
در مباحث قبلی در مورد نشانهشناسی یا سمیولوژی و به تعبیر پیرس، سمیوتیک بحث کردیم. عنوان بحث ما در این بخش ساختارگرایی است؛ بین ساختارگرایی و نشانهشناسی ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. مخصوصن در حیطه سمنتیک استراکچر یا ساختار معنایی میتوان گفت بدون کاربرد تکنیکهایی که در نشانهشناسی وجود دارد، به راحتی قادر نیستیم به معنا و ساختار معنایی اثر برسیم. از این جهت به اعتقاد من بین این دو بحث پیوستگی و ربط وجود دارد. اساسن هرکس با ساختن سروکار دارد و به تعبیری سازنده شمرده میشود، بهنوعی با ساختار طرف است و شما در هرکاری استراکچر و استراکچرالیست و یا سازه و سازنده دارید. هرکس در مواجهه با ساختارگرایی، به آن سمت و جهتی داده است که البته گاهی ارتباط چندانی با هم پیدا نمیکنند. «رومن یاکوبسن» متاثر از بحثهایی که «سوسور» در مورد ساختار زبان کرده بود، اولین کسی است که بهطور تخصصی به ساختار پرداخته است. پیش از سوسور زبانشناسان تنها به نحو و مطالعه تاریخی زبان توجه و علاقه داشتند؛ مثلن نومینالیستها با زبان جهان را صدا میزدند و زبان را اسم جهان دانسته و معتقد بودند هر کلمه، اسم کسی یا چیزی است که در جهان وجود دارد و از این لحاظ به منش تاریخی زبان توجه داشتند؛ درحالیکه سوسور با قطعیت در آن رسالهی مهمِ خود، اعلام کرد که موقعیت هر زبانی در هر زمانی کامل است و با نومینالیستها، که به تکامل تاریخی زبان اعتقاد داشتند، بهطور مطلق مخالف بود. او اساسن قبول نداشت که هر کلمه ارتباطی ذاتی با اشیای پیرامونش دارد و بیشتر به ماهیت قراردادی که بین کلمات وجود داشت معتقد بود. فردیناند دوسوسور اعتقاد داشت که هر کلمه، یک نشانه زبانی است و نشانه زبانی نه یک چیز، بلکه یک مفهوم را به تصویر آوایی ربط میدهد. البته من نسبت به این دیدگاه سوسور کمی زاویه دارم و بیشتر به دستگاهی که پیرس در نشانهشناسی ارائه داد توجه دارم. با وجود اینکه نظر پیرس را بیشتر قبول دارم اما اینجا ناگزیریم از سوسور بحث کنیم.
از نظر سوسور هر نشانه زبانی از یک آوا و یک تصویر مفهومی تشکیل شده که هرکدام از اینها مثل دو روی یک سکه هستند و حضور هر یک، دیگری را صدا میزند. اساسن سوسور کلمه را واسطهای بین شی و مفهوم آن کلمه میدانست که در بحث نشانهشناسی مفصل به آن پرداختم.
خلاصه اینکه سوسور بین زبان به عنوان یک نظام، که از آن تحت عنوان «لانگ» یاد میکرد، و زبان به مثابه مجموعهای از سخنها، که آن را «پارول» مینامید تفاوت قائل بود و معتقد بود لانگ، قواعد را و پارول، رفتار را بوجود میآورد. در حیطهی پارول کسی معمولن قواعد را رعایت نمیکند. به طور مثال در لهجهها و گویشهای فارسی میبینیم که در قواعد دست برده میشود و برای نمونه در گویش گیلکی جای موصوف و صفت را عوض میکنند. این اتفاق در زبان دری هم میافتد؛ بطور کلی هر گویشی که در زبان فارسی داریم کلیتی از این زبان است و کسی این رفتار را که در حیطه پارول میگنجد، غلط نمیبیند.
هدف یک ساختارگرا، فاش کردن درون متن است، یک ساختارگرا چون غواصی است که در دل یک متن شیرجه میرود تا گوهر آن متن را کشف کند. در اینجا باز تاکید میکنم که ساختارگرایی رابطه تنگاتنگی با نشانهشناسی دارد و برای درک بهتر ساختارگرایی پیشنهاد میکنم بحث گذشته در مورد نشانهشناسی را مجدد مطالعه کنید، زیرا هر نظام و ساختاری را چیدمان نشانههای آن به وجود میآورد و وقتی که ما با این نشانهها برخورد میکنیم روابطی را بین آنها کشف کرده که نهایتن این روابط ما را متوجه ساختار اثر میکند. در قرن گذشته، ساختارگرایی تاثیر زیادی بر ادبیات و نظرات نقد ادبی گذاشته است و بسیاری از متفکران از اشتراوس گرفته تا ژاک لاکان، میشل فوکو، ژرار ژنت، ژولیا کریستوا، تا اکو و کلود برمون تحت تاثیر ساختارگرایی بودند و شیوه تفکرشان با ساختارگرایی عجین است. حتی وقتی که به ساختارگرایی انتقاد میکنند باز هم تابع ساختارگرایی هستند، هرچند به این افراد پساساختارگرا میگویند اما در نهایت شاخهای از ساختارگرایی هستند.
