شما بعد از 13 سال غيبت با انتشار كتاب “مادرد” به فضاي شعر ايران برگشتيد. بعد از آن هم “عاشق ماشق” را منتشر كرديد كه ادامه منطقي شعر خودتان بود. كتاب “خدايا مرا ببخش، حالا نه!” اما فضاي متفاوتي را روايت ميكرد. به نظر ميرسد در اين كتاب از علي عبدالرضايي سابق فاصله گرفتهايد و نوع ديگري از نوشتن را به نمايش گذاشتيد؟
سه كتاب “مادرد”، “عاشق ماشق” و “خدايا مرا ببخش، حالا نه!” را همزمان به دو نشر “بوتيمار” و “چشمه” فرستادهام، “مادرد” بلافاصله منتشر شد اما دو كتاب ديگر بعد از چند ماه به چاپ رسيدند. سعى كردم اين هر سه كتاب ويژگىهاى متفاوتى داشته باشند و با توجه به همين خصيصهها شعرهاى هر كدام را كه در زمانهاى مختلفى نوشته شدند انتخاب كردم. يك عده مىپرسند چرا در كتاب “خدايا مرا ببخش، حالا نه!” بخشى را به شعر كوتاه اختصاص دادى و فراموش كردهاند دفتر سوم كتاب “عاشق ماشق” نيز فقط شعر كوتاه دارد. من نوشتن خلاق را با شعر كوتاه شروع كردم، سه شعر كوتاه هم در كتاب “سيب اتفاقىست كه مىافتد” كه اواخر دهه شصت منتشر شده آمده. از طرفى اولين مجموعه شعر انگليسىام كه اى كاش روزى به فارسى ترجمه شود و پنج سال پيش در آمريكا منتشر كردم فقط شعر كوتاه دارد. همچنين سالهاست كه شاعرِ شعرهاى مختلفم؛ حدود پانصد غزل دارم كه هنوز منتشر نشده؛ آنها را طى دهههاى هفتاد و هشتاد نوشتهام. در همان كتابهاى دهه هفتادم نيز شعرها، اجراهاى مختلفى داشتند؛ اينطور نبود كه مدام با زبان كشتى بگيرم؛ اساسن من هرگز در يك سبك و يك طرز نمىگنجيدم و شعرها را همانطور كه مىآمدند مىنوشتم؛ مثلن “پاريس در رنو” كه معروف به كتابى زبانىست پر از شعرهايىست كه با زبان خطى و مألوف نوشته شده يا كتاب “جامعه” سراسر زبانى مألوف دارد، يا در همين كتاب “خدايا مرا ببخش، حالا نه!” شعر بلندى با نام “تبريز” هست كه از اجرايى شديدن زبانى برخوردار است. البته يك نكته مهم هم هست، راستش سالهاست سعى مىكنم شعرى بنويسم كه در ترجمه گم نشود؛ شعرهاى زبانى بعد از ترجمه منطقشان را از دست مىدهند و له مىشوند، متأسفانه يا خوشبختانه بخشى از هزينه زندگىام با انتشار ترجمه شعرها و شركت در جلسات و فستيوالهاى شعر تأمين مىشود و از اين لحاظ حالا به درون شعر و ساختارهاى معنايى بيشتر توجه دارم چون وقت ترجمه چنين عناصرى به راحتى قابل انتقالند.
انگار در اين كتاب جذب مخاطب عام را هدفگذاري كردهايد؟
اگر چنين دغدغهاى داشتم شعرهاى كلاسيكم را منتشر مىكردم يا به طور حرفهاى به خوانندگى مىپرداختم كه مطمئنم مىتوانستم در اين حيطه يكى از پاپترينها باشم. حقيقتش را بخواهى بخش بزرگى از شعر معاصر فارسى درونى فقير دارد و فاقد جهان متنىست، از اواخر دهه هفتاد، يعنى وقت نوشتن كتاب “جامعه” چنين دغدغهاى داشتم. بايد بلد باشى طورى روى طناب راه بروى كه همه از آثارت لذت ببرند. چند روز پيش نشر بوتيمار كتاب “گاز دنده گاز” را كه منتخبى از شعرهايم در دهه هفتاد است منتشر كرده؛ اگر آن را بخوانى خواهى ديد كه ناگهان به شعرهاى “خدايا مرا ببخش، حالا نه!” نرسيدم؛ یعنی دو عنصر شهود و دريافت هميشه در شعرهايم نقش كليدى داشته و آنهايند كه خط مىدهند شعرم چگونه اجرا شود وگرنه عمد و خواستى در كار نيست. مخاطب عام هم اگر بتواند شعرهاى مرا بخواند و لذت ببرد كه ديگر مخاطب عام نيست.
با همه اين حرفها فكر ميكنم علي عبدالرضايي زماني در شعر ايران حضور پر رنگتري خواهد داشت كه شعر خودش را بنويسد.
شعر من پىِ حضورِ پر رنگتر نيست، در نهايت كارِ خودش را مىكند، مخاطب خاص خودش را هم دارد و فقط مىخواهد كه باشد، البته دوستان و دشمنان اگر بگذارند.
تجربههاي شما در “مادرد” بكرتر است و شعر ايران بيشتر به اينگونه تجربهها نياز دارد. به عنوان مخاطب جدي شعر ايران فكر ميكنم بخش وسيعي از تلاش-هاي شعري شما در دهه هفتاد كه در كتابهاي “پاريس در رنو”، “اين گربه عزيز” و “جامعه” به تصوير كشيده شدهاند حالا ميتوانند نقش قابل توجهي ايفا كنند و به مسير ادبيات ايراني جهت بدهند.
سيزده سال كتابهاى من در ايران منتشر نشدند. من عاشق پيشرفت شعر فارسىام، هميشه دوست داشتم تجربههاى شعرىام را كه معاصرِ شعر همين امروزِ جهان است نسلهاى بعدى بخوانند. خيلى تلاش كردم كه اين چهار كتاب را مثل چهار كلاس شعرى ارائه دهم؛ كتاب “گاز دنده گاز” از نظر بسيارى از منتقدان و مخاطبان حرفه-اى، حاوىِ تاثيرگذارترين كارهايم در دهه هفتاد است و خوانش حرفهاى آن نشان مىدهد شعر فارسى طى آن دهه چه گامهاى موثرى برداشته و چقدر با آنچه نشريات طى اين سالها به شعر هفتاد نسبت دادهاند تفاوت دارد. ارتجاع شعرى براى اينكه نوخواهى و نونويسى در دهه هفتاد شكست بخورد مرا و شعرم را به طور كامل حذف كردند تا شعر فارسى براى سالها دچار تعليق شود، در عوض دو شاعر پيشكسوت را كه تنها به شعرشان واكس زده بودند و هيچ ربطى به شعر يكى مثل من كه از فعالترين شاعرانِ آن دهه بودم نداشتند عَلم كردند چون مىدانستند شعرشان به راحتى شكست مىخورد، البته من هم براى باباچاهى و هم براهنىِ دهه هفتاد احترام ويژهاى قائلم چون شعرشان با صداى تازه همراه شد و مثل بقيه به انكارش نپرداختند اما آنها نيز يكى از صداها در دهه هفتاد بودند و كمتر نقشى در طرح شعر هفتاد داشتند. براهنى كه اصلن كانادا بود و حتى يك مقاله درباره تحول در شعر هفتاد ننوشت، اتفاقن رفتار تصنعىاش با زبان، شعر ما را بدنام كرد و ضربه بزرگى به جنبش شعرى هفتاد زد. باباچاهى هم در نيمه دوم دهه هفتاد به خود آمد و بيشتر تابع شعر هفتاد بود. هرچند كتمان نمىكنم اين هر دو شعرهايى خواندنى و تاثيرگذار نيز در آن دهه نوشتند، با اينهمه هرگز نماينده خوبى براى بررسى و شناخت شعر هفتاد نيستند، چون در كل، زيرساخت شعرشان از ذهنيتى شديدن كلاسيك برخوردار است و از اين جهت در نقطه مقابل شعر هفتاد قرار مىگيرند؛ اين داستانیست كه طى دهه هشتاد بر شعر هفتاد رفته و مطبوعات تصوير درستى از آن به دست ندادند براى همين حالا خوشحالم كه چهار كتابم كه كارنامه كارى من در دو دهه هفتاد و هشتاد است، هرچند به صورت حداقلى منتشر شده. ديگر هم مسئوليتى ندارم، كارم را انجام دادهام، حالا ديگر ميدان را به آنها كه دنبال شعر واقعى هستند و كمى منطق و انصاف دارند واگذار مىكنم، البته به آن جوّ بحران زده هيچ اعتمادى ندارم. ده ماه از انتشار كتاب مهمى چون “مادرد” مىگذرد، نديدهام حتى يك نفر به صورت حرفهاى در مطبوعات ايران بدان پرداخته باشد در حالى كه مطمئنم بسيارى از اهالى قلم به اهميت بالاى اين كتاب واقفند.
شما كه از فضاي ايران فاصله گرفتهايد و از دور اتفاقهاي ادبي را برانداز ميكنيد، وضعيت شعر ايران در سالهاي اخير را چگونه تحليل ميكنيد؟
در حيطه شعر پيشرو اوضاع قمر در عقرب است، كسى ديگر شيوه نو نمىآورد، همه از آنچه پيشتر بوده تغذيه مىكنند و توجهى به نفس و صداى خودشان ندارند، آن-هايى هم كه سعى مىكنند صورت تازه به كارشان بدهند نيامده قربانىِ تصنع مىشوند؛ از اين بابت من واقعن نگرانم اما در حيطه شعر معاصر تلاشهاى خوبى شده، راحت مىنويسند اما مصنوعى نيستند، به درون شعرشان توجه دارند و به شهود شعرى و دريافتهاشان وفادارند. از اين گروه از شاعران من كارهاى خوبى خواندهام و مطمئنم اگر اين دسته دوم اينقدر مقوله اجرا را دست كم نگيرند مىتوانند شعرهاى ماندگارى بنويسند.
به راحت نوشتن شاعران در سالهاي اخير اشاره كردهايد و اين در حالي است كه خيليها منتقد شيوه رايج شعر در سالهاي اخير بودهاند. سابقه ادبي شما اين نكته را تداعي ميكند كه بايد مخالف جريان شعري سالهاي اخير باشيد اما حالا به نوعي از آن دفاع كردهايد. چرا فكر ميكنيد همين راحت نوشتن كه جنجال زيادي هم در دهه هشتاد به وجود آورد به شعر ايران كمك كرده است؟
من هميشه مدافع آنها هستم كه درنمىمانند و كار مىكنند. قرار نيست كه ما در شعر طرح معما كنيم، من با شعر فستفودى و سطحى همانقدر مخالفم كه با شعر الكى بغرنج شده. شعر موفق را متنى مىدانم كه همه عناصر شعرى در آن بدون هيچ تصنعى به اجرا رسيده باشند، پس زبان و اجرا برايم مهم است اما اجرا اين نيست كه حتمن با زبان شعبدهبازى كنى، نوشتنِ شعرى كه زبانى سهل الممتنع داشته باشد بسيار هم صعب است. بسيارى در دهه هفتاد فقر فكرى خود را پشت بازيهاى الكىِ زبانى مخفى مىكردند، صورتى نشانتان مىدادند كه بسيار تازه و جوان بود اما سيرت نداشت و فاقد درونِ متنى بود يا اگر داشت تكرار مفاهيم كلاسيك و بسيار تغزلى از نوع تكرارى بود. از اين بابت شعر در دهه هشتاد قدمى رو به جلو برداشت هرچند كه در مقوله اجرا و فرم چند گام عقبنشينى كرد.
من هنوز شعر موفقِ آن دسته از شاعران جوان در دهه هفتاد را ترجيح مىدهم و معتقدم شعر فارسى بهتر است همان راه را نه تكرار، بلكه ادامه دهد. از طرفى طى اين سالها مصاحبههاى بسيارى از مدعيانِ سادهنويسى را خواندم، جز در مقوله فرم و اجرا، با بيشتر آراىشان كاملن موافقم، چون ما نيز در دهه هفتاد آنها را مؤكد كرده بوديم، نبايد بيهوده مخالفت كرد، من كه با كسى پدركشتگى ندارم، حرف حساب هزار بار هم كه تكرار بشود باز هم تازهست. برويد كتاب كلاغ فلاح، شعرهاى دبستانى پاشا، كتاب كوچك زرينپور يا سطرهاى پنهانى حافظ موسوى را بخوانيد، در تمام اين شعرها زبان شديدن گرايشى همزمانى دارد، به راحتى نيز قابل دريافت است، اين حركتها بايد بدون هيچ چون و چرايى ادامه مىيافت. نبايد چنين شاعرانى يككاره از صحنه به حاشيه پرتاب مىشدند. مىخواهم بگويم من نيز مخالفتهايى با جريان سادهنويسى دارم اما آنها را انكار نمىكنم، چون شعرهاى درخشانى را كه تحت نام اين جريان نوشته شده و در ادامه شعر هفتاد قرار مىگرفت خواندم، خوشبختانه تعدادشان كم هم نيست. اگر كسانى در مواجهه با آثارمان در دهه هفتاد بى انصافى كردند نبايد حالا انتقام بگيريم، شعر معاصر فارسى بيش از هر زمانى نياز مبرم به رعايتِ عدالت و انصاف دارد.
يكي از آفتهايي كه دامن ادبيات ايران را گرفته حاشيهسازيهاي مداوم و نفي تجربههاي بقيه است. شما كه تجربه حضور در محافل شعري جهان را داريد از ارتباط شاعران ساير كشورها با يكديگر حرف بزنيد. آيا در كشورهاي ديگر دنيا هم رابطه بين شاعران با يكديگر تا اين اندازه متشنج است؟
شعر فارسى در هيچ دورهاى فقير نبوده! كمتر شاعر مطرحى در زبانهاى مختلف ديدهام كه مثل شاعر ايرانى بخواند و جامع الاطراف باشد. متاسفانه زبان فارسى قرائتى در انزوا دارد، تمام تلاشها براى معرفى اين زبان و علىالخصوص شعر فارسى فردىست؛ حكومت حتى براى ترجمه آثار شاعران خودش هم تلاشى نمىكند، از اين جهت شاعران بايد از دعواهاى فرقهاى و قبيلهاى كم كنند، بس است ديگر! همه بايد بدانند كه شاه رفته و ديگر كسى ملك الشعرا نخواهد شد. حسادت سرطان شعر معاصر فارسىست؛ ديگر كسى از شعر خوب لذت نمىبرد، به تشويق شاعر خلاق نمىپردازد، در عوض مدام دنبال فرصت است كه شاعرى پيتوك بدهد تا او را يككاره بكشد پايين. شعر معاصر مملو از شاعران همقد شده، از بس كه هم را قيچى كردهاند. مشكل شعر فارسى خودِ شعر نيست بلكه بدفرهنگىست، جوان و پير هم ندارد، همه هم را مىزنند؛ طى اين سالها نديدهام يكى تماس بگيرد و زيرابِ آن ديگرى را نزند، از اين لحاظ واقعن وضعيت وحشتناك است. بايد از خودمان آغاز كنيم، بدون سند و دليل به كسى انگ نزنيم و اگر يكى اين كار كرد با او برخورد كنيم. آنها كه اين اواخر با من در تماسند خوب مىدانند كه نبايد اين حرفها را پيش من بزنند چون مىدانند بدگويى در غياب آن ديگرى عصبانىام مىكند. لندن شهرى هزار مليتىست، از تمام كشورها اينجا شاعر داريم، جلسات مختلفى هم هست كه در آن پيشروترين و مطرحترين شاعران معاصر جهان شركت مىكنند، در جلسات نقدمان شايد شديدترين جدلها دربگيرد اما همه مىدانند كسى با آن ديگرى خصومت ندارد و همه عاشق شعر خلاقند. تفكر ملك الشعرايى و نفر اول