
«پنج دقیقه»
همیشه بزرگتر بود. همیشه نگاهش میکردم. همیشه هر چقدر هم که من بزرگ میشدم او باز هم بزرگتر بود. حتی وقتی ده سالم شد، ده سال و پنج دقیقهاش بود. حتی الان هم که نیست و مرده، پنج دقیقه از من بزرگتره. امروز دقیقن میشه 35 سال برای من و 35 سال و پنج دقیقه برای اون. اما دیگه نیست که اول شمعهای کیک تولد رو فوت کنه. دیگه نیست. مرده. نمرده… کشته شده. من نکشتمش. اون مرد. اون خودش مرد. من نکشتمش. من فقط میخواستم همقدش باشم… میخواستم اون پنج دقیقه رو پر کنم. مثل همون بچگیها فقط دلم میخواست همقدش باشم. همین…! بابا میگفت افتخارمونه. میگفت خوب میخوره. خوب میخوابه. خوب درس میخونه. خوب کار میکنه. خوب خرید میکنه. خوب میدونه هر کاری راه درستش چیه! میگفت حتی خوب میدوه… من میدونستم… میدونستم که بدغذام و هر غذایی رو نمیخورم. میدونستم شبها تا دیروقت بیدارم. میدونستم نمرههام افتضاحن و مایه خجالت. میدونستم دست و پا چلفتیام و عرضه و حوصله کار کردن رو ندارم و همه موقع خرید همه چیز رو بهم میاندازند! اما بهتر میدویدم…
نه بابا نه مامان نمیگفتند تو افتخارمون نیستی. اما همیشه میگفتن اون افتخارمونه. خب… زیاد هم فرقی نداشت. میگفتند خوبه مرد بلد باشه خوب بدوه. همه زندگی دویدنه… من بهتر میدویدم. اما بهتر زندگی ….
بهتر زندگی نکردم… چرا؟…
شاید چون من فقط توی زمین مسابقه بهتر دویدم. شاید از لج پسر همسایه که همیشه برام کری میخوند تو مدرسه… یا شاید هم از لج اون که همه میگفتند بهتر میدوه! اما هیچوقت تو هیچ مسابقهای ندوید تا بفهمیم واقعن کدوم از ما بهتریم. دویدم و دویدم و کاپ گرفتم. کاپها به اسم اون تموم میشد. به اسم حمایتهای اون. گاهی همسایهها و فامیل به اون تبریک میگفتند بهخاطر شباهتهامون. شباهت؟ مگه میشه دوقلو بود و انقدر متفاوت؟… چشمهاش درست مثل من مشکی بود. قد بلند و چهارشونه. حتی هر دومون یه خال پشت گردنمون داشتیم. همه میگفتند شبیهین اما نبودیم. این رو فقط خودمون میدونستیم. بهش گفتم اینجا نمیمونم. بهش گفتم میخوام برم. یه جای دیگه. من خوب میدوم. قهرمانم و قهرمان میشم، پول درمیارم. پول از توی جیبش درآورد. برای کمک به من که برم. برای رفتنم اشک ریخت. اشکهای منو با دستهایی که پنج دقیقه از من بزرگتر بودند پاک کرد و راهیام کرد. روی ابرها سیر میکردم. رها شده بودم. نگاهی نبود و حرفی نبود و من بودم و پاهایی که خودم انتخاب میکردم کدوم سمت برند. من گذاشتم تا اون هم بدوه. گفتم حالا که همه معتقدند اون بهتر میدوه بذار بدوه و اون دوید. جای دیگهای دوید. جای من هم دوید. کاپ نگرفت. جای بابا دوید. جای مامان دوید. پیر شد. زیر بار بدهی و مسئولیت و هزینههای بیمارستان و مراسمهای تشییع پیر شد. وقتی سی سالش بود پیر شد. گفت بیا. همه چیز تموم شد بیا. برگشتم برای عزاداری. دیدم که با دیدن من پیرتر شد. من سیگار به دست سیاه شده… منی که توان کشیدن خودم رو نداشتم روی زمین. پیرتر شد. دیگه فاصلهمون پنج دقیقه نبود. پنجاه سال بود… شاید هم پانصد سال. کنارم موند. گفت رها کن. گفت اینا توهم میاره. گفتم مثلن توهم اینکه من از تو بزرگترم؟ و خندیدم. و گریه کرد. گفت ادامه نده. و من دادم… کشیدم و نگاهش کردم… ازش کینه داشتم…. کشیدم و به عکس مامان و بابا نگاه کردم… ازشون کینه داشتم… کشیدم و خونه شد جنگل . کشیدم و حوض خونه شد یه برکه. کشیدم و شیر شدم… کشیدم و اون شد گوسفند. حتی وقتی گوسفند بود و سر میبریدمش…. نگاهش از من پنج دقیقه بزرگتر بود….