در نظام دانشگاهی، در بعضی مواقع، شعر را کلمه به کلمه معنی میکنند؛ گاهی بسیاری از افراد نه با معنای اثر بلکه با همین شیوه گارد دارند. منظور از معنی کردن اینجا هرمونتیک یا ساختار معنایی نیست بلکه تاویل متن است. در بحث تاویل، گاهی پیش میآید پا فراتر گذاشته شود و روی چند تاویلی تاکید شود و اینکه چگونه یک متن، چند معنا مییابد. در برخورد جزئینگر و در نگاه اتمیستها حتی به ساخت کلمه و اینکه چگونه میتوان یک کلمه را به صورت چندواژگانی در دل سطر بیاوریم و این واژه چند معنا بدهد، هم توجه میشود.
این مباحث پانزده سال پیش در دانشگاههای ایران تدریس نمیشد و قواعد کلاسیک حاکم بود. کسی که شعر را معنا میکند ساختارگرا نیست؛ این افراد فقط با موضوع سروکار دارند. اما ساختارگراها با موضوع متن و منظور شاعر کاری ندارند. ساختارگراها علیرغم برخورد گستردهای که با متن ادبی دارند، موضوع متن برایشان مهم نیست و بیشتر به نحوهی تاثیر متن علاقه دارند.
کشف مکانیزم متن، وظیفهی یک ساختارگرای واقعی است. برای مثال وقتی یک ساختارگرا میخواهد با شعری برخورد کند، ارزشی برای پیام شعر قائل نیست. ژاک دریدا میگوید: ساختار یک متن وقتی دیده میشود که مفهوم اثر مثل یک بمب خنثی شود؛ این حرف به این معناست که با موضوع و مفهوم اثر کاری نداشته باشیم. این مهم است که یک متن “چطور” معنا میدهد نه اینکه «چه» معنایی میدهد. اینجا با اصالت اجرا در ساختارگرایی سر وکار داریم. بارها شده با شعری رو به رو شویم که سوژهی جذابی دارد اما اجرایش کلاسیک و دستمالیشده است و یا از منطق زبانی برخوردار نیست؛ به عنوان مثال وقتی شعر با زبان نوشتاری شروع میشود ولی ناگهان بدون هیچ تمهیدی زبان را میشکند و به زبان گفتاری و لوگو مینویسد و یا وقتی که شاعر منظورش را مانند یک مقاله توضیح میدهد و یا اینکه با تتابع اضافات شعرش را شلخته میکند.
یک ساختارگرا هنگام مواجهه با متن سعی میکند دربارهی نیت مولف و نوع تألیف پرسش طرح کند و چون به مرگ مولف معتقد است، به دنبال پاسخ در متن به عنوان یک مولف میگردد؛ یعنی سعی میکند متن را دوبارهنویسی کند و اگر از متن پاسخ گرفت پی به فرم و ساختار اثر میبرد. وقتی ساختارگرا متن را بازنویسی میکند به معنای نوشتنِ دوباره یا تغییر آن نیست، بلکه به عنوان سازنده دنبال گرههای متن است؛ ساختارگرا، چند نشانه میبیند و پرسش مطرح میکند و زمانی که متن به او پاسخ نمیدهد متوجه میشود متن نقص دارد و به ساختار نرسیده و دچار فقدان است.
دو نوع ساختارگرایی وجود دارد:
1 ساختارگرایی جزئینگر: Atomic Structuralism
2 ساختارگرایی کلینگر: Palistic Structuralism
در ساختارگرایی جزئینگر، متن تکهتکه میشود و بعد هر کدام از قطعات متن، بدون رابطه با کل اثر بررسی میشود. این نوع ساختارگرایی کاری به رابطهی میکرومتن (خرده متن) با متن اصلی ندارد و میکرومتن به عنوان متن مستقل بررسی میشود. یعنی اول اثر تکهتکه میشود و بعد تکه متنها بررسی میشوند.
