همهچيز بازىست، حتی آنها كه براى آزادى مىجنگند، مىخواهند آزاد باشند تا بازىِ دلخواهشان را انجام دهند. يک عده بازى مىكنند كه ببازند مثل آريا، يک عده هم مىخواهند ببرند مثل زهرا خانم مادرِ لارا، اين هر دو دسته بازندهاند، چون از كارى كه مىكنند لذت نمىبرند، برد يا باخت مهم نيست، مهم اين است كه خوب بازى كنى مثل كيميا كه خوبى را بازى مىكند. تنها شباهتى كه اين قماربازها باهم دارند، تفاوتشان است، تفاوت در بلوفهايى كه مىزنند. اينها همه خوب مىدانند كه زندگى مثل بازى پوكر است و تنها آنهايى كه بهتر و بيشتر بلوف بزنند مىبرند.
آريا بلد بود طورى راست بگويد كه هيچكس باور نكند، در واقع دروغگويى تنها كارى بود كه او بسيار طبيعى انجام مىداد. آرشام مىدانست كه هيچ بنبستى وجود ندارد، كافى بود سرش را بالا كند، آسمان را مىديد، او فقط بال نداشت تا وقتى در حياط زندان قدم مىزد خودش را از شرِّ آنهمه ديوار خلاص كند. طفلى به قدر كافى نمىدانست، وگرنه در دام سحر گير نمىافتاد. انگار رفته بود مونترال تا برود زندان كه ياد بگيرد.
اگر بلد نباشى بازى كنى، بالاخره يكى پيدا مىشود كه يادت دهد، فقط بايد يادت بماند او همان كسىست كه وقتى ياد گرفتى بىرحمانه از تو خواهد برد. آرشام اين را نمىدانست، زمان كازينوى بزرگىست، اين را هيچكس نمىداند، به همه ياد مىدهد كه از آن ببازند، همه دارند مىبازند، مىبازند كه ياد بگيرند روزى ببرند، نمىدانند فقط از لحظهاى كه زندگى را ترک كنند خواهند برد، مرگ تنها دكترىست كه مىتواند كمک كند اين كازينو را ترک كنى، مرگ واقعن آرامبخش است. به همه آرامش ابدى مىدهد، مىگيرند با خيال راحت مىخوابند، هيچكس هم مزاحمشان نمىشود. خواب مثل مرگ است، بيدار كه مىشوى، انگار از نو به دنيا آمدهاى، احوالپرسى مىكنى با دنيا، انگار هيچ خصومتی هرگز با هيچكس نداشتهاى، پنجرهها را باز مىكنى، و ناگهان شاخهاى كه ديشب از خانه بيرون مانده بود، خودش را فرو مىكند در اتاق، اما اشيا اعتراض نمىكنند، بيرونش نمىاندازند، پس چرا مردم به آنکه در خودش راه میرود میگویند بد!؟ دنیا به او خوشآمد گفتهست، مردم که هستند که میگويند…؟ وقتی کسی به خانهشان مىرود، خانه میگوید بفرما! آنها چرا …!؟»
هرچه موج بوده از سرِ دریا گرفتهاند، جنگ دارند، با کی!؟ پیِ درگیری راه میروند و اگر جنگ تمام شود، دوباره خلقش میكنند، از چی!؟ همیشه آمادهى دفاع، هنوز در فکر حملهاند، گُل مىزنند زياد! پس چرا مىبازند؟ زندگى جز آموزشگاهِ بازندگى نيست، اين را همه وقتى كه مىميرند مىفهمند! کسی که یاد گرفته خوب زندگی کند، خوب هم میمیرد. اما آنکه زندگی نمیکند، فقط میتواند خودش را بکشد. خودکشی خوشگلترین بیلآخ به رییس است، اینکه تو اخراجم نکردی رییس بزرگ! خودم استعفا دادم ، حالی دارد به طرز فجيعى انگلیسی!
چندی پیش به ليلى گفتم بیا با هم بمیریم، او خوشحال شد، نه برای اینکه میخواست بمیرد يا از شرِّ مايكل خلاص شود، نه! از اینکه او را برای مرگ انتخاب کرده بودم به وجد آمده بود. مرگ میتوانست براى هميشه راحتش كند، او خوشحال شد چون مرگ را پایان تلقی میکرد، یک بینفسی نهایی که طی آن یکی میشدیم، در حالی که اینطور نیست، تنها مرگ است که آدمها را برای همیشه از هم جدا میکند، در این جدایی دیگر کسی شروع نمیشود، بلکه بهطور کامل ادامه مییابد.