من نکشتمش… من حتی قصد کشتنش رو نداشتم. من میخواستم اون زنده بمونه . زنده بمونه و ببینه همقدش شدم بدون حتی پنج دقیقه اختلاف! من حتی نفهمیدم چی شد وقتی دستام قرمز بودند… نفهمیدم چقدر طول کشید… شاید همون پنج دقیقه…
میخواستم همقدش باشم… نشد!… اون همیشه بهتر میدوید و بزرگتر بود… همیشه…
زهرا آهنگران
«نقد و بررسی»
زبان مادهی خام ادبیات است. در ژانرهای دیگر مادهی خام از نقطهی صفر پیامرسانی آغاز میشود؛ مثلن در یک مقالهی روزنامهای، زبان ناگزیر به رسانایی است و چون پیام مرکز است، زبان نقش حمال را بازی میکند و وسیلهی انتقال پیام است. اما در ادبیات، زبان در مرکزیت قرار دارد و از این مادهی خام نویسنده یا شاعر باید اثری خلق کند، فرم و ساختار بسازد و درنتیجه ساختار معنایی، اجرا و پرفورمنسی که در زبان اتفاق بیفتد. در داستان، زبان صورت ثابتی ندارد و بر حسب اینکه چه کسی، در چه جایی، با چه سن و جنسیتی، در کدام موقعیت و با چه فکر و نگاهی حرف میزند، میتواند در متن به کار برده شود.
اگر زبان را یک محور فرض کنیم، زبان متعارف در مرکز محور، زبان علمی و تاریخی در یک سمت و زبان ادبی هم در سمت دیگر قرار دارد. مانند محور جملات اعداد حقیقی که صفر به مثابهی زبان معیار در مرکز، اعداد مثبت در یک سمت به مثابهی زبان علمی و تاریخی و اعداد منفی در سمت دیگر، حیطهی زبان ادبی است که ابتدا نثرهای مسجع، بعد نمایشنامه و فیلمنامه، سپس داستان و رمان و در انتهای آن هم زبان شعر قرار میگیرد. یعنی وقتی شدت هنجارگریزی افزایش مییابد، زبان شعر به وجود میآید.
زبان داستان میتواند معیار، شیزوفرنیک یا لوگو باشد ولی باید منطق زبانی را رعایت کند. معمولن تفاوت زبانها از لحاظ نوع آنها نیست بلکه به دلیل ویژگیهایی نظیر خصوصیت زبانشناختی، خصوصیت نقشی زبان (اینکه زبان چه نقشی در متن دارد؛ آیا هنجارگریز است یا مادهی خام؟) و خصوصیت کاربردشناختی زبان است که افزایش یا کاهش این خصوصیات میتواند بین گونههای زبانی تفاوت ایجاد کند. به نوعی هرچه این خصوصیات و ویژگیها بیشتر شود زبان به سمت هنجارگریزی و زبان ادبی خاص و شعریت، نزدیکتر میشویم. نوع استفاده از کلمات، نحو جملات، ساختار معنایی، صنایع بدیع، انسجام، پیوستگی و توالی متنی از ویژگیهای کاربردشناختی زبان است.
زبان معیار یا متعارف یکی از ابزارهای شناخت هستی است؛ یعنی هستی را همانطور که هست به بیان درمیآورد، اما زبان ادبی به عنوان یک مادهی خام، هستی را از نو خلق میکند. در زبان داستان، جهان و شهری تازه و معنای معنا ساخته میشود. در حقیقت زبان معیار، زبان روزنامه و زبان گزارشهای واقعیتمدار است، در صورتیکه زبان ادبی، بهخصوص زبان شعر، واقعیتگریز است. زبان معیار بیرونگراست و از آن برای توصیف و تشریح جهان بیرون استفاده میشود.
