
«لایـک»
نور خورشید چشمش را میزد. بیحال با پشت دست، چشمهایش را پوشاند. چرخید و سرش را در گودی شانهها و گردن پسرک فرو کرد. از ترکیب بوی الکل و عطر تند با بوی بدنش عقش گرفت. روی تخت نشست و چرخید و به صورت پسرک نگاه سرسری انداخت. هرچه فکر میکرد اسمش را به یاد نمیآورد. شانهای از سر بیحوصلگی بالا انداخت و از تخت پایین آمد. باید هرچه سریعتر لباس میپوشید. دور خودش گشت. ساعتش را نمیتوانست پیدا کند اما دیگر وقت نداشت. کیف و پیراهنش را جمع کرد و توی بغل گرفت و روی انگشتهای پا از اتاق بیرون رفت. هنوز همه خواب بودند و توانست بدون اینکه کسی بفهمد از ویلای دوستش بیرون بیاید. تا سر خیابان را دوید كه هرچه زودتر تاکسی بگیرد. اولین تاکسی که جلوی پایش ترمز کرد، سریع سوار شد. آدرس را که گفت راننده با کنجکاوی به چهرهاش نگاهی انداخت و با پوزخندی گفت: «لا اله الا الله!»
موبایلش را روشن کرد. سيزده تماس بیپاسخ از خانه داشت. سریع رفت سراغ صفحه اینستاگرامش. هنوز کسی از مهمانی دیشب عکسی نگذاشته بود. خیالش راحت شد و لبخندی زد. آینه و دستمال را از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به پاک کردن باقیماندهی آرایشی که روی صورتش مانده بود.
راننده گفت: «خانم شرمنده توی کوچه نمیتونم برم. زیادی باریکه. سخته دنده عقب گرفتن!» اسکناسهای مچاله شده را کف دست راننده گذاشت و سرش را پایین انداخت تا از تیر نگاه همسایههای فضول در امان بماند. در خانه را که باز کرد، صدای تشر مادرش در هوا شلیک شد: «چه عجب خانم تشريف آوردین! خوبه مهمونای امشب واسه تو دارن میان، وگرنه میذاشتی دو روز دیگه میاومدی. گوشیت چرا خاموشه!؟»
با چربزبانی جواب داد: «خب خوابگاهه دیگه، چیکار کنم، دیشب تا دیروقت داشتیم درس میخوندیم. واسه همین دیر شد.» زیرچشمی نگاهی به پدر و خواهر کوچکترش انداخت و چپید توی حمام. زبانش خشک شده بود، بوی عطر مردانه و سیگار را روی لباسها و بدنش حس میکرد. مادرش با وسواس سینی چای و شربت را آماده میکرد. پدر مثل همیشه مشغول تعمیر اتوی قدیمی بود و خواهرش سرگرم برنامههای تلویزیون. سرش را برگرداند و با شیطنت گفت: «آجی امشب میخوای عروس بشی یعنی!؟» آهسته و با پوزخند گفت: «آره حتمن!» صدای مادرش دوباره بلند شد: «هرچی قسمتت باشه مادر همون میشه. زود باش حاضر شو. میرسن الان».
بیاعتنا به حرف مادرش داخل اتاق شد، لباس پوشيد و بعد هم عكسهای دیشب را ادیت کرد. با آخرین عکس، سیصد فالوور اضافه شده بود. لبخند رضایت کل صورتش را پوشاند. با یک کلیک، عکسها پرتاب شدند به صفحهِی اينستاگرام. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که اولین لایک و کامنت را گرفت. «جوووون، چه خانمیییی!». صدای زنگ در، دوباره از گوشی پرتش كرد به داخل خانه. به آشپزخانه رفت. چادر حریری را که مادرش روی صندلی گذاشته بود، سر کرد و نزدیک سماور ایستاد و باز مشغول گوشی شد. فکرش را هم نمیکرد انقدر لایک بخورند.
صدای مادرش را شنید که دم در آشپزخانه ايستاده بود و آرام گفت: «مامان چای رو بيار ديگه، مهمونا گلوشون خشکيد». همانطور که چای میریخت صدای پیام گوشی را شنید: «ساعتت تو تخت جا مونده بود. پنجشنبه مهمونی پریا هستی دیگه؟! یادم بنداز برات بیارمش». زل زد به شمارهی روی صفحه. هنوز هم اسمش را به یاد نمیآورد.
