ضد داستان_علی عبدالرضایی

«کافه کتاب»
این داستان ابتدا با دانای کل روایت می‌شود. از خواننده‌ام انتظار دارم ، آن‌طور که انتظار دارد در مقابلش خفه شو!
باشد؟
در خیابان‌های کافه پرور رشت قدم می‌زدم که یادم افتاد گوشی در جیبم است. پس بی‌درنگ ، انگ آدم ِ مجازی که از سوی دوستم قرار بود بر من وارد شود ، پیشاپیش پذیرفتم و گوشی را درآوردم. عبدالله کوثری! چقدر اسمش ناآشنا بود. یادم باشد بعدن در گوگل سرچش کنم. ببخشید که وسط تعریف روایت، یاد این موضوع افتادم. اصل ِ ماجرا از اینجا شروع شد که هانی، پیامی را از جایی برایم فوروارد کرد و من در میان حجم ِ بلندگوهایی که چرندیات ِ حامد همایون را در فضای ِ ستادها پخش می‌کرد ، تصمیم گرفتم به فرازمند بروم. راستی، متن پیام این بود: «دیدار و گفتگو با عبدالله کوثری»
فکر نکنم بدانید که من، تقریبن زندگی‌ام ادبیات است و هر لحظه به زبان، با زبان فکر می‌کنم. راستی معین، اگر ناراحت نمی‌شوی همینجا بگویم به محض دیدنت مطمئن شدم که چرا چشمانت قرمز بود. چون امیدوارم بعدن این داستان را بخوانی، خواستم یادآوری کنم که خر نیستم و می‌فهمم. پس از لحظه‌ی تصمیم، گوشی پویا را گرفتم و به معین زنگ زدم.
معین عشقم، فرازمند جا هس منم بیام؟
آره بیا.
به فرازمند که رسیدم، بهانه الکی کتاب بیژن الهی را گرفتم که بروم بالا و ببینم چه خبر است.
این جای داستان را، کمی سریع تعریف می‌کنم تا راوی داستان به پیر شیرینی که تمام زندگی‌اش صرف ایجاد پویش‌های شعری شد ،تبدیل شود.
به خودم که آمدم، جلوترین صندلی کتاب فروشی نشسته بودم و فکر می‌کردم که چقدر خواندن تراژدی مهم است. دوست داشتم در ذهن عبدالله کوثری چرخ زنان، بفهمم که چرا انقدر قفل ِزنان است.
ای کاش من هم می‌توانستم موقع سخنرانی ، آنقدر خوب به پاهای آن دختری که کتانی سفید پوشیده بود نگاه کنم وآنقدر دقیق، روی حرف‌هایم تمرکز!
فکر کنم در ذهن ِآن پیرمرد، همچین نزاعی بود:
حتی سوفکلس ِبزرگ، با تمام ِهیبت زباناش نمی‌تواند زمانی، تصویرگرِ زیبایی زنان ِاین‌جا شود. آه لعنتی!
آن پسر سیبیلو چه دستان زیبایی دارد، وز چشمهایش سرخی، چه گرامی می‌بارد. دارد این همه هیزی، کمی مرا دچار دردسر می‌کند. حتی شکسپیر نیز نمی‌توانست بی‌سردرد، گم نکند این همه زن ِ زیبای ِ تنگ پوش را! و این پسران که جان ِ کلام فوکواند، ای کاش تمامشان برای ِ من می‌شدند.
دست نگه دار پسر! اگر می‌خواهی راوی من باشی، تمام ِ من باش.ضمنن! تاریخ بیهقی هم بخوان.
ناگهان ، عبدالله کوثری از جاش بلند می‌شود و می‌نشیند.
این حرکت را در ذهنم چطور توصیف کنم؟
در همین حال که من مشغول تایپ کردن این داستانم ناگهان پدرم در را باز می‌کند.
چی مینویسی بابایی؟
+هیچی بابا
فقط دارم رو تحقیق درسی کار می‌کنم.
_باشه بابا ، حواست به درست باشه‌ها!
_چشم
فکر می‌کردی داستان تخیلی باشد، ها؟ در اشتباهی،در مقابل من خفه شو!
خفه شو!ناگهان عبدالله کوثری، تکه‌ای از متن ترجمه‌اش را با قاطعیت می‌خواند و من از فکر بیرون می‌آیم.
ترجمه‌خوانی که تمام می‌شود، دخترهای ردیف جلو، با رگباری از دست، استاد را همراهی می‌کنند.
از جایش بلند می‌شود تا تعظیم کند. ناگهان، هیچ اتفاقی که نمی‌افتد هیچ ، در کمال ناباوری استاد از پله‌ها پایین می‌روند و دست معین را می‌گیرند.
