانی که برای پژوهش متمرکز در اختیار دارد، ممکن است یاد بگیرد یا انرژی خورشیدی و انرژی بادی را بهمثابهی منابع اصلی انرژی بهکار بگیرد یا خطر آلودگیِ رادیواکتیوی از راکتورهای هستهای را حذف کند.
درست است، از یک نقطه نظرِ تکنولوژیکی مسیر زندگیمان پیچیدهتر و کماثرتر خواهد شد. تلاشها تکثیر میشوند. به جای اینکه کارخانههای استیل در دو یا سه ناحیه متمرکز باشند، در جاهای مختلفی و با کمونتههای بیشتری پراکنده میشوند، کمونتههایی که از امکاناتِ ریز مقیاسشان برای برآوردن نیازهای محلی و منطقهای بهره میگیرند. اما واژهی کارایی[4]، همانند واژهی آفت[5]نسبی است. با وجود اینکه تکثیر آسانگرها تا حدودی هزینهبردار خواهد بود؛ بسیاری از منابع معدنیِ محلی که امروزه به خاطرِ وسعت پراکندگی یا کمبودن مقیاس تولیدشان از آنها استفاده نمیشود، برای اهدافِ کمونتههای کوچکتر اقتصادیتر و بهصرفهتر خواهند شد. بدین ترتیب، در بلند مدت، شکلی محلیتر و منطقهایتر از فعالیتهای صنعتی و استفادهای کاراتر از شیوههای کنونیِ و غالبِ تولید را ترقی میبخشد.
این نیز درست است که ما هرگز نیاز به یک تقسیم کارِ ملی و بینالمللی را در کشاورزی و صنعت کاملن حذف نمیکنیم. ایالتهای غرب میانهی امریکا همیشه بهترین منابع غلات باقی خواهند ماند؛ همچنانکه شرق و غربِ دور(ایالات متحد) بهترین منابع چوب و بعضی محصولات زراعی. نفت و زغالِ مرغوب و بعضی مواد معدنیِ ما را هنوز باید معدود نواحی کشور تأمین کنند. اما دلیلی وجود ندارد که چرا ما نمیتوانیم باری که تقسیمِ کار ملی هماکنون بر این نواحی میگذارد را با پراکنشِ مسؤولیت بر نواحیِ وسیع کشور کاهش دهیم. این بهنظر تنها رویکرد به وظیفهی ایجادِ تعادلی درازمدت میان بشر و عالم طبیعت است، وظیفهی بازسازیِ محیطِزیستِ همنهاد بشر به شکلی که سلامت و سازگاری بشر را ترقی دهد.
این تأکید بر کشاورزی و ناحیهگراییِ شهری تاحدودی برای یک شهرنشینِ عادی پریشانگر است. چرا که تصویری از تکافتادگیِ فرهنگی و فروماندگیِ اجتماعی را زنده میکند، تصویری از یک پسرویِ تاریخی به جوامعِ کِشتگرِ قرون وسطا و دنیای کهن. در واقع، شهرنشین امروزی که در یک شهر بزرگ زندگی میکند، بسیار تکافتادهتر از اجدادش است که در ییلاقات زندگی میکردند. آدم شهریِ ساکن در یک کلانشهرِ مدرن به درجهای از گُمنامی و اتمیزهگیِ اجتماعی و انزوای روحی رسیده است که عملن در تاریخ بشر بیسابقه بوده است. احساسِ بیگانگیِ بشرِ امروزی از انسان تقریبن به اوج خود رسیده است. معیارهای همکاری و کمک متقابل و میهماننوازیِ بیتکلفِ انسانی و نجابت در محیطِ شهری دچار یک فرسایشِ مخوف شده است. نهادهای مدنی به سازمانهای بیتفاوت و آژانسهای غیرشخصی تبدیل شدهاند تا در تقدیرش دستیازی کنند و فرهنگاش به شدت خود را در حداقل مخرج مشترک عقل و قریحه جای داده است. حتی در نگاهِ به گذشته، او چیزی برای از دست دادن ندارد؛ در واقع، به همین شیوه است که او جهانِ کنونی و محدودیتهایش را در چشماندازِ روشنتری قرار میدهد.
اما چرا تأکید بر کشاورزی و ناحیهگراییِ شهری بایستی همچون تلاشی در جهت بازگشتِ به گذشته تلقی شود؟ آیا نمیتوانیم محیط زیستمان را گزینشیتر و زیرکانهتر و عاقلانهتر از آنچه تاکنون کردهایم بهبود بخشیم و بهترینها را از گذشته و اکنون گرد آوریم و سنتزی نو از طبیعت و بشر، از ملت و منطقه، از شهر و روستا خلق کنیم؟ در واقع زندگی دیگر یک ماجراجویی نمیبود اگر با توسیعِ اسپاروی شهری و گسترشِ زندگی مدنی صرفن اکنون را پرورانده بودیم تا جایی که به تمامی از کنترل عناصر فردیاش خارج شود. ادامه دادن به حرکت در راستای چنین خطوطی در خدمتِ ترقیِ تکامل اجتماعی نیست بلکه اندامگانِ اجتماعی را آنقدر فربه میکند که دیگر هر حرکتی ناممکن میشود. هدف ما بایستی این باشد که زندگیِ فردی را به تجربهای مدوّرتر تبدیل کنیم و در این مقطع از پیشرفتمان، چنین چیزی تنها با بازگرداندنِ در هم تنیدگیِ محیطِ زیستِ بشر و کاستنِ کمونته به یک مقیاسِ انسانی ممکن خواهد بود.
آیا گواهی وجود دارد مبنی بر اینکه عقل به وجه غالب در مدیریت کارهایمان تبدیل خواهد شد؟ یقینن ما به دنبالِ پیشرفتهای کیفی در بسیاری از وجوه زندگی هستیم؛ ما کمکم داریم آگاه میشویم و دلآزرده هستیم از بنجلی و بدساختیِ کالاها و خدمات. ما داریم شناختِ جدیدی از زمین و مسائلاش، و نیز فهمِ عظیمتری از نویدِ اجتماعی بهدست میآوریم که یک کمونتهی انسانیِ مدیریتپذیرتر مژدهی آن را میدهد. نوشتارهای دربارهی محیطزیست سنتریمان بیشتر و بیشتر شده است و انتقادها بهجا تر از نیم سده پیش است. شاید هنوز بتوان امیدوار بود، همچنانکه مامفورد[6] بیش از دو دهه قبل در خطوطِ پایانیِ فرهنگِ شهرها[7]نوشت:
ما کار زیادی داریم برای خراب کردن، و کار بسیار بیشتری برای ساختن: اما شالودهها آماده هستند: ماشینها آماده به کار هستند و ابزارها تیز و درخشنده: معمارها و مهندسها و کارگرها گِردِ هم آمدهاند. شاید عمرِ هیچ یک از ما به دیدن ساخت و ساز نهایی قد ندهد و شاید در طبیعتِ چیزها ساخت و ساز هرگز به تکامل نرسد: اما بعضی از ما آن پرچم یا درخت صنوبر را که کارگران در بلندای آیینِ باستان خواهند کاشت، آنگاه که بالاترین طبقه را ساختند، خواهیم دید.
ترجمه: ایرانارشیسم
از کتاب
The Murray Bookchin Reader (1999) Janet biehl (edit.)
Biehl, Janet. ed., (1999). Decentralization. In The Murray Bookchin Reader (pp. 14-20). Montreal: Black Rose Books
[1] Decentralization
[2] suburbs
[4] efficiency
[6] Lewis Mumford
[7] The Culture of Cities
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید