مدرنيسم، اسطوره و سرمايه‌داري انحصاري_تري ايگلتون

تولد زبان در مقام موضوع مستقل تحقيق و مطالعه در اوايل شکل‌گيري زبان‌شناسي تاريخي در اروپا، آگاهي از واقعيتي هراس‌انگيز را به ارمغان آورد، و آن اينکه ما بر اساس قوانيني سخن مي‌گوييم که هنگام اداي پاره‌گفتارها (utterance) بنا به تعريف نمي‌توانند در آگاهي ما حاضر باشند. آن لحظه وجدآميزي که سرآخر بر زبان چون ابژه‌اي مسلط مي‌شويم درعين‌حال لحظه‌اي نوميدکننده است زيرا سوژگي خود را از کف مي‌دهيم و ناگزير بر اين نکته صحه مي‌گذاريم که زباندر عمل هميشه از چنگ‌مان خواهد گريخت. شايد بگوييد اين لحظه مصادف است با اولين گشايش نظري ناخودآگاه. زبان في‌حد‌ذاته بدل به نظامي کاملاً نهفته و بالقوه (virtual) مي‌شود که ناظر به امکاناتي صوري است، نظامي که در قلمرويي غير از گفتار هرروزه‌مان جاي دارد و شرط امکان همه بازنمودهاي ماست بي‌آنکه خود در آن عرصه قابل بازنمايي باشد. يا دست‌کم مي‌توان گفت، در آنجا قابل بازنمايي است، اما فقط از طريق قسمي بندبازي جديد و محيرالعقول به‌نام خصلت انعکاسي (reflexivity). بورژوازي در دوران گردن‌فرازي‌اش، در دوران ايدئاليسم آلماني و انقلاب فرانسه، ايمان داشت که مردان و زنان به‌راستي مي‌توانند در فضايي خالي به خود تکيه کنند و در لحظه‌اي سرگيجه‌آور افق بيروني يا ساختار دروني وجود خود را درک کنند و به چنگ آورند. با اين‌همه، پريدن از بازنمودها يا تصورات به شروط بنيادي امکان تصورات‌مان خود به معناي صحه گذاشتن بر وجود قسمي لغزش يا مغاک مهلک ميان اين دو عرصه است، اين يعني ابناي بشر را از خود بيگانه کنيم، آن‌هم زماني‌که تلاش مي‌کنيم آن‌ها را در به چنگ آوردن حقيقتي استعلايي ياري کنيم. به يمن اين خصلت انعکاسي، مي‌توانيم عوامل موجب و ناخودآگاه تجربه سوبژکتيو، يعني آنچه آن تجربه را در وهله اول ممکن ساخت، کشف کنيم؛ اما اين عوامل موجب مانند خطوط مرزي يک ميدان سرشار از ابهام‌اند، يعني همزمان هم بخشي از اين ميدان‌اند و هم نيستند.
زبان‌شناسان تاريخي به دنبال بازيابي بنيادها و امکان معنا بودند، حال آنکه کانت مي‌خواست همين کار را علي‌الاصول براي ذهن انجام بدهد. او نيز چرخش استعلايي را در پيش گرفت و مقولاتي را کشف کرد که در بدو امر تجربه را ممکن مي‌کنند. اما اين چه سوژه اي است که مي‌تواند چنين کاري بکند؟ اين سوژه بايد در کجا بايستد تا بتواند با خود چون ابژه معرفت رفتار کند؟ با دانستن شروط استعلايي امکان خودمان، بيم آن مي‌رود که سوژه به آن سوي افق معرفت بلغزد و چون رمز [1] يا سکوتي رمزآلود جلوه کند، منتهاي نقطه گريزي در گفتمان/کلام (discourse) بشري. سوژه ممکن است خود را به‌عنوان ابژه بشناسد – اما سوژه که ابژه نيست، اين آخرين چيزي است که مي‌توان به سوژه نسبت داد.