در هر شعرِ مهمی چند شعر داریم. «پراپ» در تحلیلش، برای هر شخصیتِ رمان حیطهی عملیِ مستقلی در نظر میگیرد. این نگاه در ادبیات فارسی و تحلیل شعر میتواند کاربرد زیادی داشته باشد؛ زیرا شعر معاصر دچار بحران سطحسازی و در نهایت قطعهسازی است. اگر بسیاری از اشعار مشهور فارسی از دید ساختارگرایی جزئینگر بررسی شوند، متوجه میشویم مولف توجهی به جزئیات متن نداشته است. فرهنگ کلینگری و دیدمان دوآلیستی سیاه و سفید از ادبیات کلاسیک به شاعر ایرانی سرایت کرده و بیشتر شاعران مهم ایرانی در شعر نو و سپید هنوز هم غزل و قصیده مینویسند و از نگاهی دوآلیستی تبعیت میکنند. هنوز در شعر شاملو وارتان همان حسین کربلا و آیدا همان مریم مقدس است. این نگاه فاجعهآمیز هنوز ادامه دارد. البته قصد قضاوت شاملو را نداریم بلکه از نگاه حرف میزنیم. صورتِ شعرِ امروز عوض شده اما از درون هنوز نگاهها قدیمی است و ارتباطی بین واحدهای شعری نیست. هنوز در غزل بین ابیات ارتباط موضوعی نیست. هدف در غزل زیبایی ابیات است و به ساختار و هماهنگی بیتوجهیمیشود. این فرهنگ به شعر سپید و نیمایی هم رسیده و برای همین است که شعر فارسی در ترجمه ناموفق بوده است. مخاطب جدی به دنبال تخیل اثر است اما فقط خیالهای زیبا میبیند و قادر نیست ساختاری در اثر کشف کند. برای همین اینگونه اشعار، حتی اشعار شاعران بزرگ ایران، مطرح نمیشوند.
ساختارگرایی کلینگر در غرب، مانند مخاطب ایرانی، فقط متن را توضیح نمیدهد. «اشتراوس» به عنوان ساختارگرای کلینگر ابتدا کل متن را در مواجهه با چند اتفاق بیرونی قرار میدهد و برای آن وجه بیرونی معیّن میکند. بعد کل روابط میان متن و اتفاقات بیرونی را بررسی میکند و در آخر مجموعهی این روابط را در نظر میگیرد و نظر نهاییاش را براساس این روابط، ریاضیات و ساختارِ میان آنها صادر میکند. کار این نوع ساختارگرا قضاوت اثر نیست بلکه به صورت کلی با متن مواجه میشود و معیارش در شیوههای جداسازیِ متن اثر و واقعهی بیرونی بسیار مهم است. از دیدگاه ساختارگرای کلینگر، با وجود تعیین اتفاق بیرونی، کل اثر باید خودبسنده و خودویژه باشد؛ یعنی حتی بدون ارتباط آن با جهان اثر باید قادر باشد که جهانی را درون خودش کشف کند. از این نظر نگاه ساختارگرایی سبب میشود به آنچه که مینویسم برگردیم و دوباره فکر کنیم.
در ادامهی همین بحث میتوان ساختارشکنی را مشاهده کرد. ساختارشکنی با ساختارگرایی ارتباط دارد. به ساختارشکنی، ساختارزدایی نیز میگویند. اما این به معنای خراب کردن نیست بلکه به معنای پیاده کردن جزءجزء است. خراب کردن از دیدگاه دریدا به معنای کشف حجاب کردن برای نشان دادن ساختار است. برای واسازی، نقاط ناهمخوان متن را پیدا میکنند و در این نقاط، ارتباطاتی با متن اصلی مییابند. در واسازی، منتقد اثر را میشکند و جزءها را میبیند. یعنی موتیفهای آزاد و ارتباطشان با متن اصلی را مییابد. در ساختارگرایی جزئینگر اثر را تکه تکه کرده و سپس بررسی میکنند. این مربوط به دورهی مابعد ساختگراییست. در نیمهی دوم قرن بیستم، ساختارگرایی ژنی به پساساختارگرایی پیوست. یک شاخه از پساساختارگرایی را «دیکانستراکتیویسم» (Deconstructivism) مینامیم. منجمله کسانی که اصل بنیادی ساختارگرایی را حفظ کردهاند، دریدا و ساختارگراهای لیبرو و پیشرو هستند. هر چند که به ساختارگرایی انتقاداتی کردهاند. دیکانستراکتویستها و پست استراکچرالیستها، هر دو، معنا را زاییدهی متن میدانند و معتقدند معنا در دل متن شروع و در متن تمام میشود. همچنین بحث خود ارجاعی را مطرح میکنند. هر دوی اینها باور داشتند که زبان نمیتواند ارجاع به خارج داشته باشد و زبان معنا را بیان نمیکند بلکه تولید میکند و این سه نحله در بنیاد باهم فرقی ندارند.