بودن، كار دست شاعر فارسىزبان داده؛ دوستان غافلند هركه مخاطب خودش را دارد و در نهايت كار خودش را مىكند. متاسفانه به ما ياد ندادهاند كه يكى از اهداف بزرگ شعر نزديك كردن آدمهاست؛ آن اوايل كه تازه آمده بودم لندن، اين شانس را داشتم به همراه شاعرى روسى با مشهورترين شاعر انگليسى شعرخوانى داشته باشم، وقت پرسش و پاسخ، خبرنگارى ازم پرسيد: “چه حسى دارى حالا كه كنار فلانى شعر خواندهاى؟” من در نهايت غرور پاسخ دادم: “بايد از ايشان بپرسى كه از شعرخوانى در كنارم چقدر خوشحال است!”. آندرهى دوست داشتنى هم در نهايت مهربانى و آرامش پاسخ داد كه “امروز از على شعرهاى تازه و قدرتمندى شنيدم و از اين بابت خوشحالم كه به اين شعرخوانى دعوت شدهام”. بعد از آن سه روز نخوابيدم، اين يك درس بود، درسى بزرگ! اگر همين رفتار در اوانِ كارم فقط يك بار توسط شاعرى پيشكسوت در ايران با من مىشد، شايد آنهمه هرز نمىرفتم و جنگ مُد نمىكردم. حقيقتش را بخواهى سالهاست در جلسات شعر فارسىزبان شركت نمىكنم، دعوت هر جمع فارسىزبانى را با طرح بهانهاى رد مىكنم، مىترسم عصبىام كنند و در پاسخ، رفتارى ازم سر بزند كه بعدها خودم را سرزنش كنم. خلاصه اينكه داخل و خارج هم ندارد، اوضاع فرهنگى ايرانىها به طرز فجيعى خراب است، شاعران پيشكسوت در اين زمينه بايد الگو باشند. من يكى ديگر از عمومردك بازىهاى شاعران ايرانى به تنگ آمدهام، اين اوضاع كه تا يكى شعرش گل مىكند همه به جانش مىافتند ديگر چندشآور شده.
حركتهاي ادبي شما هميشه با واكنشهاي متفاوتي روبرو بوده است. به نظر ميرسد كه خيليها بيشتر از آنكه با شعر علي عبدالرضايي مشكل داشته باشند نسبت به رفتارهاي شخصياش انتقاد دارند و به همين دليل از هر فرصتي براي بروز انتقادها استفاده ميكنند. چرا هميشه كارهايتان با چنين حجم وسيعي از انتقاد روبرو ميشود؟
آنچه عوض دارد گله ندارد! وقتى كه مىزنى بايد صورتت را محكم نگه دارى تا بزنند. من همانقدر كه در موضعگيرىهاى تئوريك ادبى بى اشتباه يا كم اشتباه عمل كردهام به همان نسبت در اجراى جدلهاى شعرى پرخطا بودم. راستش تازه از كلاسهاى دانشگاه پرتاب شده بودم به محافل روشنفكرى، در اينجور جلسات بسيار آموختم، اما برخى از اين آموختهها اشتباه بود. نمىدانستم بدون آنكه كسى را بزنى مىتوانى فقط با كلماتت به شدت زخمىاش كنى. راستش خودم هم زخم داشتم؛ سال ٧٢ طى يك سخنرانى در جلسات شعر امروز كه به همت “حسن صفدرى” و “شيوا ارسطويى” برگزار مىشد براى اولين بار از مولفههايى شعرى گفتم كه بعدها مُد شد و خيلىها در شعر و بحثهاشان به كارش بستند، اما در آن جلسه حتى يك نفر با نظرياتم موافق نبود. همين آقاى باباچاهى كه بعدها پستمدرن شد مسخرهام كرد، ديگرِ شاعرانِ پيشكسوت هم بهتر عمل نكردند. بى شك اگر جوانى با آن سن و سال چنان آرايى را در همين لندن كه پايتخت شعر جهان است طرح مىكرد حلوا حلواش مىكردند. حالا فيلم همان سخنرانى در اينترنت هست، هر بار كه مى بينمش حالم بد مىشود. بعد از آن چهار سال در هيچ محفل ادبى شركت نكردم، نشستم و فقط خواندم و نوشتم، بعد هم “پاريس در رنو” را منتشر كردم و منتظر ماندم تا همه ستايشش كنند. حالا وقت انتقام بود، در جدلهاى شعرى با دانشى كه دست و پا كرده بودم تك تكشان را تحقير مىكردم و اين ديگر جزو منشِ ادبىام شده بود. متاسفانه از فضاى بيمار جز بيمار در نمىآيد، خب بعدها بسيارى از جوانترها همين رفتارم را شيوه كردند، طورى كه ديگر در هر شهرى يك على عبدالرضايى داشتيم، البته حالا بخش بزرگى از مخالفتها دليلى جز حسادت ندارد. من طى اين سالها فقط كار كردهام؛ جز شعر، چند رمان و داستانهاى زيادى نوشتم كه اميدوارم روزى در ايران منتشر شوند، شعرهام نيز به بسيارى از زبانها ترجمه و منتشر شده. اينها همه باعث مىشود برخى در مواجهه با آثارم بى خيالِ مرگ مولف شوند و در زندگى شخصىام بگردند تا شايد بهانهاى دست و پا كنند و از اين طريق ضربه بزنند. همه بايد بدانند شعر وقتى منتشر مىشود موجودى زندهست و بايد خودش را قضاوت كنند نه خالقش!
البته دليل دشمنيها بيشتر در اتفاقهاي شعري دهه هفتاد ريشه دارد و به هر حال شما يكي از تئوريسينهاي شعر آن سالها بوديد و خيليها انتقاداتشان نسبت به شاعران ايراني را از قول شما مطرح ميكردند.
حقيقتش را بخواهى هنوز همان مواضع را در نقد نيما و شاملو و فروغ دارم، قدمى هم عقبنشينى نكردهام، آن نقدها را در پيشرفت شعر هفتاد بسيار هم موثر مىدانم. فقط اگر بخواهم دوباره آنها را بيان كنم ديگر مثل قبل عمل نمىكنم؛ بايد بى تعارف و قاطع نوشت اما اخلاق متنى و ادبى را رعايت كرد؛ هيچ چيز مهمتر از رعايت عدالت و انصاف در برخورد با اثر ادبى نيست.
نقد ادبي در آن سوي آبها چگونه انجام ميشود و مطبوعات در گسترش تجربههاي ادبي چقدر نقش ايفا ميكنند؟
اينجا در هر شهرى مجلات تخصصى فراوانى منتشر مىشود، اينطور نيست كه فقط پايتخت مركز توجه باشد، بنيادهاى ادبى فراوانى وجود دارد. “آرت كنسل” كه بخش فرهنگى شهردارىهاست هم حمايتشان مىكند؛ يعنى براى نقد و بررسى كتاب چند خبره را دعوت مىكنند تا در اين باره بحث كنند و پولشان را هم تمام و كمال پرداخت مىكنند؛ يعنى اينجا براى وقتى كه مىگذارى ارزش قائلند و به هر جلسهاى كه براى شعرخوانى يا نقد مىروى مبلغى دريافت مىكنى و زندگى خيلىها از اين راه مىگذرد. خب مجلات ادبى نيز از اينگونه جلسات گزارش تهيه مىكنند و اگر قرار باشد كه مطلبى را به طور كامل منتشر كنند به نويسنده حق تاليف مىدهند و همين باعث مىشود كيفيت كار برود بالا. اغلب اين نشريات فروش خوبى هم دارند و آنهايى كه زيادى آوانگاردند و خوب نمىفروشند باز از طرف “آرت كنسل” بيشتر حمايت مىشوند؛ يعنى شهردارىها توجه ويژهاى به فرهنگسازى دارند بدون آنكه دخالتى در چيستى و جهتگيرى مطالب داشته باشند. نقش اينگونه جلسات مثل مطبوعات در پيشرفت و معرفى ادبيات بسيار موثر است. منتقدانى هم هستند كه شغلشان معرفى و نقد كتاب است و به طور منظم در نشريه خاصى مىنويسند و هر كدام سليقه خودشان را دارند؛ مثلن مجله “لندن ريويو” كارش معرفى و نقد كتاب است يا “لندن پوئترى” مجله معتبرىست كه بهترين شعرهاى روز را منتشر مىكند بدون آنكه برخوردى فرقهاى با متن داشته باشد و محال است در يكى از شمارههاش استعداد جوان و تازهاى را معرفى نكند. متأسفانه نشريات ايرانى از اين بابت بسيار فقيرند، توجهى به جوانگرايى ندارند و مدام آثار نامهاى مطرح و پرمخاطب را منتشر مىكنند.