از اين‌رو، تولد آنچه «علوم انساني» ناميده مي‌شود شکافي به بار مي‌آورد و ما را به دو نيم تقسيم مي‌کند. ما که ميان تصورات يا بازنمودهاي تجربي‌مان و شروط استعلايي امکان آن‌ها معلق مانده‌ايم، محتاج پلي هستيم تا بگذارد پيوسته از يک‌سو به سوي ديگر برويم- نام اين پل چيزي نيست جز هرمنوتيک. با تولد علوم انساني، عصر تفسير فرا مي‌رسد. اما اين عمل بي‌وقفه تفسير تنها به اين دليل ضروري است که حال گمان مي‌برند تفسير اشتباه (misinterpretation) همه‌جا را فراگرفته و به بلايي مزمن بدل گشته است. در انگلستان اوايل قرن هيجدم يا آتن  قرن پنجم، کسي به‌طور خاص به اين موضوع نمي‌انديشيد؛ تفاسير اشتباه صرفاً خطاهايي اتفاقي بودند که مي‌شد با به کاربستن فنون بلاغي درست رفع‌شان کرد. اما حال، حيوان بشري زاده شده است، در هيئت جانوري که محتاج دانشي در باب خود است چرا که سرنوشتش جز اين نيست که خود را اشتباه بفهمد.
تفکر مارکس کاملاً با اين جريان فکري همسوست. مارکس بر اين کج‌فهمي‌هاي مزمن و ضروري که درباره خود داريم نام «ايدئولوژي» مي‌نهد و باور دارد علم اهميتي اساسي دارد چراکه پديده‌ها با ذات‌شان تطابق ندارند. خب تا بدين‌جا عصر مدرنيته را داريم. آن‌کس که اين عصر را خرد و خراب مي‌کند کسي نيست جز فردريش نيچه، همو که مي‌خواهد به مدرنيته پايان بخشد و در عوض چيزي را بياغازد که مدرنيسم مي‌نامندش. شگرد اصلي نيچه در اين سنت‌شکني چيزي نيست جز انکار خصلت انعکاسي. چه مايه احمقانه است که فکر کنيم اين جانور ضعيف ميل‌ورز تشنه قدرت مي‌تواند بر خود تکيه کند و به فرض محال انگيزه‌هايي را بکاود که  نخست او را به سمت فکر کردن سوق مي‌دهند! چگونه مي‌توان بنيادي براي تفکر يافت بي‌آنکه بي‌تابانه بخواهيم بنيادي ديگر در زير آن علم کنيم؟ به قول ويتگنشتاين، به سختي بتوان به خاستگاهي انديشيد بي‌آنکه فکر کنيم مي‌توان به فراسوي آن رفت. از اين جا به بعد، تفکر مجبور مي‌شود با خصلت خيالي و غيرواقعي خود کنار بيايد و خصلت انعکاسي به مغاک آيروني در خواهد غلتيد. اما از نظر نيچه، لازم نيست از اين واقعيت که تفکر در کل خيالي، تصادفي و دلبخواهي است خم به ابرو بياوريد- زيرا جهان نيز جز اين نيست. باورتان مي‌شود! تمامي اين تحريفات و تفاسير غلط به راستي به آن دروغ بزرگ که جهان مي‌نامندش يا به آنچه نيچه اراده به قدرت مي‌نامد وفادارند. نيچه شکاف ميان پديده‌ها و ذات، تصورات تجربي و شروط استعلايي‌شان، را مي‌بندد، اما اين کار را به گستاخانه‌ترين شکل ممکن انجام مي‌دهد- با گفتن اينکه چيزي جز پديده‌ها، تصوير تجربي، تجربه زيسته در کار نيست؛ او با خشونت تمام اين دوگانگي را از هم مي‌پاشد به جاي آنکه سعي کند صبورانه بر آن پل بزند.
يکي از جريان‌هاي مدرنيسم قرن بيستم در اين ايمان گستاخانه راه نيچه را در پي مي‌گيرد. گذار از رئاليسم به مدرنيسم، ضمن مطالب ديگر، گذاري است از واقعيت به تجربه، از آن ماده صلب واقعيت بيروني به اين حالات و حس‌هاي تکه‌پاره و دنبال کردن مسيرشان در اين بدن که بي‌واسطه اينجا قرار گرفته است. جريان ديگري در مدرنيسم به اين بي‌واسطگي عقل‌ستيزانه پشت مي‌کند و به امر نامرئي وفادار مي‌ماند – به نظام‌هاي اعظمي که انتزاعي، صوري و يکسر نهفته يا بالقوه‌اند و از زبان ما حرف مي زنند و عمل مي‌کنند ولي هرگز مستقيماً و به‌شکلي بي‌واسطه رخ نمي‌نمايند. نام اين قدرت‌هاي سازش‌ناپذير و ريشه‌دار را زبان بگذاريم يا وجود، سرمايه يا ناخودآگاه، سنت يا نيروي حياتي (élanvital)، کهن‌الگوها يا سرنوشت غرب، تأثيرشان جز اين نيست که تأکيد بگذاريم بر شکافي که در قرن نوزدهم ميان اگو (که ديرزماني عزيز بود) و علل موجبه حقيقي هويت دهان باز کرد.