سیمین شیرازی
«نقد و بررسی»
این داستان چند نکتهی جالب دارد که میتوان درباره آن بحث کرد. با توجه به عنوان داستان (لایک) شبکههای اجتماعی و مدیاهای اینترنتی مثل فیسبوک و اینستاگرام و… در ذهن مخاطب تداعی میشود. در صورتی که تکیهی داستان روی عملکرد «وان نایت استند» است، یعنی کسانی که در پارتیها یا کلابها با یک نفر آشنا میشوند و با او سکس میکنند، بیآنکه شناختی از هم داشته باشند و یا حتی نام یکدیگر را بدانند.
طبق روال داستان فرد مورد نظر نه تنها خواستگار یا معشوقهاش نبوده، بلكه چنین دختری اساسن به موضوع خواستگاری و ازدواج حساس نیست و به آزادی و رهایی فکر میکند. او معتقد است که ازدواج یک زندان است، البته بعد از زندان خانه پدری. داستان گارد جالبی دارد و باید در مورد این مسائل بیشتر نوشت. زنانی که اینگونه داستانها را در ذهن خود تجزیه و تحلیل میکنند به نوعی یک نگرش فمنیستی دارند. در واقع شخصیت داستان یک فمنیست آزاد است، برخلاف فمنیستهای مسلمان که یک عبودیت را ترویج میدهند. او با «وان نایت استند» آشنا میشود، با او سکس میکند بیآنکه نامش را بداند، زیرا بیتفاوت است، حتی نسبت به شب خواستگاریاش .
نکتهی دیگر در داستان تقابل فکری دو خانواده است که یکی اهل پارتی و مدرن است و دیگری کاملن سنتی و مذهبیست. داستان طرح و پلن ندارد و به نظر میرسد یک روزه نوشته شده باشد. نویسنده به نثر داستان توجهی نداشته و بسیار ساده نوشته شده است. ما میتوانیم از طریق دست بردن در سیستم همنشینی و جانشینی، بازیهایی با نثر داستان داشته باشیم، مخصوصن اگر موضوع مثل همین داستان موضوعي خطی باشد، متن ما ميتواند جذابیت خوانشی داشته باشد. مشخص است نویسنده در نویسش داستانش عجله کرده و به این فکر نکرده است که گاهی میشود در اینگونه متنها با پرتاب فعلها جذابیت خوانشی ایجاد کرد.
به عنوان مثال:
(نور خورشید چشمش را میزد. بیحال با پشت دست، چشمهایش را پوشاند.)
ادیت پیشنهادی: «آفتاب بالا آمده بود. بیحال با پشت دست، چشمهایش را پوشاند.»
وقتی مینویسیم آفتاب بالا آمده بود با بیان غیرمستقیم روشن میشود که نزدیک ظهر است پس نیاز نیست بگوییم: (نور خورشید چشمش را میزد.)
(چرخید و سرش را در گودی شانهها و گردن پسرک فرو کرد. از ترکیب بوی الکل و عطر تند با بوی بدنش عقش گرفت. روی تخت نشست و چرخید و به صورت پسرک نگاه سرسری انداخت.)
بهتر است که در نویسش متن مانند یک دوربین صحنه را به نمایش گذاشت، بنابراین حرکت تکه تکه میشود و دوربین مکث میخواهد. نکتهی دیگر اینکه میتوانیم بهجای فعل انداخت از ریخت استفاده کنیم. زیرا داستان را نمایشیتر و قوهی تخیل را چندبعدی و چندتاویلی میکند، چراكه داستان خطیست و یک سوژه را دنبال میکند.
ادیت پیشنهادی:
«چرخید و سرش را در گودی شانهها و پشت ِگردن پسرک فرو کرد. از ترکیب بوی الکل و عطر تند بدنش عقش گرفت. روی تخت نشست، چرخید و در صورت پسرک نگاهی سرسری ریخت.»
(هرچه فکر میکرد اسمش را به یاد نمیآورد.): این پاشنه آشیل متن است که در پایان داستان هم تکرار شده است. نثر داستان خوب است اما میخواهم نشان دهم که چگونه با استفاده از منطق زبانی میتوان زبان را از منطق خطی خارج کرد.