من همیشه عاشق ِادبیات فرانسه بوده‌ام، تاثیرات ِ فوکو و رمبو و دیگر ِهمجنسگراها بر من در این سن آشکار شد تا ازدواج خودم را با معین نامی، در این داستان اعلام نکنم. چون معمولن در ادبیات و سینمای فرانسه، اتفاقهای هیجان انگیزی در روایت رخ نمی‌دهد و من به تاثیر، هیچ اتفاق بزرگی ایجاد نمی‌کنم.
معین ، دست استاد را رها می‌کند و رو به من می‌گوید: «بیا گورمون رو از این داستان خسته کننده لعنتی گم کنیم»
استاد کوثری رو به پرسش‌ها پاسخ می‌دهد: این داستانی که خواندیم نمونه‌ای از یک داستان پست مدرن ِ نوشته شاگردان ِ من بود. طبق توصیه‌هایی که همیشه می‌کردم و باز هم می‌کنم ، زبان را فرا گیرید تا اتفاقات مهم شما را بی‌افرینند.
عدنان صیقلانی
«نقد و بررسی»
فاصله‌گذاری در داستان باید به سمتی حرکت کند که معجزه‌ی داستان را از بین ببرد، یعنی با داستان به مثابه یک امر غایی برخورد کند.
در تئاتر برشتی، برای اینکه بازیگران به‌طور کامل در قالب نقش فرو نروند یک جمله برای آن‌ها در نظر گرفته می‌شد تا قبل از دیالوگ اصلی آن‌ را بیان کنند. یعنی برخلاف تئاتر کلاسیک که بازیگر در نقش غرق می‌شود، برشت برای اینکه بازیگرانش وارد بازی اغراق‌آمیزی نشوند و آگاه باشند که دارند نمایشی را بازی می‌کنند، به آن‌ها می‌گفت قبل از هر دیالوگ، عبارتی مانند «فلانی آمد» یا «فلانی گفت» بیان کنند و بعد از آن، دیالوگ اصلی خود را بگویند.
تاثیر و کاربرد فاصله‌گذاری چیست؟
کارکرد فاصله‌گذاری در تئاتر، تاکید بر ضدصحنه بودن آن است و در عین حال حالت آسمانی تئاتر را هم از بین می‌برد. وقتی شاعر، شعری می‌نویسد و در آن از فاصله‌گذاری استفاده می‌کند درواقع قصد دارد به مخاطب القا کند که در حال نویسش شعر است. اما اتفاقی که در این داستان رخ می‌دهد، این است که نویسنده چنان از فاصله‌گذاری کار می‌کشد که آن را بدل به ضدفاصله‌گذاری می‌کند. او می‌خواهد نشان دهد که در حال نوشتن است اما چنان غرق خودش می‌شود که همه‌چیز را لو میدهد و در نهایت، این تکنیک به درستی اجرا نمی‌شود.
وقتی قصد نوشتن یک «ضدداستان» را دارید اول باید بر دانش داستان‌نویسی و سپس بر خود داستان و دقایق آن اشراف کامل داشته باشید. در اینجا عواملی مانند: عدم برخورداری از تم مرکزی، نبودن ارتباط بین اتفاقات رخ داده در طول داستان و عدم درگیر شدن نشانه‌ها، ساختار داستان را دچار بحران کرده است.
راوی قصد دارد با ابراز علاقه‌ی همزمان به زن و مرد، جنسیت خود را مخفی کند و برخوردی اندروژنی با متن داشته باشد و اینگونه تم مرکزی داستانش را هم پیش ببرد اما متاسفانه داستان پر از پراکندگی‌ست و به مرحله‌ی پرداخت نمی‌رسد.
داستان شروع بسیار ضعیفی دارد.
«این داستان ابتدا با دانای کل روایت می‌شود»
در اصل راوی، دانای کل نیست و نویسنده می‌خواهد بگوید که این راوی، یک راوی نامطمئن و غیرقابل اعتماد است اما درواقع این سطر هیچ ارتباطی با کلیت داستان ندارد.
«از خواننده‌ام انتظار دارم، آن‌طور که انتظار دارد در مقابل‌اش خفه شو!»
در کتاب «هرمافرودیت» از عبارات این‌چنینی بسیار استفاده شده است اما آن عبارات در طول متن با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند. در آن کتاب مخاطب مزاحمی وارد جلسه‌ی سخنرانیِ یک مترجم شده و برای او کف می‌زند، یعنی یک‌ چالش شخصی و تنفر ادیپی بدل به داستان می‌شود، اما در این داستان، نویسنده‌ وارد جلسه‌ای شده و می‌بیند که اطراف عبدالله کوثری دختران جوان و زیبایی نشسته‌اند و راوی هم با دیدن این صحنه، شروع به چشم‌چرانی می‌کند. در این‌جا تنفر ادیپی وارد داستان شده و نویسنده‌ می‌خواهد جای عبدالله باشد و در نهایت دخترانی که آن‌جا هستند مال او شوند، در این‌ قسمت بیان احساس بدل به داستان نمی‌شود اما بیان حسیت بدل به کشف می‌شود.