به نظر ميرسد كه فضاهاي مجازي در تقليل حركتهاي پيشرو در شعر ايران نقش زيادي داشتهاند. آيا در كشورهاي ديگر هم فضاهاي مجازي همين اندازه تعيين كننده بودهاند؟ چون شاعران ايراني فعاليتهايشان را در دو بخش متمركز كردهاند. يك عده كه تجربههايشان را با كتابهايشان به دست مخاطب ميرسانند و عده ديگري كه بيشتر در فضاي مجازى كار ميكنند و مخاطبانشان هم اينترنتى هستند.
معدوديت و محدوديت نشريات ادبى در ايران باعث شده بسيارى از شاعران به فضاى مجازى پناه ببرند و كارشان را آنجا منتشر كنند تا لااقل ديده شوند؛ اين يك-جور ناگزيرىست، اگر فضاى مجازى نبود من يكى طى اين سالها مىپوسيدم شايد اگر ايران زندگى مىكردم اينقدر در فضاهاى اينترنتى فعال نبودم، براى اينكه اغلب برخوردها با متن در چنين فضاهايى سطحى و غيرحرفهاىست؛ مثلن در فيسبوك فارسى دوستسازى و فرقهبازى بر همه چيز سايه انداخته و تنها چيزى كه به چشم نمىآيد ادبيات است. انگار همه پاى صندوق رأى جمع شده باشند؛ با هر لايكى كه مصرف مىكنند يك حامى به طرفدارانِ خود اضافه مىكنند و كمترين مسئوليتى در قبال آن تأييد ندارند و نمىدانند با اين كار چه بلايى سرِ آن شاعر يا نويسنده نوآمده مىآورند. در فضاهاى انگليسىزبان ولى كمتر با چنين رفتارى مواجه مىشويم؛ می-خواهم بگویم هيچ شاعر مطرحى نمىآيد شعرش را بدون دريافت حق تأليف در صفحهاش منتشر كند، اگر هم ديديد يكى در صفحه فيسبوكش شعرى منتشر كرده يقين داشته باشيد شاعر مطرحى نيست يا اگر هست بى شك بهايى به پرانسيپها نمىدهد، در عوض تا بخواهى از فضاى مجازى براى اخبار تازه و معرفى آثارشان استفاده مىكنند، البته برخى هم هستند كه نسبت به فضاهاى فيسبوكى مشكوكند و از آن دورى مىكنند، حقيقتش را بخواهى من معتقدم همانقدر كه انتشار اثر در وبلاگها و وبسايتها به كمك ادبيات معاصر فارسى آمده، فيسبوك به آن ضربه زده و باعث رواج ادبيات فستفودى و سطحى شده و من يكى اگر در ايران زندگى مىكردم محال بود در فيسبوك فعاليتى داشته باشم.