(هرچه فکر میکرد اسمش را به یاد نمیآورد.)
در این قسمت ما نیاز به ماضی استمراری نداریم. «نمیآورد» آن لحظه دارد اتفاق میافتد و دوربین آن را به نمایش میگذارد.
ادیت پیشنهادی:
«از سر بیحوصلگی، شانهای بالا انداخت و از کادر تخت خارج شد. هرچه فکر کرد اسمش را به یاد نیاورد.» وقتی از جملهی «از کادر تخت خارج شد» استفاده میکنیم به معنی این است که ما داستان را از نگاه دوربین روایت میکنیم.
(باید هرچه سریعتر لباس میپوشید. دور خودش گشت. ساعتش را نمیتوانست پیدا کند اما دیگر وقت نداشت.)
در این قسمت زمان مهم است اما در نوع چینش کلمات متن باورپذیری زمانی ضعیف شده است.
ادیت پیشنهادی:
«باید هرچه زودتر لباس میپوشید. هرچه گشت، ساعتش را پیدا نکرد اما دیگر وقت نداشت.»
(کیف و پیراهنش را جمع کرد و توی بغل گرفت و روی انگشتهای پا از اتاق بیرون رفت.)
این قسمت از متن دارای حشو و اضافات، توصیف و گزارش است، پس بهتر است اینگونه بیان شود:
«پیراهنش را فرو کرد توی کیف و روی انگشتهای پا از اتاق بیرون رفت.»
و در ادامه نثر داستان ضعیف میشود:
(هنوز همه خواب بودند و توانست بدون اینکه کسی بفهمد از ویلای دوستش بیرون بیاید. تا سر خیابان را دوید كه هرچه زودتر تاکسی بگیرد. اولین تاکسی که جلوی پایش ترمز کرد، سریع سوار شد. آدرس را که گفت راننده با کنجکاوی به چهرهاش نگاهی انداخت و با پوزخندی گفت: لا اله الا الله!)
در این قسمت «لا اله الا الله» معنای زیادی دارد که میتواند بسیار به متن داستان کمک کند و این عجیب بودن یک نسل تازه است. یکی از ضعفهای داستان این است که ما دلیل استفاده از «لا اله الا الله» را در متن نمیدانیم. آیا شخصیت داستان آرایش زننده داشته؟ و اگر چنین است چرا وقتی وارد خانه میشود مورد بازخواست خانواده قرار نمیگیرد؟ شاید دلیلش این باشد که از اخلاق و رفتار دخترشان به تنگ آمدهاند و دنبال فرصتی هستند که او را به خانه شوهر روانه کنند. پاسخ این سوالات را در ادامه متن باید پیدا کنیم.
(موبایلش را روشن کرد. سيزده تماس بیپاسخ از خانه داشت. سریع رفت سراغ صفحه اینستاگرامش. هنوز کسی از مهمانی دیشب عکسی نگذاشته بود. خیالش راحت شد و لبخندی زد. آینه و دستمال را از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به پاک کردن باقیماندهی آرایشی که روی صورتش مانده بود.)
ما میتوانیم با بازیهای زبانی در متن جذابیت خوانشی ایجاد کنیم و به متن هارمونی بدهیم. باید جایی زمان را رها کرد تا زبان به توصیف مبدل شود که خود جذابیت خوانشی را به دنبال دارد؛ به عنوان مثال، با اضافه کردن کلمه «هنوز» به آرایش شخصیت داستان «تشخیص» میدهیم.
ادیت پیشنهادی:
«موبایلش را روشن کرد. از خانه سيزده تماس بیپاسخ داشت. سریع رفت سراغ صفحهی اینستاگرام. هنوز کسی از مهمانی دیشب عکسی نگذاشته بود. خیالش راحت شد و لبخندی زد. آینه و دستمال را از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به پاک کردن باقیماندهی آرایشی که هنوز صورتش را ول نکرده بود.»
(راننده گفت: «خانم شرمنده توی کوچه نمیتونم برم. زیادی باریکه. سخته دنده عقب گرفتن!»)
در این قسمت به دلیل اینکه از دیالوگ استفاده شده، بهتر است ابتدای جمله از خط تیره استفاده کنید نیازی نیست بنویسید «راننده گفت»، زیرا خواننده باهوش خود پی به این نکته میبرد.