در قسمت «پس بی درنگ، انگ آدم مجازی که از سوی دوستم قرار بود بر من وارد شود» مشخص نمی‌شود چه کسی به او انگ می‌زند و یا قسمت «هانی، پیامی را از جایی برایم فوروارد کرد» هم بیانی مبهم دارد. منظورم این است که یک سری عناصر در داستان ریخته شده که در نهایت از آن‌ استفاده‌ای نمی‌شود. ضدداستان وقتی نوشته می‌شود که شما آن قرائت مرکزی را داشته باشید. زبان در این داستان به شدت دچار مشکل است و در بعضی جاها بیان شاعرانه شده و نثر افت می‌کند. «در خیابان‌های کافه پرورِ رشت قدم می‌زدم که یادم افتاد گوشی در جیبم است.
پس بی درنگ، انگِ آدمِ مجازی که از سوی دوستم قرار بود بر من وارد شود».
این‌جا بیان دچار سکته شده و حتی نمی‌توان آن را به درستی از رو خواند، یعنی نشان می‌دهد که نویسنده شناخت کافی از نثر ندارد و این دقیقن همان حرفی‌ست که عبدالله کوثری در پایان داستان‌ می‌گوید و حق هم با اوست زیرا نویسنده باید نثر را خوب بلد باشد و بعد آن را به هم بریزد تا ثابت کند که با آگاهی و شناخت از قواعد زبانی، عمدن در نحو زبان دست برده است.
«پیشاپیش پذیرفتم و گوشی را درآوردم. عبدالله کوثری! چقدر اسمش ناآشنا بود. یادم باشد بعدن در گوگل سرچش کنم»
نویسنده در این قسمت وانمود می‌کند که شناختی از عبدالله کوثری ندارد اما در ادامه‌ی داستان متوجه می‌شویم که راوی او را می‌شناسد، در نتیجه عبارت «سرچش کنم» باید طوری آورده شود که معنی خاصی بدهد و این دروغ مشخص ‌نشود.
«ببخشید که وسطِ تعذیف روایت، یادِ این موضوع افتادم»
کلمه‌ی تعذیف غلط است و اگر هم به عمد غلط نوشته شده، در خط داستان نیست و کارایی ندارد.
«ماجرا از این‌جا شروع شد که هانی، پیامی را از جایی برایم فوروارد کرد و من در میان حجمِ بلندگوهایی که چرندیاتِ حامد همایون را در فضایِ ستادها پخش می‌کرد»
نویسنده سعی کرده انزجار خود را از فضای چیپ و عوامانه ابراز کند اما نباید مستقیم سراغ سوژه برود، بهتر است که این تنفر، با استفاده از نشانه‌ها به اکران گذاشته شود. وقتی نویسنده از «حامد همایون» نام می‌برد، باید در ادامه‌ی داستان برایش نقشی در نظر بگیرد تا این شخصیت با داستانش این‌همان شود اما زمانی که حامد همایون هیچ این‌همانی با عبدالله کوثری و سوفکلس ندارد، آوردن نام او جز حشو نیست.
«فکر نکنم بدانید که من، تقریبن زندگی‌ام ادبیات است و هر لحظه به زبان، با زبان فکر می‌کنم»
این بیان در داستان نشانگر نوعی من‌نمایی‌ست و نویسنده در اصل خودنویسی کرده است. داستان سعی کرده با طرح «مخاطب‌گریزی» و با استفاده از تکنیک فاصله‌گذاری به یک ساخت تازه برسد. گارد داستان قابل قبول است اما نویسنده باید نحوه‌ی اجرای این گارد را بلد باشد و نکات دیگری که قبل از یادگیری این فرمت باید به آن توجه کند، چگونگی اجرا و ساخت داستان است. در داستان می‌توان عناصری آورد و در عین حال آن‌ را انکار کرد ولی نویسنده در این داستان کوتاه اطلاعاتی به مخاطب می‌دهد و به جای اینکه از آن‌ اطلاعات در جهت پیشبرد داستان استفاده کند، رهایش می‌کند.
این داستان با این‌که سعی دارد فرمی تازه را با استفاده از طنز و عصیانگری به نمایش بگذارد، ناموفق عمل می‌کند و آن عصیان ناب را هم به‌خاطر عدم احاطه بر داستان‌نویسی از بین می‌برد.