اما زبان ادبی درونگراست چون قرار است جهانی تازه و داستانی ساخته شود و به اکران دربیاید. به عبارت دیگر زبان معیار منطقمدار و زبان ادبی منطقگریز است اما منطق خاص زبانی خودش را دارد، یعنی نباید بدون هیچ تمهیدی زبان از حالت لوگو خارج و خطی نوشته شود و یا بالعکس، یعنی حتیالامکان زبان باید به متن وفادار باشد. در این داستان منطق زبانی حکم میکند که وقتی راوی شیزوفرن وجود دارد، این راوی باید فراموشکار باشد، نباید اطلاعات درست بدهد، نباید مثل راوی دانای کل عمل کند و تمامی اطلاعاتی که میدهد با هم همخوانی داشته باشند. چون یک شخصیت شیزوفرن که براساس حرفهای بیبنیاد و جملههای غلط ارائه میشود، قابل اعتماد نیست، فراموشکار است و نمیتواند از زبان و ارکان جمله درست و بهجا استفاده کند، پس در نقاط و موقعیتهای داستانی نیز این جابهجایی و فراموشکاری خاطرات و روایت باید اتفاق بیفتد. ما در داستان با یک راوی معتاد طرفیم که دچار خلل و نارسایی روانی است، پس نویسنده باید از پس این معتاد و راوی خودش بربیاید و میتواند با استفاده از راوی غیرقابل اعتماد این کار را انجام دهد. داستان «پنج دقیقه» کشش دارد و در بخشهایی از داستان هم در اجرای ایدهاش موفق بوده است اما مشکل اساسی آن آغاز داستان است. نویسنده نمیداند داستان را چگونه باید آغاز کند. نوع راوی که انتخاب میکند غلط است و آدرسهایی که راوی میدهد همگی درست است در صورتیکه زبان میتوانست شیزوفرنیک اجرا شود. همانطور که پیشتر گفته شد، راوی معتادی است که احتمالن دچار خلل روانی هم هست. پس نویسنده با توجه به نوع راوی، میتوانست آن را از نوع غیر قابل اعتماد انتخاب کند، یعنی بعضی مواقع اطلاعاتی که میدهد با بقیهی اطلاعات همخوانی نداشته باشد، همانطور که زبانش همخوانی ندارد. زبان در جایی از متن، خطی، معیار و متعارف است و در جای دیگر میشکند و به زبان لوگو تبدیل میشود. اگر نوع سطربندیها و نحوها میشکست و غیر متعارف میشد، میتوانستیم راوی شیزوفرنیک داشته باشیم، ولی حتی این مورد هم در متن دیده نمیشود، یعنی هم در زبان معیاری که استفاده شده خلل و مشکل وارد است و هم در زبان لوگو.
در حقیقت بین دو زبان، بدون اینکه ادغامی وجود داشته باشد، انفصال بزرگی اتفاق افتاده است. در حالیکه در زبان راوی شیزوفرنیک نحو میشکند و اطلاعات اغلب نادرست است. خلاصه اینکه راوی شیزوفرن را با بهکارگیری نحو غلط نشان میدهیم، نه با ترکیب غیرداستانیِ زبان لوگو و معیار که حاکی از ضعف نویسنده در نثر است.
بهترین شیوه در بیان زبان شیزوفرنیک این است که گاهی جای ارکان جمله عوض شود یا فعلهای نامتجانسی که با مضمون جمله همخوانی ندارد، استفاده شود یا نوع اطلاعاتی که جملات میدهد نارسا باشد.
بعضی مواقع نویسنده بهتر است اطلاعات را حذف کند تا خواننده بیشتر گیج شود؛ مثلن آن بخش از داستان که لو میدهد راوی دوقلو است و برادرش را میکشد، جذاب نیست، چون باید کنجکاوی خواننده را برانگیزد که برادر دوقلو چگونه کشته میشود، اما در میانهی داستان راوی این را فاش میکند که خودش قتل را مرتکب شده است.
زبان داستان مستأصل است، از منطق زبانی تبعیت نمیکند و بین زبان متعارف و زبانی که سعی در بیان شیزوفرنیک دارد، عاجز میماند و مخاطب نمیفهمد که با زبان شیزوفرنیک، زبان معیار و یا زبان لوگو طرف است.
متن با بیانی ضعیف آغاز میشود:
«همیشه بزرگتر بود، همیشه نگاهش میکردم، همیشه هرچقدر هم من بزرگ میشدم، او باز هم بزرگتر بود، حتی وقتی ده سالم شد، ده سال و پنج دقیقهاش بود».