(اسکناسهای مچاله شده را کف دست راننده گذاشت و سرش را پایین انداخت تا از تیر نگاه همسایههای فضول در امان بماند. در خانه را که باز کرد، صدای تشر مادرش در هوا شلیک شد: «چه عجب خانم تشريف آوردین! خوبه مهمونای امشب واسه تو دارن میان، وگرنه میذاشتی دو روز دیگه میاومدی. گوشیت چرا خاموشه؟». با چربزبانی جواب داد: «خب خوابگاهه دیگه، چیکار کنم، دیشب تا دیروقت داشتیم درس میخوندیم. واسه همین دیر شد.»)
استفاده از «تیر نگاه» در این متن مناسب نیست، زیرا زبان داستان امروزیست.
بهتر است دیالوگهای این قسمت با خط تیره و تقطیع شده مشخص شود که نوعی تکنیک زبانیست برای حرفهایتر شدن متن.
ادیت پیشنهادی:
«اسکناسهای مچاله را کف دست راننده گذاشت و سرش را پایین انداخت تا از نگاه همسایههای فضول در امان بماند. در خانه را که باز کرد، صدای تشر مادرش در هوا شلیک شد:
– چه عجب خانم تشريف آوردین! خوبه مهمونای امشب واسه تو دارن میان، وگرنه میذاشتی دو روز دیگه میاومدی. گوشیت چرا خاموشه؟!
– خب خوابگاهه دیگه، چیکار کنم، دیشب تا دیروقت داشتیم درس میخوندیم. واسه همین دیر شد.»
ادامهی داستان:
(زیرچشمی نگاهی به پدر و خواهر کوچکترش انداخت و چپید توی حمام. زبانش خشک شده بود، بوی عطر مردانه و سیگار را روی لباسها و بدنش حس میکرد.
مادرش با وسواس سینی چای و شربت را آماده میکرد. پدر مثل همیشه مشغول تعمیر اتوی قدیمی بود و خواهرش سرگرم برنامههای تلویزیون. سرش را برگرداند و با شیطنت گفت: «آجی امشب میخوای عروس بشی یعنی!؟» آهسته و با پوزخند گفت: «آره حتمن!» صدای مادرش دوباره بلند شد: «هرچی قسمتت باشه مادر همون میشه. زود باش حاضر شو. میرسن الان».
بیاعتنا به حرف مادرش داخل اتاق شد، لباس پوشيد و بعد هم عكسهای دیشب را ادیت کرد. با آخرین عکس، سیصد فالوور اضافه شده بود. لبخند رضایت کل صورتش را پوشاند. با یک کلیک، عکسها پرتاب شدند به صفحهِی اينستاگرام. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که اولین لایک و کامنت را گرفت. «جوووون، چه خانمیییی!». صدای زنگ در، دوباره از گوشی پرتش كرد به داخل خانه. به آشپزخانه رفت. چادر حریری را که مادرش روی صندلی گذاشته بود، سر کرد و نزدیک سماور ایستاد و باز مشغول گوشی شد. فکرش را هم نمیکرد انقدر لایک بخورند.
صدای مادرش را شنید که دم در آشپزخانه ايستاده بود و آرام گفت: «مامان چای رو بيار ديگه، مهمونا گلوشون خشکيد». همانطور که چای میریخت صدای پیام گوشی را شنید: «ساعتت تو تخت جا مونده بود. پنجشنبه مهمونی پریا هستی دیگه!؟ یادم بنداز برات بیارمش». زل زد به شمارهی روی صفحه. هنوز هم اسمش را به یاد نمیآورد…)
ادیت پیشنهادی:
«زیرچشمی نگاهی به پدر و خواهر کوچکترش انداخت و چپید توی حمام. زبانش خشک شده بود، بوی عطر مردانه و سیگار را روی لباسها و بدنش حس میکرد.
مادرش داشت با وسواس سینی چای و شربت را آماده میکرد. پدر مثل همیشه مشغول تعمیر اتوی قدیمی بود و خواهرش سرگرم برنامههای تلویزیون.
ـ آجی امشب میخوای عروس بشی یعنی!؟
ـ آره حتمن!
حتمن را طوری کش داد که مادرش نتوانست چیزی نگوید.