اين دو جريان را کنار هم بگذاريد، چه به دست مي‌آيد؟ شايد بتوان گفت: جيمز جويس. اوليس و بيداري فينگان‌ها، لااقل در ظاهر امر، تکه‌پاره و آشوبناک و سرشار از حس‌هاي آني‌اند، مجموعه‌اي از شرايط و مواجهه‌هاي تصادفي که بهترين نمونه مدرنيستي‌اش همان مواجهه دو ثانيه‌اي افراد در تقاطع‌هاي شلوغ شهري است. با اين‌همه مي‌دانيم که اين تجربه به‌ظاهر تصادفي به‌راستي از بيخ و بن کدگذاري شده است و پنهاني توسط متني زيرين که به چشم غيرمسلح ناپيداست تنظيم و قاعده‌مند مي‌شود، متني زيرين که مي‌تواند با انسجام و جديت تمام کل جهان پديدارها را تنظيم کند.[2] اما مسأله اين است که از قرار معلوم اين ساختارهاي تعين‌بخش حال فرسنگ‌ها از عرصه بي‌واسطگي حسي دور افتاده‌اند، چرا که بسيار صوري و انتزاعي‌اند و بالکل از ترکيب‌هاي تصادفي ماده که خود به بار آورده‌اند مستقل‌اند؛ از اين‌رو، ترکيب تجربه سوبژکتيو و ساختارهاي تعين‌بخش آن در عمل ساده خودانعکاسي (self-reflexivity) هرچه ناممکن‌تر به نظر مي‌رسد. اين نکته قطعاً در مورد بيداري فينگانها صدق ميکند، متني که انگار کمترين ميزان وساطت را  فراهم مي‌کند ميان واحدهاي مفرط دلالت و چرخههاي عظيم ويکويي که آنها را توليد کرده و در بر مي‌گيرند (دو سوي قضيه با هم سر به سر ميشوند، آنچه در محور نشانهشناختي از دست مي‌رود، به لطف چرخههاي عظيم ويکويي جبران مي‌شود [3]). به راحتي مي‌توان ازجا‌در‌رفتگي و نابساماني مشابهي را در سوسور نيز يافت، در تمايز او ميان لانگ – نظام کاملاً نهفته و بالقوه زبان- و ماهيت تصادفي پارول که ظاهراً نمي‌شود آن را در قالب فرمول‌هاي صوري ريخت. به راحتي مي‌توان اين دوگانگي را به ظهور دوباره اسطوره‌شناسي در فرهنگ مدرنيستي ربط داد؛ زيرا اسطوره نيز – البته اگر حرف لوي استراوس را بپذيريم- بر طبق منطقي سراپا انتزاعي عمل مي‌کند، منطقي که هر ترکيب و تغيير انضمامي و خاص با آن نسبتي سراسر تصادفي و پيشامدي دارد.