چرا شاعران تاثيرگذار دهه هفتاد كه ماهيت شعر آن دوران را شكل ميدادند و ميتوانستند هنوز هم در شعر ايران نقش بازي كنند تنها يك دهه بيشتر دوام نياوردند؟
شاعران دهه هفتاد نخستين گروهي بودند كه در ايران به حركت جمعي روي آوردند و باعث شدند شعر تحولات عميقي را به تجربه بنشيند. خلاقيتهاي فردي در آن دوره در كنار حركتهاي جمعي قرار گرفت و همين نكته شتاب چرخه شعر را بيشتر كرد. چقدر با حركتهاي جمعي در ادبيات موافقید؟
من يكى از شاعران دهه هفتادم، لااقل از لحاظ حجم توليد، يكى از فعالترين شاعران ايرانى طى دهه هشتاد بودم اما فضا براى انتشار كتابم مهيّا نبود، پس بحث دوام در كار نيست؛ ارائه كار خلاق در ايران فضا مىخواهد كه من يكى نداشتم، وگرنه طى سالهاى گذشته بيش از بيست كتاب در كشورهاى ديگر منتشر كردم. احتمالن بقيه شاعران هفتاد هم شرايطى شبيه من داشتند و اگر كتابهاى ما طى اين سالها منتشر مىشد بى شك حالا شعر معاصر از تنوع بيشترى برخوردار مىشد و فضا زندهتر بود. حقيقتش من تا دو سال پيش هيچ توجهى به وضعيت شعر در ايران نداشتم و همه وقتم صرف ترجمهی شعرهام به زبانهاى مختلف مىشد، تصميم هم نداشتم در ايران كار منتشر كنم تا اينكه با پيشنهاد نشر بوتيمار مواجه شدم. همين باعث شد بنشينم شعر ايران در دهه اخير را مطالعه كنم و براى نسل جوان هم كه شده حضور خودم را ضرورى بدانم. علاوه بر نامها تمام قواعد بازى نيز حالا عوض شده، بايد تغييرى اتفاق بيفتد وگرنه تمام دستآوردهاى شعرى كه طى دههها به دست آمده از دست مى-رود. ما در دهه هفتاد همه عاشق شعر بوديم و براى پيشرفت شعرى يكديگر تلاش مىكرديم، برخلاف نسل امروز منتظر نمىمانديم شاعر پيشكسوتى بيايد و تاييدمان كند، آستينمان را زده بوديم بالا و شعر تازه و درخور را در نشريات و سخنرانىها معرفى مىكرديم و همين باعث شده بود در فرهنگسراها جلسات مختلفى داير باشد و كار به جايى رسيده بود كه بسيارى از شاعران پيشكسوت شاكى مىشدند چرا آنها را نمىبينيم و معرفى نمىكنيم؛ حالا ديگر بازى عوض شده بود. خيلىها اين روزها فقط نق مىزنند، سالها از عمر شاعرىشان گذشته اما دريغ از يك شعر درخور! در عوض از همه اشكال مىگيرند بدون آنكه متوجه جايگاهشان باشند. حركت دسته جمعى به اينجور آدمها ياد مىدهد ديگر در مواجهه با ادبيات عقدهاى برخورد نكنند و هركس جايگاه خودش را بشناسد. بى شك خلاقيت فقط در خلوت اتفاق مىافتد اما حركت دسته جمعى و گروهى بسيار در ترويج شعرخوانى موثر است و برخورد آرا باعث مىشود اثر هر شاعرى ابعاد تازه بگيرد. ما را هم در دهه هفتاد، شعر تازه دورِ خودش جمع كرد، شعر عشق ما بود، در خانه همه جمع مىشديم ولى پاتوقمان بيشتر باغى بود زير پلِ ملاصدرا كه كلبهاى در آن داشتم. اول غروب دورِ ميزى مىنشستيم و بحث و جدل آغاز مىشد و وقتى به خود مىآمديم كه خورشيد داشت طلوع مىكرد. بى شك اين گفتوگوها و داد و ستدهاى ادبى نقش مهمى در شكلگيرى شعر هفتاد داشت و بهتر است جزئياتش را از ديگرِ هفتادىها بپرسيد.
منبع:من با قبول مخالفم