البته ساختارگراها و پساساختارگراها فرقهایی باهم دارند. پساساختارگراها به تفاوت بها میدهند و ساختارگراها هم معتقدند معنا محصول تفاوت است اما برای ساختار زبان یک هیئت ثابت در نظر میگیرند. اما پساساختارگراها با مؤکد کردن تفاوت، هر ثباتی را زیر سوال میبرند و به هیچ متنی به عنوان متن نهایی عقیده ندارند و معتقدند هر متنی، دچار تناقض است و به طور کامل نوشته نمیشود. به همین خاطر، متن باز را برای هر متن، شعر و یا داستان کشف میکنند و اعتقاد دارند هر یک از اینها میتواند نوشته شود و دنباله داشته باشد ولی ساختارگراها متن را کامل میبینند. در دههی هفتادِ شعر ایران در این باره بسیار صحبت شد. در شعر «جامعه» و یا کتاب «شینما» ما شروع و پایانی نداریم و میتوانیم تا بی نهایت آنها را ادامه دهیم و این عکس العملی در قبال کمال گراییست. دکارت میگوید: «من فکر میکنم پس هستم» که این جمله ازنظر ساختارگراها و پساساختارگراها گزارهای مستبد است. چون فاعلشناسان را مؤکد میکند و پساساختارگراها معتقدند که این جمله فقط خودِ گوینده را میشنود و آن صدای دیگر را نمیشنود و دنبال مخاطب نمیگردد. دکارت از گزینههای مدرنیست که عقل خدایی را فلسفهی مدرنیست مطرح میکند. در صورتی که اشتراوس به عنوان یک پساساختارگرا معتقد است هدف علوم انسانی، تاسیس انسان نیست بلکه انهدام انسان است. این عقیده، به زبان خدایی منتهی میشود.
هم ساختارگرایان و هم پساساختارگرایان، منتقد تاریخگرایی هستند. یعنی از همان گزارهی سوسور تبعیت میکنند که میگوید: “وضعیت زبان در هرزمانی کامل است.”
در حوزههای دیگر نیز این را بسط میدهند. مثلن اشتراوس، علیه ماتریالیسم تاریخی سارتر یک مقالهی معروف دارد که در آن با سارتر مخالف بود. سارتر معتقد بود جوامع امروزی بر فرهنگهای گذشته ارجعیت دارند و هرچه زمان جلوتر میرفت میگفت: فرهنگ نوین بهتر از فرهنگ قبلی است.
در کل میشود گفت دو گرایش ساختارگرایی و پساساختارگرایی عملن منتقد معنا محوریاند. ساختار را نقد میکنند و برای هیچ چیز نقطه نمیگذارند و آن را پایان خطاب نمیکنند.
این پایان یا عدم پایان و متن ناکامل و ناتمام، پساساختارگرایی را به پستمدرنیسم وصل میکند. نمیشود انکار کرد که پساساختارگراها تاثیر چشمگیری روی پستمدرنیسم گذاشتند. خیلیها امروزه پستمدرنیسم را فرزند پساساختارگرایی میدانند. بسیاری از پساساختارگراها، مثل میشل فوکو و دریدا را پستمدرنیست مینامند. درحالیکه میبینیم خود این دو نحله نیز، ضد فاعلشناسه و ضد عقل مرکزیاند و زبانخدایی را مطرح میکنند.
پستمدرنیستها تحت تاثیر پساساختارگرایان معتقدند انسان از زبان استفاده میکند تا به جهان معنا بدهد، نه اینکه معنای جهان را بیان کند. پس میگویند که خدای واقعی، زبان است. بحث زبانخدایی مهم است که آن را مطرح میکنم. از طرفی، آنها که برخورد علمی دارند میدانند زبان بالاخره محصول تجربهی انسان است. مخلوق و ساختهی انسان است و هر چیزی که ساختهی انسان باشد غائی نیست.
من در این جا با پستمدرنیسم مشکل دارم که زبانخدایی را مطرح میکند. من بارها خواستهام صدای ضجه را بنویسم و ضعف زبان برایم آشکار شده است. بعد از طرح متافیزیک زبان بود که بحث زبانخدایی مطرح شد. زبانخدایی را مرکز ادبیات پستمدرنیستی میدانند. درصورتیکه خود زبان اساسن یک کمیت ناقص است. زبان قدرت بیان ندارد.
من بهعنوان یک شاعر بعضی وقتها نمیتوانم خودم را بیان کنم چون زبان کم میآورد. یعنی گاهی شعرهایی مینویسم که آن چیز مورد نظرم نیستند. بعد تعجب میکنم بعضیها شعور خود را میخواهند با قافیه و این همه محدودیت بنویسند. چنین متنی دیگر خود واقعی شاعر نیست و فاصله شعر و شاعر مدام بیشتر میشود. هدف شعر، رسیدن به آزادی است و این آزادی عدم اعتقاد به هیچ است.
از سری سخنرانیهای علی عبدالرضایی در کالج که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار میگيرد.