دیالوگ در این داستان درست اجرا نشده و در سرتاسر داستان شاهد مشکلات نگارشی هستیم، اگر نویسنده سعی داشته از زبان شیزوفرن استفاده کند باید منطق آن زبان را هم اجرا می‌کرد، او می‌تواند دیالوگ را داخل روایت برده و شاخه شاخه کند ولی باید در زبان این اتفاق بیفتد. در قسمت‌هایی از داستان مشخص است که نویسنده عمدن فرم داستان را بهم می‌ریزد و در بعضی جاها هم از طنز برای بیان دغدغه‌ها و نفرت خود از سانتی‌مانتالیسم استفاده می‌کند، ولی چنین موضوعاتی برای نویسش داستان کافی نیست. البته ایده‌ی داستان خوب است اما برای اجرای این فرم، نویسنده باید این فرمت داستانی را بشناسد، بر آن اشراف کافی داشته باشد و سپس آن را دفرمه کند.
همه چیز در این داستان غلط اجرا شده است. باید توجه داشت که هر داستانی سازمان‌بندی خاص خود را دارد و برای حرکت به سمت ضدداستان‌نویسی، نویسنده ناگزیر است سازمان دیگری تولید کند، سازمانی که ضدسازمان باشد یا به بیان دیگر او برای ساختارشکنی باید یک ساختارِ ساختارشکن بسازد و این نکته‌ایست که اکثر نویسندگان از آن اطلاعی ندارند. نویسنده باید اصولی را در نظر بگیرد، فضایی که در این داستان طراحی شده و نشانه‌هایی که در آن به کار رفته است در زبان شیزوفرن اتفاق نمی‌افتد و تغییر حالات‌ رخ داده در طول داستان، بسیار ضعیف اجرا شده است. داستان پر از شعف است و در عین حال برهم زدن فضای داستان توسط نویسنده اتفاق خوبی‌ست ولی مشخص است که او در ابتدای راه قرار دارد و برای این‌که یک سازمان را به‌هم بریزد باید درک لازم را از شخصیت‌ها داشته باشد. او اگر به بحث «مکان زمانی» (که در شماره‌های پیشین مجله منتشر شد) توجه داشته باشد، می‌تواند به مساله‌ی مکان و زمان، با توجه به زبان برخورد کند. در این داستان زبان نویسنده، درزمانی را در نظر نمی‌گیرد، مکان داستان درست است، او از خیابان رد می‌شود و در نهایت به کافه می‌رسد ولی با مکان‌هایی که نام می‌برد، فضای داستان و عصیان درونی خود را تعریف نمی‌کند و همه‌چیز با یک نوع توهین و عقده‌‌ی ادیپی بیان می‌شود، یعنی یک منش روانشناسیک دارد که در عنصر زبان اتفاق نمی‌افتد چون زبان نویسنده، زبانی شیزوفرنیک به معنای حرفه‌ای نیست. زبان شیزوفرنیک تقطیع نداشته و سیال است، در این زبان فاعل، فعلش را گم می‌کند و در حالی‌‌که می‌توان آن را تأویل کرد، سیستم زبانی و روابط کلماتش هم تغییر پیدا می‌کند و معمولن یک حالت شاعرانه‌ دارد و در بعضی از قسمت‌ها به شعر تنه می‌زند، با این تفاوت که مخاطب پی می‌برد که این نوع نویسش یک استایل و فرم ویژه‌ای را دنبال می‌کند و برای رسیدن به این زبان، نویسنده باید شناخت کافی از عناصر داستانی داشته باشد. فاصله‌گذاری در داستان نباید تنها محدود به فاصله‌گذاری برشتی شود، با اینکه انواع مختلفی از فاصله‌گذاری‌ در داستان وجود دارد ولی فقط از نوع برشتی آن استفاده می‌شود؛ مثلن بیانی مانند «مخاطب خفه شو» را در جایی ندیده‌ام و این نوع فحش دادن به مخاطب فقط در کتاب هرمافرودیت اتفاق افتاده است. البته بیان این عبارت دلیلی ندارد زیرا در ادامه‌ی داستان، نویسنده، مخاطب خود را به بازی نمی‌گیرد. خواننده در این داستان یک عنصر سنگ شده و ثابت است که نویسنده در نهایت دیکتاتوری، اطلاعاتی به او دیکته کرده و او را در هیچ کنشی شریک نمی‌کند، یعنی اجازه نمی‌دهد که در کار راوی شک کند زیرا اطلاعات درست یا حتی اطلاعات غلطِ درست هم به او نمی‌دهد. پیشنهاد من این است که نویسنده، داستان را دوباره بنویسد و با توجه به صحبت‌های پیشین برای ایجاد رابطه بین عناصر داستانی، قسمت‌هایی از داستانش را حذف کرده و قسمت‌هایی را به آن اضافه کند.

هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحت‌عنوان «کارگاه داستان» برگزار می‌شود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت می‌کند و به نقد و بررسی داستان‌هایی که در گروه پست می‌شود می‌پردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.
منبع: مجله فایل شعر ۹