روایت موازی_علی عبدالرضایی

«سـرسـره»
فکرهام جلوی چشمم قدم می‌زدند.
دستی به موهای مشکی‌اش کشید و اضافه کرد: «هر کی دلیل خودشو داره، اما همه اینا برمی‌گرده به تلاش ما.» ساکت بودم و به فردا فکر می‌کردم، نگاهم را دوختم به درختی که شاخه‌هایش خشکیده بود، نمی‌دانستم پرنده‌ها از جانش چه می‌خواهند. کلمات را می‌جویدم تا بگویم «دیگه نمی‌ذارم هر کسی…». ‌
ـ یادته اون روز سر کلاس آیین با استاد بحثت شد؟
چرخید طرفم و با هیجان جواب داد:
ـ وای! یادت میاد؟
بعد با نفرت اضافه کرد:
ـ اون روز حالم از همه بچه‌ها به‌هم خورد، حتی تو.
پسربچه‌ای از ذوق می‌خندید و جلوتر از مادرش می‌دوید. مادر داد می‌زد «اگه بمونی برات اون ماشین پلیسه رو می‌خرما.»
– همهش زور می‌گفت، با اون استدلال‌های احمقانه. جاکش با نُه انداخت منو.
پسر داشت به سُرسُره نزدیک می‌شد. زن لحنش را عوض کرد و ‌گفت: «عزیزم خاله منتظرمونه‌ها»
– آخه توی چشاش نگاه کردی و گفتی هیچ‌وقت انقد شجاع نبوده که به فکرای خودش بها بده.
این‌ها را که می‌گفتم به این فکر می‌کردم که آیا چیزهایی که شنیده‌ام راست است؟ فردا قال قضیه را می‌کنم.
ـ ندیدی آخه یه ‌ساعت بند کرده بود که من پای اینترنت و ماهواره مغزم شسته شده، خوبه خودش مغز نداشت.
سومین بار بود که از سرسره لیز می‌خورد و پایین می‌آمد. زن از توی کیفش یک لواشک بیرون کشید و برگ برنده‌اش را بالا گرفت. بچه بی‌اعتنا باز بالا رفت‌ و با خنده سر خورد.
ـ نمی‌دونم. واقعن می‌شه مغز داشت و استفاده‌ش نکرد؟
ته‌سیگارش را انداخت جلوی پایش. کمی مکث کردم، داشتم زن را که دستی به کمر و دست دیگرش را روی پیشانی گذاشته بود نگاه می‌کردم. ادامه دادم:
ـ بعضی وقتا آدم نمی‌فهمه چی درسته چی غلط.
زن دست‌هایش را مشت کرد و دندان‌هایش را روی لبش فشار داد.
– فک کن من بهت یه پولی می‌دم که یه چیزی رو نگی به هیچ‌کس.
طوری که انگار منتظر باشد چیزی بگویم ساکت شد. دوباره به خیال فردا برگشتم، دیدم چطور داد می‌زنم و می‌رود. حتی دردی که از رفتنش می‌کشم را احساس کردم.
گفتم: خب؟
ـ این خیلی قابل توضیحه، اما من می‌تونم بهت پول بدم که به یه چیزی فک نکنی؟
ـ بعید می‌دونم.
– پس چیزی که باعث می‌شه یه احمق به فکرای خودش توجه نکنه چیه؟
زن صدایش را بالا برد.
ـ ترس؟ یا مثلن امید؟
– آره دیگه احمق جان. ما از ترس فکرمونم فلجه. می‌گنا عشق آدمو کور می‌کنه، اونم همین شکلیه.
زد توی خال، حالا می‌توانستم بحثش را پیش بکشم. داشتم به حرف‌هایی که قرار است فردا بزنم فکر می‌کردم، و به انکارهایی که خواهم شنید.
«اگه همین الان نیای بریم…» صدایش را پایین‌ آورد و به بچه که جلوی پایش فرود آمده بود چیزی گفت.
– کور می‌شن، بعضی وقتا هم می‌ترسن نگاه کنن. مثل اون جاکش که یه عمر سرش لای کتاب بود‌. از ترس که فردا مُرد سیخ بکنن تو…
عبور زن از جلوی‌مان حرف را ناتمام گذاشت.
در حالی که بلند می‌شدم زیر لب گفتم:
ـ فردا هیچی نمی‌گم.
به سمت سرسره که می‌رفتم، بچه انگار از چیزی فرار می‌کرد. دماغش را با آستین پاک می‌کرد و داد می‌زد: «نه مامان، تو رو خدا نه.»
حسین حسنی

«نقد و بررسی»

