لیلارج_علی عبدالرضایی

تو پولدارى
و مى‌توانى انتخاب كنى
اما سوا كردنِ ميوه آسان نيست
اين انار بزرگ
دانه ريز است
و آن هندوانه كم خون
پس بريز دور
بدترين آدم‌ها
همين‌هايند كه دور و برِ تواند
بهترين‌شان را هرگز نديده‌اى
فردا تو را مى‌برد
كه باز نبينى
مثل عشق بعدى
یا خودِ لیلی که اگر قبلی بود
مجنون كه شاعربشو نبود
بهترينِ شاعرها آن‌هايند
كه هرگز شعرى ننوشتند
من هم كه مى‌بينى
فقط چوب را تلف مى‌كنم مثل موريانه
تا فراموش كنم خاطره‌اى دارم
هر چه که دارى از ياد می‌برى
هر كه بخواهى مى‌رود از ياد
پس فرار كن از مثل همگى
تا خودت را ورانداز نكنى در آينه
که هی نبینی
نمى‌گذارد آن رنگ مو
آن لنز و بينى دست سازِ لعنتى
نمی‌گذارد در زندگی من زندگی کنی
با شلوار من که کسی لخت نمی‌شود
در کفش‌هایی که ندارم
هیچکس نمی‌رود راه
توی بشقاب من کسی نمی‌برد قاشق
آن‌ها همه تنها می‌خورند؟

علی عبدالرضایی
شعری از کتاب لیلاو