
با “من در خطرناک زندگی میکردم” شعر به عنوان رابطهای درگذرنده از مرزهای هستیشناسانه جلوهگر میشود. این رابطهی مرزشکنانه در نوشتار عبدالرضایی موجب ایجاد نوعی تغییرپذیری سیال میشود، چنانکه صورتی غیر مستقیم از این موقعیت گفتمانی به خوانشهایی حتی متناقض قابل انتقال است، و هم، سویی اکیدن واقعی از ایجاد رابطهی شهوانی با متنیت در انگیزش جنسی زبان جاری شده است. در تمامیت ناتمام علیهای خطرناک ارادهی تخریب گستردهای جریان دارد که تن سیاسی، تن معرفتی و روان فردی را تحت تأثیر خود قرار میدهد. عبدالرضایی با “من در خطرناک…” حلول را اساسن به حال تعلیق درآورده و امکانات چندگویانهی انحراف ارجاعی را عرضه میکند. اینگونه پراکنشهای پادنهاد در راستای ایجاد تفرقهای گسترده در شعر هشتاد عمل میکنند. از این رو عبدالرضایی در اشاره به توانایی ذهن برای تعمیم بخشیدن به خود در قالب مداخلههایی در خود و از خودنگر، خطرناک را به وارونگی ناخودآگاهی ملفوظ در اعماق ارتعاش میکشاند.
“من در خطرناک زندگی میکردم” با گفتمانی مبتنی بر غیابها و شکافها، به دنبال آشوبیست که در زیر پندار انسجام متن قرار دارد. “من در خطرناک…” عبدالرضایی از معناهایی که حذف یا سرکوب میکند ساخته میشود؛ در شعر او آنچه که متن متعلق به خود نمیداند و پس میزند تعیین کنندهی معنای متن است. او چیزهایی را که شعر تظاهر میکند به آنها نیازی ندارد برجسته میکند و به دنبال غیابهای حاضر است. در “من در خطرناک…”، علی عبدالرضایی پنداریست که سرکوب تناقضهای درونی باعث ایجاد او میشود. او خودشکنی متنش را با استفاده از گسیختگیهایی که در درون خود آنها به کمین نشسته تشویق میکند.
“من در خطرناک…” هم به واسطهی یک عبدالرضایی موجودیت پیدا میکند که او را نسبت به خود بیگانه میداند.
علیهای خطرناک همانقدر که محصول انگیزش دوگانهی قدرت به لذت یا لذت به قدرت هستند از در خودنگریِ عبدالرضایی هم تأثیر میپذیرند و راههایی برای مقاومت پیدا میکنند.
“من در خطرناک زندگی میکردم” با حرکت از اقتصاد نویسش به سوی اقتصاد لیبیدویی وجه تازهای از میل در زبان هشتاد را وارد شعر میکند که در آن به جای فقدان یا منع، آرایش و نشرِ شدتها مطرح است. در این حالت، عبدالرضایی کنش و استعلایی از گفتار جنسی را حول محور وانمودگری مضاعف میکند. پس سکسِ “من در خطرناک…” وجود دومی هم یافته و افسون کنندگیِ یک رابطهیِ ارجاع از دست رفته را به خود میگیرد. از این منظر است که چرخش ناگهانیِ تازهای را با عبدالرضایی در شعر هشتاد درک میکنم که باز فرآوریِ خویشتن به مثابهی امری واقعی، خود به حیطهی حاد واقعیت افتاده و محو میشود.
“من در خطرناک زندگی میکردم” درک واقعبینانه از نهایتِ عدم انسجام و بیگانگی را با تحمل گشادهرویانه و تضعیف جدیت سازمانی تلفیق میکند. در نتیجهی همین متکثرسازیِ گفتمانیست که مرکزیت موجود در روایت تاریخی و روایت داستانی متلاشی میشود، حاشیهها و کنارهها ارزش تازهای کسب میکنند و برونمرکزها ـ هم بیرون از مرکزها و هم از مرکز بیرون شدهها ـ مورد توجه قرار میگیرند. عبدالرضایی با برجستهسازیِ در هم تنیدگیِ بینامتنیِ گفتمانها، تصور منسجم از اصیل را مورد استفاده و سوءاستفاده قرار داده سپس به چالش میکشد. در شعر او کل فرض متن به عنوان یک ذات مستقل و دارای معنایی ذاتی به پرسش کشیده میشود. “من در خطرناک…” به جای رابطهی چالشبار مؤلف ـ متن، رابطهی چالش بار خواننده-متن را قرار میدهد و به این وسیله تمرکز بر ایدهی فرآورندگییِ متنی را جایگزین بر فرض سوژه میکند.
حاصل شعر عبدالرضایی در اکنونِ هشتاد هم، گسستی از هر زمینهی مفروض و ایجاد بی نهایت زمینههای تازه به شیوهای تحدیدناپذیر خواهد بود. گذرا بودن خودخواستهی این رسوخ متنی متکی بر ناگزیرِ رویههای گفتمانیست. به گونهای که “من در خطرناک زندگی میکردم” بنیان مرکز زدودهی فوقالعادهای برای زبان و متنیت شعر مهیا کرده است.