ساعت ۷:۲۵_مقصود حیدریان

«ساعت ۷:۲۵»
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را
هرچه از خاک بلندتر را
درخت‌ها ذغال‌های زنده
کوچه‌های تراش‌شده
کوچه‌ای که زمین سوخته را بو می‌کشیدم
ستاره‌هایی را که هنوز هم می‌سوختند
لامپ‌هایی که باد تندتند می‌نواختِ‌شان
چشم‌هایت سقف را پوشانده بود
صدایت را از پشت خشت‌های سوخته‌یی که لب‌هایت داغِ‌شان کرده‌بود، می‌شنیدم
صدایت؛ بید لرزان در پنجره‌ی خنک، که فردایش گریست
تو ستاره‌ی پنهانی که نورت را نوشیده‌بودی
دندان‌هایت تابان
جمجمه‌ات خورشیدی در قفس
گیسوانت را باد از دلم عبور داد که هنوز هم می‌سوزد
آن شب تنها حرف می‌زدی
من چندین ستاره‌ی دنباله‌دار را دیدم که از پنجره‌ی‌تان بیرون زدند
من ذغال تراش‌شده‌ای که چشم‌هایش را شب‌پره‌ای روشن کرد
من
دهانم را حساب می‌گرفتم
که سرانگشتانم
مذاب قلبم را تف می‌کردند
ساعت ۷:۳۵
خانه‌ات خاکستر شد
پاهای آخرین سوار، که نامه‌ات را به دست داشت
بر پهنه‌ی آن چکیدند
گلوی تو را بوی هیچ استخوانی نسوزاند
تو حکمروای آتش در سرزمینِ مادری‌ات که می‌دانستی ماه در تنوری تاریک می‌شود
تو می‌دانستی که جنگ قرن ۲۱ زاده‌ی گاوها نیست
شاخ‌هایت را بیهوده شکستی
سلاح تو گیسوانت،
سلاح تو چشمانت که تنهایت ساختند
تو چسپیده ‌بودی به زمین
که زمان را به چنگ آوری
آه عزیزم!
در یک دقیقه کی می‌تواند شصت پرنده را در قفسی پنهان کند؟
ساعت ۸:۰۰
همه گریستیم
آنگاه گفته بودی که رهایم کن
آنگاه گفته بودم که رهایت کردم
مقصود حیدریان