به باور عموم، اسطوره‌شناسي به جامعه پيشاصنعتي تعلق دارد؛ و با مدرنيسم، ما به طور مشخص به سوي مرحله‌اي بالاتر در سرمايه‌داري حرکت مي‌کنيم: سرمايه‌داري انحصاري بين‌المللي. شايد بتوان ادعا کرد که مدرنيسم چيزي نيست جز بحران فرهنگ بورژوايي که مهر زخم اين گذار را بر جبين دارد. طنز روزگار اينکه در اين مرحله بالاتر، گويي سرمايه‌داري در حرکتي قهقرايي به سوي عرصه‌اي پيشاصنعتي، بسته و ادواري حرکت مي‌کند که حالتي طبيعي يافته، عرصه‌اي که لباس سرنوشتي مقدر را بر تن کرده و در آن تاريخ‌مندي به حالت تعليق درآمده، جايي‌که آنچه در سطح به چشم مي‌آيد آشوب و تصادف است، ولي در زير اين سطح همه چيز نظارت مي‌شود و خصلتي غيرشخصي دارد. شايد اين همان راز تاريخي رايج‌ترين فرمول مدرنيستي است، اقتران و ترکيب تکان‌دهنده امر بسيار قديمي و بسيار نو، کهن و آوانگارد؛ اين يعني مانند بودلر يا فرويد در حين اينکه سنت را به دور مي‌ريزيم و مي‌خواهيم همه چيز را نو کنيم، دست مي‌زنيم به کاويدن مجدد گذشته باستاني. در آن لحظه‌اي که پويايي تکنولوژيک، فوتوريسم و ساخت‌گرايي (constructivism) را داريم، و با گسترش بي‌سابقه اقتصاد سرمايه‌داري در پهنه جهان در سال‌هاي اوليه مدرنيسم روبروييم، گذشته بي‌وقفه به درون گذشته کشيده مي‌شود و يک بار ديگر در ساختارهاي مهروموم شده و ادواري و هميشهمتغير/نامتغير[4] آن گير مي‌افتد. امرِ همان باز مي‌گردد اما با اندکي تفاوت – نام اين پديده، چنانکه والتر بنيامين مي‌دانست، چيزي نيست جز مُد.
يا به تعبيري کلي‌تر مي‌توان گفت، اين چيزي نيست جز روزگار غريب کالا. به‌راستي کالا تاريخي دارد – منظورم تکرار ابدي عمل مبادله است. کالا بي‌وقفه با سرعت حرکت مي‌کند ولي مطلقاً به جايي نمي‌رسد، اين شايد تعريف بدي از مدرنيسم نباشد. به بيان دقيق‌تر، کالا خود قسمي تجسد ناساز انفصال ميان امر انتزاعي و امر خاص و محسوسي است که درباره‌اش حرف مي‌زنم. چنانکه مارکس گفته است، کالا هيچ بدني ندارد، صرفاً در عمل صوري مبادله مي‌زيد، اما از سوي ديگر، چه مي‌تواند از کالا به‌شکلي بت‌واره مجسم‌تر و محسوس‌تر و مادي‌تر باشد؟
گئورک لوکاچ در تاريخ و آگاهي طبقاتي مي‌گويد، «واقعيت، تحت سلطه ارزش مبادله، مستحيل شده و بدل مي‌شود به انبوهي از امور واقع غير عقلاني؛ و بر فراسوي‌شان، شبکه‌اي از قوانين سراسر انتزاعي حاکم مي‌شود که عاري از محتواست». اين تعريف بدي نيست از اوليس جويس يا به تعبيري بخش اعظمي از هنر مدرنيستي، هنري که آدورنو درباره‌اش گفته است که مناسبات و روابطش به اندازه مناسبات واقعي ميان ابناي بشر در جهان متأخر بورژوايي انتزاعي است. به عبارت ديگر، داستاني که در سطحي فلسفي براي‌تان گفته‌ام، بنياد و زيرلايه‌اي مادي دارد: روايت کالا، که در دوره مدرنيسم والا – بگوييم از 1900 تا 1920 – به نظامي بدل شده بود که قاطعانه خصلتي بين‌المللي داشت. درون اين نظام، سوژه‌هاي بشري از يک‌سو در ورطه بي‌واسطگي اسير مي‌شوند، و عملکرد کالا اتميزه و قلع‌وقمع‌شان مي‌کند؛ و از سوي ديگر،  اين سوژه‌ها از اين نکته چندان آگاه نيستند که تحت انقياد قوانين آهنين جهاني قرار گرفته‌اند، قوانيني که چون جهان اسطوره، خصلتي طبيعي يافته و قباي سرنوشتي مقدر را بر تن کرده‌اند؛ مي‌توان گفت جهاني که در آن تصادف و ضرورت به يک اندازه شرح حال وضع موجودند.