– هر چی قسمتت باشه، همون میشه مادر. زود باش حاضر شو. میرسن الان.
بیاعتنا به حرف مادرش داخل اتاقش شد، لباس پوشيد و بعد هم عكسهای دیشب را ادیت کرد. با آخرین عکس، سیصد فالوور اضافه شده بود. لبخندی مایل به شادی، کل صورتش را پوشاند. بعد هم با یک کلیک، تکتک عکسها پرتاب شدند به صفحهِی اينستاگرام. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که اولین لایک و کامنت را گرفت.
_جون، چه جیگری!
صدای زنگ در، دوباره از گوشی پرتش كرد به داخل خانه. به آشپزخانه رفت. چادر حریری را که مادرش روی صندلی گذاشته بود، سر کرد و نزدیک سماور ایستاد و باز مشغول گوشی شد. فکرش را هم نمیکرد انقدر لایک بخورند.
صدای مادرش را شنید که دم در آشپزخانه ايستاده بود و آرام گفت:
ـ مامان چای رو بيار ديگه، مهمونا گلوشون خشکيد.
داشت چای میریخت که از گوشی، صدای پیام بیرون ریخت.
ساعتت تو تخت جا مونده بود. پنجشنبه مهمونی پریا هستی دیگه!؟ یادم بنداز برات بیارمش.
زل زد به شمارهی روی صفحه. هنوز هم اسمش را به یاد نمیآورد.»
شما در داستانتان از زبان معیار و لوگو (دیالوگ) استفاده کردهاید و این بسیار عالیست. داستان شما از لحاظ زبانی بینقص است. اما آیا این کافیست؟ ما اینجا در خصوص روتین نثر بحث کردهایم که نثر چگونه میتواند در خودش بازیهای زبانی داشته باشد که خودش را برای خوانش جذابتر کند. این یک داستان پاورقی روزنامه نیست که با یک بار خواندن تمام شود.
با توجه به اینکه این اولین داستان شماست بسیار عالیست که داستاني خطی را روایت کردهاید و به عبارتی شما این ظرفیت را دارید که داستاننویس موفقی باشید، در واقع شما توانستهاید خطر کنید که این خواسته و هدف ما در نویسش است.
در داستاننویسی مبنا بر این نیست که در مورد یک موضوع عجیب و غریب بنویسیم که تا به حال کسی نشنیده باشد. اهمیت داستاننویسی در اجراست. ما در این داستان آن شخصیتپردازی مورد نظر را نمیبینیم؛ مثلن در قسمتی که راننده میگفت: «لا اله الا الله»، باید نشانههایی داده میشد که دلیل گفتنش برای خواننده مشخص شود. یا روی کاراکتر و نوع آرایش شخصیت داستان بیشتر کار میشد. این داستان روايتيست از انقلاب جنسی فجیع در ایران که هنوز ادامه دارد. فجیع به دلیل اینکه با یك دوآلیست مواجهایم؛ آنچه که در جامعه میبینیم و آنچه در خانه و فضای مجازی مقابل دید ماست.
داستان نوشتن از چنین موضوعاتی دوربین گرفتن روی پدیدههای اجتماعیست که از نظر من بسیار جالب و بهجاست. داستان نوشتن فقط پلن کردن موضوعات عجیب و غریب یا فحاشی کردن در متن نیست. ما در این متن سه روایت را بازی میکنیم؛ روایت خانه، جامعه و فضای مجازی که این سهگانگی باعث شکلگیری بحران شخصیت در نسل جدید است که با یک دوآلیزم مواجه هستند؛ چت در فضای مجازی و واقعیتهای جامعه و از طرف دیگر آنچه که در مدرسه و دانشگاه آموزش داده میشود. من نام این بحران را انقلاب جنسیتی مینامم که مقالهای هم در این خصوص منتشر کردهام.
