کاش یک لکنتی داشتم
آنگاه میدریدم گیتار
میبستم به دندان
همان که تیز کردهای
میکشیدمت از ریشه
چرکت لای هیچ تختی نیست
روی خطی بدون اوج
میزنم به سیم آخر
که بمترین ارگ
میان جنگ ما خراب شود
لکنتی میرود
و بوسههای بینراهی
لای آهنگ می لا سد
پردهها را میزنم
میرسم به پرتگاه
زیر و بمهای من تمام
اما تو باز، کوک نیستی
یکباره دیگر سکوت
سقوط می کنم به نور
آنجا که وزن تمام میشود
سیمهایم رها کن
این آژیر به آخر رسید
«پژمان اسعدی»
نقد علی عبدالرضایی
شعر تو سعی بر خودبسنده بودن دارد، نشانههایی را تعریف میکند و از کنار این نشانهها رد نمیشود. یعنی زبان، این نشانهها را دنبال کرده، از آنها کار میکشد. خوشحالم که شعرت پیشرفت کرده، مشخص است که به طور حرفهای پیگیر مباحث کالج شعر بودهای. شعر را میخوانیم تا بگویم چرا شعر تو، خودبسنده است:
«کاش یک لکنتی داشتم
آنگاه میدریدم گیتار
میبستم به دندان
همان که تیز کردهای
میکشیدمت از ریشه»
در همان ابتدا رابطهای بین «لکنتی» و «گیتار» پیدا میکنی و این لکنت را که مربوط به دهان است، به «دندان» میکشی، دندان را به صدای تیز گیتار ربط میدهی و سپس این دندان را از ریشه میکشی.
«چرکت لای هیچ تختی نیست
روی خطی بدون اوج»
رد این دندان چرک کرده را گرفته و چرکنویسش میکنی.
«میزنم به سیم آخر» سیم آخر میتواند سیم گیتار و یا همان اصطلاح «به سیم آخر زدن» باشد.
«که بمترین اَرگ
میان جنگ ما خراب شود»
این ارگ هم میتواند اُرگ (آلت موسیقی) باشد و هم اَرگ بم که سعی کردهای آنها را به هم ربط دهی.
«لکنتی میرود
و بوسههای بین راهی
لای آهنگ می لا سد (دُ رِ می فا سل لا سی یا همان نتهای موسیقی)
پردهها را میزنم (منظور همان پردههای موسیقی و یا از بین بردن پردهی بکارت است)
میرسم به پرتگاه
زیر و بمهای من تمام
اما تو باز، کوک نیستی
یک بار دیگر سکوت
سقوط میکنم به دور
آنجا که وزن تمام میشود (وزن موسیقایی را به «دُ رِ می فا سُل لا سی» ربط میدهی و وزن کارت را به پایان میرسانی.
«سیمهایم رها کن
این آژیر به آخر رسید»
این دو سطر اضافیست و به نظرم شعر در سطر «آنجا که وزن تمام میشود» به پایان رسیده است. در شعر تو سطرها میتوانند حرکات بهتری داشته باشند. چون در شعرت از آلات موسیقی نام بردهای، بیشتر از مصوتهای بلند استفاده کردهای اما با بکارگیری هجاهای کوتاه، میتوان سرعت سطرها را تنظیم کرد. شعر را ادیت میکنم:
کاش لکنتی داشتم (یک حذف شود)
میدریدم گیتار (نیازی به آنگاه نیست، زیرا بیان را کلاسیک میکند)
و میبستم به دندان
می/ بس/تم (مفعولن)
اینجا سه هجای بلند پشت سرهم آمده است، در هر واجی که میخواهی بخوانی معمولن به یک مصوت کوتاه احتیاج داری، یعنی همیشه هر واج با یک صامت شروع میشود و بعد از آن حرف دومی که میآید یک مصوت کوتاه یا بلند است.
مثلن: «می»، «میم» صامت است و «ی» یک مصوت بلند است؛ پس این نسبت را که در «میبستم» هست، وارد فضای هجاچینی و از مصوت یا هجاهای کوتاه در این بین استفاده کن .
مثلن: «نمیبستم»، «نِ» یک هجای کوتاه است که به سطر سرعت میبخشد. همیشه سعی کن در سیستم «همنشینی» طوری دست ببری که این سرعتها حسیتر شود. هرچه شعر درون خود، موزیک (موزیکی که به طور طبیعی در شعر اجرا شود) ایجاد کند، حسیت اثر بالاتر میرود و در نتیجه متن باورپذیرتر میشود. دشوارترین متنها با تزریق حسیت، حالتی طبیعی به خود میگیرند ولی اگر شعری عاری از حس و مکانیکال اجرا شود، با وجود بینقص بودن بازهم راه به جایی نمیبرد. معمولن شعرهای حسی، محال است دارای هارمونی نباشند. شاید شما منثورترین شعرها را بنویسید اما اگر این شعرها حسی باشند، قطعن دارای هارمونی یا همان ریتم نثر هستند. زیرا بدن و صوت ما دارای ریتم است. نبضی که میزند و نفسی که میکشیم به بدن ما ریتم میدهد؛ با راه رفتن و یا حرف زدن بر امواج هوا تأثیر میگذاریم، حال چطور ممکن است این تأثیر بین کلمات ما نباشد؟
توجه داشته باشید؛ وقتی شعری مینویسید آن را با صدای بلند بخوانید، چون ضعف شعر از لحاظ پرفورمنس خود را نمایان میکند و این خیلی مهم است که یک شاعر، اجرای خوبی داشته باشد؛ یعنی اجرای خوب و بدون لکنت روی صفحه یا حتا با دهان (وقتی شعر را با صدای بلند میخوانید باید از آن جواب بگیرید). بسیاری از شاعران به این نکته توجه ندارند و فقط شعر را زمزمه میکنند، در حالی که پرفورمنس مقولهی بسیار مهمیست. این شعر نسبت به قبلیها بی نقصتر است، اما به این معنی نیست که شعر خوبیست. شما در این مدتی که در کالج بودهای، بر بسیاری از ضعفها غلبه کردهای، شعرت عاری از حشو، صفت و موصوف و تتابع اضافات است و یک نثر سالم (که در شعر بسیار مهم است) ارائه دادهای. حتا سعی کردهای بین نشانههایی که میآوری، بازی ایجاد کنی اما روابط بین نشانهها بسیار صوری بوده و درونمتنی نیست. شما در زیرساخت اثر دست نمیبرید و ژرفساخت اثر بکر باقی میماند؛ مثلن ارتباط ارگانیک بین «زلزلهی بم»، «اُرگ» و «گیتار» دیده نمیشود، زیرا گیتار شما صدای کلمه را درنمیآورد و حس در اینجا غایب است.
شعر از روی یک «دریافت» نوشته نشده است، شما بهطور صوری شروع به نوشتن کردی و یک بازی زبانی ایجاد کرده و آنرا ادامه دادهای. وقتی که شعر را نوشتی در لحظهی شعر و شاعری نبودهای و انرژی هنری نداشتی. اگر این انرژی با آن ایدهی بازی زبانی و یک تم ذهنی وجود داشت، مغز شما سرعت گرفته و با «سرعت سطر» اینهمان میشد.
وقتی مغز سرعت میگیرد، شاعر تِم و روابطی را در متن شکار کرده و آنها را بدل به تصویرهای درخشان زبانی و تخیلی میکند و وقتی تصویر وارد متن میشود، باید ردش را گرفته و آن را ادامه داد. همانگونه که کلمات و زبان را ادامه میدهید (شعر شما تخیل زبانی دارد چون بین زیر و بم و زلزلهی بم و جنگ، یک سری روابط صوری دیده میشود)، تخیل زبانی میخواهد اکتیو شود ولی چون تخیل واقعی در اثر وجود ندارد، تصاویر را ادامه نمیدهید تا به هم ربط داده شوند. در نتیجه شعر شما از لحاظ درونمتنی، گسسته است و ارتباطات درونی در زیرساخت اثر وجود ندارد. به همین علت، بدل به یک شعر خوب نمیشود و این نکتهایست که باید به آن توجه کنید.
زبان بسیار مهم است اما زبان فقط رويه نیست، وقتی هوش حرکت میکند و ذهن سرعت میگیرد، فضایی عینی در ذهن ساخته میشود. قبلن بحثی داشتیم در مورد اینکه شما وقتی مینویسید شیطان (در عرفان قدیم «جن» یا «انس» نامیده میشد) در زیر قلم شما شروع به حرکت میکند، این شیطان همان سکس شما با صفحهی سفید است. در شعر شما شیطان غایب است، شما با صفحه عشقبازی نمیکنید، آن انرژی کافی برای بدل شدن به یک «انرژی دیگر» وجود ندارد و به ارگاسم ذهنی نمیرسید، چون با متنی مواجه نیستیم که قابلیت تاویلپذیری آن منجر به یک فکر تازه شود و چون فکری تولید نشده، شعر میبازد. میتوان گفت ارتباطاتی در شعر وجود دارد اما آنها منجر به نتیجه و ایدهی خاصی نمیشوند و همچنین قابلیت تاویلپذیری شعر پایین است. در پايان نکتهی مهمی که شاعرباید به آن توجه کند، غیاب تخیل زبانی و درونی و نیز جهانیست که باید در داخل متن و برای مخاطب خلاق تولید شود.
از سری نقدهای علی عبدالرضایی در کالج که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار میگيرد.