راوی نباید در شروع داستان این موضوع را لو میداد و میتوانست داستان را اینطور شروع کند:
«هرچه بزرگتر میشدم، او باز هم بزرگتر بود.»
در ادامه مینویسد:
«حتی وقتی ده سالم شد، ده سال و پنج دقیقهاش بود. حتی الان هم که نیست و مرده، پنج دقیقه از من بزرگتره. امروز دقیقن میشه 35 سال برای من و 35 سال و پنج دقیقه برای اون». در این بخش، زبان داستان بدون هیچ دلیل و تمهیدی از زبان معیار به لوگو تبدیل میشود و منطق زبانی اثر بههم میخورد.
در قسمت دیگر مینویسد:
«میخواستم اون پنج دقیقه رو پر کنم. مثل همون بچگیها فقط دلم میخواست همقدش باشم. همین!…»
در این سطر زبان میتوانست با کمی مبالغه، شیزوفرنیک شود اما زبان در برزخ خودش گیر میکند؛ یعنی نه معیار است نه شیزوفرنیک.
همچنین در قسمت دیگر نویسنده میتوانست با ایجاد هارمونی، اجرای بهتری داشته باشد:
«میدونستم دست و پا چلفتیام و عرضه و حوصلهی کار کردن رو ندارم و همه موقع خرید همه چیز رو بهم میاندازند! اما بهتر میدویدم…»
من زمانی که در ایران بودم، به تیمارستانها سر میزدم. شعری در کتاب «پاریس در رنو» دارم که آن را در یکی از تیمارستانهای تهران نوشتم. برخی مواقع در تیمارستانها جملاتی میشنیدم که از لحاظ زبانی بسیار جذاب بودند و گاهی جملات بیماران شیزوفرن از بسیاری از شعرهای معاصر ایرانی که ساختاری ندارند، جالبترند. یک اثر بزرگ شیزوفرن، اثری است که در آن ساختار وجود دارد؛ مثلن زمانی که متون مربوط به جریان سیال ذهن را میخوانیم که بیان شیزوفرن دارند، فعلها و قیدها توسط دیگر کلمات بلعیده میشوند، از تکنیک تکرار خوب بهره گرفته و پاراگرافها به مثابهی جملاتی استفاده میشوند که تعداد زیادی فعل از آن حذف شده است. در این متن کلماتی میتوانستند تکرار شوند تا راوی شیزوفرن به نمایش دربیاید در حالی که تکرار در این داستان، به حشو میرسد؛ یعنی کلمات نیازی به تکرار نداشتهاند و به خلق راوی شیزوفرن کمکی نکردهاند. در داستاننویسی باید به این نکات توجه کرد. هدف ادبیات اگزیستانسیالیستی پیامرسانی بود و در اواسط قرن بیستم در جریان رمان نو (ضدرمان)، آلن رب گریه و ناتالی ساروت و دیگر نویسندگان، جنبشی علیه اگزیستانسیالیستها راه انداختند چراکه برای آنها صرف ادبیات از هر چیزی جذابتر بود و به همین دلیل پیام را حذف میکردند.
بنابراین اگرچه این داستان جذاب است و میتواند بهتر شود، اما نویسنده هیچ علاقه یا اطلاعاتی از اجرای داستان ندارد، در حالی که برای داستاننویسی باید عاشق داستان و آشنا با کارکردهای زبان بود، چون استفاده از زبان معیار خیانت به ادبیات است، چراکه همانطور که پیشتر اشاره کردم، استفاده از زبان معیار، بهکارگیری زبان به مثابهی حمالی است که بار پیام را از جایی به جای دیگر منتقل میکند. در حالی که استفاده از زبان شیزوفرنیک و بازیهای زبانی به نویسنده امکان میدهد که اندام داستان را شقهشقه کند طوری که روایتی شقه شقه شده در متن داشته باشد. معمولن نویسندگان ایرانی از راوی شیزوفرنیک و غیر قابل اعتماد، یا استفاده میکنند، یا اگر به کارش میبرند از پسِ چند و چون آن برنمیآیند و شناخت چندانی از اجرایش ندارند.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحتعنوان «کارگاه داستان» برگزار میشود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت میکند و به نقد و بررسی داستانهایی که در گروه پست میشود میپردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.