حدسش چندان دشوار نيست که آنچه از قديم، اين آنتي‌نومي‌ها (قضاياي جدلي الطرفين) – يعني خاص و عام، محتوا و فرم، امر حسي و امر معنوي، امر امکاني و ضرورت- را به هم پيوند مي‌زد، اثر هنري بود. و نام اين قسم اثر هنري رئاليسم است. اما رئاليسم متعلق به مرحله پيشين و کلاسيک‌تر سرمايه‌داري است – به تعبيري، همان سرمايه‌داري ليبرالي – که از اواخر قرن نوزدهم رفته‌رفته از آن فراتر رفتيم. محض نمونه، رئاليسم متعلق به ايدئولوژي‌هاي اومانيسم ليبرالي است که در زمان خود خوب به کار بورژوازي مي‌آمدند. اما اومانيسم ليبرالي به شيوه‌هايي سوژه بشر را تعريف مي‌کرد (شيوه‌هايي که براي دوران تاريخي خودش بسيار مناسب بودند) که ديگر به درد نمي‌خورند، و هرچه پيش مي‌رويم، کمتر با حال و هواي سرمايه‌داري متأخري جور در مي‌آيند که نظام‌مندتر و اداره‌شده‌تر است. شايد براي والتر اسکات خيلي چيزها ممکن بوده، ولي در اين سرمايه‌داري متأخر کمتر کسي مي‌تواند خود را چون عاملي خودآيين ببينند، عاملي که حاکم بر سرنوشت تاريخي خويش است و خود زندگي‌اش را تنظيم مي‌کند و با خطوطي مشخص مرزهايش از ديگران جدا شده است؛ کمتر کسي مي‌تواند به روشن بودن و معقول بودن ابژه ايمان داشته باشد، ابژه‌اي که حال نمونه اعلايش چيزي نيست جز ابژه‌اي گسيخته، تيره‌وتار و نفوذناپذير به‌نام کالا. ديگر هيچ‌کس نمي‌تواند به پيشرفت و تاريخ‌مندي دل ببندد – مدرنيسم متعلق به عصري است که در آن تغييري دوران‌ساز در درک ما از زمان‌بندي ايجاد مي‌شود؛ يعني ديگر انکار مي‌کنند که جهان ساختي مانند داستان دارد، قسمي منطق علي دروني که هنر مي تواند بازنمايي‌اش کند.
البته در حاشيه‌هاي استعمارشده سرمايه‌داري مردم هرگز به هيچکدام از اين‌ها باور نداشتند. در اين مناطق، مي‌دانستند که زمان خطي، به قولي، هميشه در طرف سزار است؛ و کسي حاضر نمي‌شد قبول کند تاريخي که هميشه از آنِ کساني ديگر، يعني فاتحان، بوده تاريخي روشن و معقول است؛ در آن حاشيه‌ها کسي خود را از سر عادت موجودي داراي مرکز و خودآيين نمي ديديد، موجودي که خود سرنوشت خود را تعيين مي‌کند. اين بود که با ظهور چشم‌گير مدرنيسم ايرلندي روبرو شديم، مدرنيسمي که بريتانيا چيزي قابل مقايسه با آن در چنته ندارد (به نظرم ايرلند تا حدود اواسط قرن بيستم، بخشي از جهان موسوم به جهان سوم بود). امروزه ظهور اتحاد غريب ميان مدرنيسم و استعمارگري در آمريکاي لاتين را نيز مي‌توان اين‌گونه توضيح داد.