داستان حسنی روایت مستقیم را انتخاب نمی‌کند، بلکه داستان را شقه‌شقه کرده و مرحله به مرحله بخشی از روایت خودش را ارائه می‌دهد. او برای اینکه این روایت را به کرسی بنشاند، تمهیدی که همان ماجرای پسرک و مادرش و کشمکشی را که بین آن‌هاست در داستان قرار داده و این دو روایت با یکدیگر پیش می‌روند. روایت دوم بیشتر متعهد به موضوع بحث ماست، اما در بخش‌هایی با نثرِ حسنی مشکل دارم؛ مثلن در جایی که می‌نویسد: «کلمات را می‌جویدم تا بگویم دیگه نمی‌ذارم هر کسی… یادته اون روز سر کلاسِ آیین با استاد بحثت شد؟ چرخید طرف من و با هیجان جواب داد.»
قسمت دوم اضافی‌ست و نیازی به آن نیست و کمکی هم به داستان نمی‌کند. در ضمن ممکن است سر کلاس بحث‌های مختلفی به وجود بیاید، چطور ممکن است که این دختر سریعن متوجه بحث مورد نظر بشود؟
«اون روز حالم از همه‌ی بچه‌ها به‌هم خورد حتی تو».
چرا حالش به‌هم خورد؟! درست است در ادامه‌ی داستان بعضی مسائل مشخص می‌شود اما این جمله، جمله‌ای معمول است و به کار بردن چنین گزاره‌هایی مخصوصن در شروع داستان نیاز به ایجاد تمهید دارد و بدون آن باورپذیر نیست.
«پسربچه‌‌ای با ذوق می‌خندید و جلوتر از مادرش می‌دوید»: در اینجا بیان می‌تواند بهتر باشد.
«مادر داد می‌زد اگه بمونی برات اون ماشین پلیسه رو می‌خرما»: اینجا به موضوع بحث ما مربوط است؛ فرهنگِ ممانعت از کودکی شکل می‌گیرد. پسرک جلوی مادرش می‌دود و مادر نگران است که اتفاقی برای او بیفتد. اما او پسرش را از اتفاقاتی که ممکن است در نتیجه‌ی همین شیطنت‌ها برایش بیفتد آگاه نمی‌کند بلکه فوری شروع به رشوه دادن به او می‌کند. این عمل نوعی سانسور از طریق رشوه دادن است.
اما در ادامه‌ی داستان نکات دیگری نیز وجود دارد:
«زن دست‌هایش را مشت کرده و دندان‌هایش را روی لبش فشار می‌داد.»
در اینجا مولف به خشونت متوصل می‌شود و مادر پسربچه را تهدید می‌کند. مولف با طرح این میکروداستان به موضوع بحث وفادار است و از طرفی مسیر خودش را هم طی می‌کند.
«کور می‌شم و بعضی وقتا هم می‌ترسم نگا کنم مثل اون جاکش که یه عمر سرش لای کتاب بود و از ترس اینکه اگه فردا سیخ بکنن…»
این قطعه ضعف تالیف دارد و بیان خوبی ندارد.
در کل من از این داستان لذت بردم، چراکه مولف راه سخت را انتخاب کرده است و تمرکزِ خواننده را به‌هم می‌زند. مخاطب ابتدا فکر می‌کند وارد داستان دیگری شده است ولی در اصل این داستان، داستان اصلی را کامل می‌کند. به عبارت دیگر پسر به دوست‌دخترش شک می‌کند یا حتی فکر می‌کند دختر با استادش رابطه‌ای دارد.‌ او این موضوع را بستر اصلی قرار می‌دهد تا این مشکلش را به دختر بگوید و این موضوع را می‌خواهد با آرامش جلو ببرد، اما دختر شجاعت لازم را دارد. اینجا با یک ترس مواجهیم؛ ترسِ از گفتن، یک ترسِ عاشقانه. عاشقِ کسی هستی اما نمی‌خواهی از دستش بدهی بااین‌که به او مشکوکی. اما این ترس از چه چیز حاصل می‌شود؟ از همان خشونتی که مادر به کودکِ خود می‌کند. در اصل میکروداستانِ مادر و کودک می‌تواند زندگیِ پسر باشد. این نگاه تیزهوشانه‌ی نویسنده است که نشان داده پسر تحت سیطره‌ی فرهنگِ ممانعت بزرگ شده است و با این فرهنگ زندگی می‌کند و حالا می‌خواهد شک خود را برطرف کند اما ترسِ از دست دادنِ دختر هم دست از سرش برنمی‌دارد. در حالی که دختر دارد بخشی از رابطه‌ی خود با استاد را توضیح می‌دهد، می‌فهمیم که او با استاد رابطه‌ای خاص داشته است. البته این را حسنی می‌توانست با اجرای بهتری ارائه دهد. من این داستان را دوست داشتم چون نویسنده دو روایت را به‌طور موازی پیش می‌برد، یعنی دو داستان به‌طور موازی در کنار همدیگر داریم اما یک دیالوگ خلاق بین این دو داستان می‌تواند اتفاق بیفتد تا خواننده رابطه‌ی این دو را با یکدیگر کشف کند.

هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحت‌عنوان «کارگاه داستان» برگزار می‌شود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت می‌کند و به نقد و بررسی داستان‌هایی که در گروه پست می‌شود می‌پردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.
منبع: مجله فایل شعر ۱۱