این ورطهای وحشتناک است و نتیجه آن تربیت آدمهای توخالی و فستفودیست که با داشتن تحصیلات عالی، افکارشان همچنان در سطح مانده و هیچ علاقهای به خواندن رمان و داستان ندارند. فلسفه را نمیشناسند و جز دنبال کردن چند سایت خبری مطالعهی دیگری ندارند. در نتیجه آنها میخواهند آزاد باشند اما نمیدانند که در آن جامعه تحت قضاوتاند، حتی از طرف خانواده و همین جماعت که در دوران نوجوانی از کمترین آزادی شخصی برخوردارند بعد از گذراندن سنین جوانی و در دهه سوم از عمرشان سر به عصیان گذاشته و با وجود تاهل و زندگی خانوادگی تن به عیاشیهای نکردهی دوران نوجوانی میدهند که نتیجه آن همین بحران جنسیتیست که در جامعه ما رواج پیدا کرده است. در داستان لایک، ما با همین بحران روبهرو هستیم که بسط پیدا کرده و به یک عصیان مبدل شده است که قربانی میگیرد و در نهایت تلاش دارد که به یک پایداری برسد. یکجور تبعیض جنسیتیست که در جامعه ما رواج دارد. معمولن در چنین موقعیتهایی پسران کمتر مورد قضاوت قرار میگیرند و کمتر کسی به آنها لقب «نایت استند» میدهد اما به یک دختر شورشی و عصیانزده مثل شخصیت داستان «لایک» بهراحتی لقب «جنده» میدهند. این داستان یک فیلم است به همین دلیل اصرار دارم از زاویه دید یک دوربین روایت شود. داستان تعلیق ندارد اما یک تعلیق خطیست، به این معنا که پیچیده و داستانی نیست؛ به عنوان مثال در پایان داستان: (همانطور که چای میریخت صدای پیام گوشی را شنید: «ساعتت تو تخت جا مونده بود. پنجشنبه مهمونی پریا هستی دیگه!؟ یادم بنداز برات بیارمش». زل زد به شمارهی روی صفحه. هنوز هم اسمش را به یاد نمیآورد) نوعی تعلیق است که نشانهایست به جهت «وان نایت استند» بودن شخصیت داستان. پس در این داستان با یک شورش مواجهایم؛ دختری که خودش قربانیست و دخترش هم قربانی خواهد شد و جامعه ما این خطر را باید از سر بگذراند تا پس از چند نسل به تعادل برسد. مثلن در انتخابات اخیر، هواداران آقای روحانی همه از آکتورهای همین انقلاب جنسیتی هستند، نسلی جوان که به دنبال آزادیست و این داستان همان فضایی را فرافکنی میکند که انقلاب جنسیتیست. با وجود هولناک بودنش، من اما خوشبینم، به این دلیل که جسارت را تزریق میکند و به این باور رسیدهایم که باید جامعه را به تعادل رساند. ظلم و اجحافی که به زنان ما شده است کمتر از مردان نیست. البته مردان روشنفکر و آزادیخواه مد نظر من است و نه مردان عیاش که آزادی را فقط برای خود میخواهند. چنین مردانی برای زنانشان آزادی میخواهند و از طرفی زنان چنین مردانی نیز علاوه بر برابری، حقوق و امتیازات سنتی خود مثل مهریه و نفقه را همچنان میخواهند. جامعه به آنها فرصت اشتغال نمیدهد و در نتیجه بار افسردگی و خیانت چنین زنانی روی شانههای مردانیست که برای زن آزادی میخواهد و تلاش میکنند امتیازات او را فراهم کند و نمیتواند، زیرا این برابری در یک جامعهی دوآلیزمی اتفاق نمیافتد در نتیجه این ظلم نه فقط به زن، بلکه به مردان نیز وارد است. و اما این انقلاب جنسیتی میتواند جامعه را از این بحران موجود برهاند و ما در دو سه نسل آینده این بحران را نخواهیم داشت زیرا همه اینها تجربهای آموزندهست؛ به عنوان مثال، چرا زن ایرانی قدرت مدیریت ندارد؟ زیرا همیشه به او ظلم شده و هیچ سمتی در مدیریت نداشته است و اگر روزی در جایگاه ریاست قرا بگیرد با همه توانش زورگویی کرده و همه را به ستوه میآورد كه دلیلش عقدههاییست که جامعه در نهاد او پرورانده است. با نوشتن اینگونه داستانها، ما میتوانیم به تجربهی معضلها، آشفتگیها و تبعیضهای جنسیتی دست پیدا کنیم و فراموش نکنیم که ضدزنترینها در ایران خود «زنان» هستند.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحتعنوان «کارگاه داستان» برگزار میشود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت میکند و به نقد و بررسی داستانهایی که در گروه پست میشود میپردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.