سرمايه‌داري واضحاً بين‌المللي شده بود، ولي مدرنيسم نيز چنين بود. مدرنيسم با بي‌تفاوتي مرزهاي ميان شهرها، جوامع، شکل‌هاي هنري، زبان‌ها و سنت‌هاي ملي را درمي‌نورديد. مدرنيسم که حال از قيود اوديپي سرزمين مادري خلاصي يافته بود، مي‌توانست از منظر يک کلان شهر چندزبانه، با بي‌قيدي و بي‌تفاوتي به اين ميراث‌هاي ملي بنگردد. مدرنيست‌هايي چون اليوت و جويس، به جاي دل بستن به اين ميراث‌هاي ملي، در پي آن بودند که ساختارهاي نهفته در عمق اين تجربيات محلي را بکاوند و آنها را در دل چرخه‌هاي اسطوره‌اي عظيم و جهاني جاي دهند. از اين‌رو، مدرنيسم متعلق به شبکه‌هاي نشانه‌شناختي بي‌ريشه و نو در اروپا در عصر سرمايه‌داري انحصاري بود که چون پول (پوند) به راحتي در شهرهايي چون برلين، پاريس، زوريخ و وين به گردش در مي‌آمد. به نظرم ريموند ويليامز با هوشمندي تمام سود و زيان اين منظر جهان‌وطني را ارزيابي کرده است: از يک طرف، با بي‌تفاوتي و قدرت، مه رازآلودي را که زهد و تقواي محلي را در برگرفته بود مي‌زدايد؛ از طرف ديگر، همه اينها را از منظري استعلايي، صوري و تهي انجام مي‌دهد، از منظر کساني که در خيابان‌هاي کافه‌نشين پاريس چون سن‌ژرمن به جهان مي‌نگريستند. مدرنيسم با جدا کردن خود از سنت‌هاي ته‌کشيده و زهوار دررفته ملي، از بسياري جهات حقيقتاً پيشرو و مترقي بود؛ اما در عين حال، چنانکه ويليامز خاطر نشان کرده، با اين کار خود را از وجوهي از ميراث‌هاي ملي جدا مي‌کرد که به طور بالقوه سرشار از حيات بودند و به‌لحاظ سياسي قدرتي بنيادبرانداز داشتند؛ و با جدا کردن خود از اين سنت‌ها، راهي جز تقليد از عادات سرمايه‌داري بين‌المللي نداشت، سرمايه‌داري‌اي که چون سرزمين هرز اليوت ياکانتوهاي پاوند نسبت به زمان‌ها و مکان‌هاي خاص بي‌تفاوت است.
به عبارت ديگر، منظورم اين است که شکاف يا لغزشي که در ابتداي مقاله درباره‌اش حرف زدم – يعني شکاف ميان امر خاص حسي و شروط انتزاعي امکان‌بخش – در شرايط موضع‌نگارانه يا توپوگرافيک مدرنيسم دچار بحران مي‌شود. اما اين توپوگرافي پيامد ديگري نيز دارد. در تبعيدزيستنِ بسياري از مدرنيست‌ها، زندگي‌شان در محافل بوهمي يا خرده‌فرهنگ‌هاي بي‌ريشه را قطعاً نمي‌توان از سوي ديگر قضيه جدا کرد، يعني از راست‌گرايي سبعانه و خصمانه، نخبه‌گرايي ابلهانه، نفرت شديدشان از ليبراليسم، دموکراسي، سوسياليسم، علم و آنچه «توده‌ها» ناميده مي‌شد. روي‌هم‌رفته، مي‌توان وجوه افراطي نگرش‌هاي سياسي بسياري از مدرنيست‌هاي برجسته (از گاتفريد بن گرفته تا ويندهام لوئيس، از فيليپو مارينتي تا دي. اچ. لارنس) را نفرت‌انگيز و ننگين ناميد (البته اگر آنچه گاهي آوانگارد ناميده مي‌شود – يعني پيوندهاي ميان دادا و اسپارتاسيسم، سورئاليست‌ها و تروتسکيسم، فوتوريسم و بلشويسم – را بخشي از مدرنيسم بدانيد، بي‌شک خواهيد ديد که داستان ديگري نيز در کار است). از اين‌رو، ما با جرياني گيج‌کننده روبروييم که به لحاظ فرهنگي آوانگارد و پيشروست و به لحاظ سياسي مرتجع. يافتن راز اين پارادوکس ظاهري قطعاً چندان دشوار نيست: آنچه اين دو گرايش را به هم پيوند مي‌زند تقابل و ايستادن در برابر دموکراسي ليبرالي- بورژوايي است. شايد مدرنيست‌ها مرتجع بودند، ولي قطعاً از طبقه متوسط نفرت داشتند.
