و زندگی
چنان سرد است
که انگار سَرَکها را برف پوشانده باشد
میگویند کابل سرد است
و هیزمی نیست
که بنشینی در گرمای آتش
دستهای یخبستهات را گرم کنی
شعر بخوانی
چای بنوشی
میگویم نکند مادرکلانم از سرما مرده باشد
دیشب لباس عروس پوشیده بود در خوابم
و لبخندش آن قدر غمگین بود
که صدای آوازها به سان مرثیهای
تکرار میشدند
غمگینم
مثل همین روزهای سرد لعنتی
و دستهایم را
«ها» کردنهای مداومت گرم نمیکند.