ممکن است چون برتراند راسل، سياست مدرنيسم را به يک گرايش خطي ساده تقليل دهيد: مدرنيسم مستقيم به اردوگاه‌هاي مرگ مي‌رسد. از اين منظر، مدرنيسم بخشي از همان فوران جنون‌آميز عقل‌ستيزي است که از دهه 1880 به بعد کل اروپا را درنورديد، يعني زماني‌که عقل‌گراييِ شکل سابق سرمايه‌داري ليبرالي که در آن دوران از دور خارج شده بود، رفته‌رفته وجهه و اعتبارش را از دست داد. نيچه و فرويد، اسطوره و جادو و تاريک‌انديشي، کهن‌الگوهاي يونگي و دايره‌هاي چرخنده[5]، خدايان تيره‌وتار، مناسک بهار و فيشرکينگ (پادشاه ماهيگير): همه اين امور وحشيانه، نياگرايانه و بدوي را مي‌توان بازگشت امر سرکوب‌شده دانست، از ريخت افتادن خشونت‌بار عقل ظاهراً زهوار دررفته روشنگري به‌وسيله هر آنچه اين عقل زير پاي خود له کرده بود. و قطعاً اين، ضمن مطالب ديگر، تعريف چندان بدي از نازي‌ها نيست. اما بلاشک قصه اينچنين ساده نيست. شايد اين‌ها در زننده‌ترين شکل‌هاي سياسي خود، چيزي نبودند جز فوران عقل‌ستيزي؛ اما از طرف ديگر، تلاشي بودند براي تيشه زدن به ريشه عقلانيتي شيء‌واره‌شده، تلاشي براي رسيدن به استقلال و خودآييني، تلاشي براي خلاص شدن از فضاي خفقان‌آور عقل روشنگري و بازانديشي کامل در مورد آن. بي‌شک ما هنوز آنقدر از مدرنيسم فاصله نگرفته‌ايم که بتوانيم ميان اين گرايش‌ها تمايز قائل شويم – ميان آنچه احتمالاً به اردوگاه‌هاي مرگ رسيد، و آنچه پيام‌آور اشکال جديدي از سوبژکتيويته، سبک‌هاي جديد رابطه، و نسخه‌هاي جديدي از زبان و هنر است. اگر يک‌سوي مدرنيسم واقعاً زشت و نفرت‌انگيز بود، سوي ديگرش بي‌بروبرگرد اتوپيايي است، هرچند اغلب به‌معناي منفي کلمه. پس بايد چون والتر بنيامين، صبورانه و با سعه صدر در ميان ويرانه‌ها جستجو کنيم، کپه‌هاي آوار و خاک را غربال کنيم و آنچه شايد روزي به کارمان بيايد را گرد بياوريم.
 مترجم: محسن ملکی
منبع:
Eagleton, Terry (1998) Modernism, myth and monopoly capitalism in Regan, Stephen (ed.) Eagleton Reader, UK: BLACKWELL.
سایت تز یازدهم
پي‌نوشت‌:
[1] کلمه cypher در عين حال به‌معناي «هيچ» يا «صفر» نيز هست. م
[2] منظور ايگلتون از «متن زيرين» ارجاع موازي به وقايع اوديسه هومر در رمان اوليس جويس است که چون چارچوبي کلي و انتزاعي اتفاقات رمان را در قابي اسطوره‌اي قرار مي‌دهد، اين همان چيزي است که اليوت در مقاله معروفش درباره اين رمان آن را «روش اسطوره‌اي» مي‌نامد. از اين‌رو، شخصيت‌هاي رمان بي‌آنکه خود بدانند در طرح عظيم‌تر هومري نقشي را ايفا مي‌کنند. م
[3]يعني در رمان بيداري فينگان‌ها، در سطح اول به علت منتشر شدن معنا و کش‌آمدن معنا تا بي‌نهايت، مي‌توان هر کلمه و جمله را به بي‌نهايت شکل مختلف تفسير کرد، از اين‌رو معنا همواره از چنگ مي‌گريزد ولي از طرف ديگر ما با طرح‌هاي کلي‌تري روبروييم که از فلسفه ويکو گرفته‌شده و اين چرخه‌هاي کلي و ادواري مانند ارجاعات به اوديسه در رمان  اوليس مانند لنگرگاهي براي معنا عمل مي‌کنند و قابي کلي فراهم مي‌کنند. م
[4] Ever-changing/ never-changing: عبارتي که ايگلتون از بيداري فينگان‌ها گرفته است. م
[5] اشاره به مفهومي در اسطوره‌شناسي ويليام باتلر ييتس، شاعر مدرنيست ايرلندي که در شعر معروفش، «ظهور منجي» نيز بدان اشاره شده است. م