ما حرکت میکنیم بین دو ناشناخته از تولد تا مرگ، و شاید از مرگ تا تولد، این را هنوز کسی نمیداند. همه میدانند که روزی به دنیا آمدهاند اما کسی نیست بداند که به دنیا خواهد آمد. هنوز ندیدهام یکی پیش از تولد گریه کرده باشد، هیچ آدمی پیش از آنکه بمیرد خوشحال نمیشود. متاسفانه همه میدانند که میمیرند اما هرگز کسی نخواهد دانست که مردهست.
یک عده میمیرند پیش از آنکه کاملن به دنیا بیایند. و یک عده میمیرند پیش از آنکه واقعن بمیرند. مرگِ این دو عده دائم مرا متأسف کرده از ترکِ بقیه اما متأثر نیستم!
مرگ باید حقیقت دیگری داشته باشد که با اینکه هرگز کسی را نکشتهام باعث میشود هر وقت آگهی تسلیتی میخوانم لذتی عجیب ببرم.
متاسفانه برای تولد همه جشن میگیرند، برای ازدواج كه در آن عروس و داماد طىِّ مراسمى زير برگهاى را امضاء مىكنند تا بعدها به هم خيانت كنند حتی جشنی بزرگتر، با اینهمه برای مرگ که رهاییست، بالون هوا نمیکنند، حتی نمیرقصند، بلکه هرچه آه و اشک و انرژی منفیست سرِ قبر بیچارهای میریزند که تازه خلاص شده، بازجویی تمام شده، دادگاه به نفع او رأی داده، مرگ تسکین است، چرا گریه میکنند!؟
مرگ واقعن آرامشبخش است اما كسى دنبالش نمىرود، اغلب آدمها دنبال آرامشند، مدام به آرامش فکر میکنند و فکر همان نیمچه آرامشی را که دارند نابود میکند. آنها وقتی که آرامش ندارند نگرانند، از چیزی میترسند که دارد ایجاد مشکل میکند. دنبال چاره هستند و اینجاست که ذهن مثل اژدها وارد میشود. بیشک اگر مشکلی نداشته باشی یا احساس کنی که نداری، به ذهن که سیاستمدار بىرحمیست خیلی مجال نمیدهی. معمولن ذهن ترسی را که داری رفع نمیکند، فقط تلاش میکند بزرگترش کند، چون میداند تنها وقتی که از خطر بترسی سراغ این سیاستمدار میروی. هیتلر در «نبرد من» مینویسد اگر خیال فرمانروایی داری همیشه باید مردم را در ترس و وحشت نگه دارى، مینويسد مدام باید خطر حملهى کشوری را به آنها گوشزد کنی. چون فقط حضور یک دشمن خیالی میتوانست به او قدرت مانور دهد، كازينو دشمن است، دشمنِ خيالى همهى قماربازها، كازينو يك بىنهايتِ كاپيتاليستىست، آنجا بهراحتى مىتوانى نسخهى ميكروسكوپيک جهانِ سرمايهدارى را زيرِ ذرهبين ببرى، كازينو كازينِ هيچكس نيست، دريايىست كه فقط غرق مىكند، اما قماربازِ ديوانه با قايق فكستنىش مىرود كه با تاسى در دست، آبش را خالى كند! چه مىداند حتى اگر كازينو آنقدر ببازد كه پولى نداشته باشد بدهد، چکِ معتبر مىدهد، خوشحال هم مىشود چون مىداند دوباره اين قماربازِ فلکزده باز خواهد گشت، تازه باز هم ممكن است ببرد اما كازينو خوب مىداند اگر روزى ببازد همهی دار و ندارش را از دست خواهد داد. اين قصه را هر قماربازى مىداند اما محال است بينشان حتى يكى پيدا كنيد كه بفهمد. مثلن مايكل كه هرگز قمار نمىكرد نمىدانست كه دارد قمار مىكند، كازينو كليساى او بود، از آن پند مىگرفت، حتى لارا به كازينو مى رفت كه خدا را بيشتر بشناسد، مىگفت: «هيچكس قدر يك قمارباز به خدا نزديک نيست، تنها اوست كه حتى وقتى مىبازد خدا را از صميم قلب صدا مىزند.»
هر ساله در آمريكا هزاروهفتصد نفر به دلیل هيجانِ ناشی از قمار، ناگهان جان خود از دست میدهند، و این عجيب هم نيست، قلب كسى كه پوكر بازى مىكند در هر دقيقه صد بار مىزند، پس طبيعىست كه سكته كند. قمار يك جور خودكشىست، نهتنها روان آدمى را دچار تشنج مىكند بلکه به تمام اعضاى بدن، فرمان آمادهباش مىدهد، ضربان قلب را مىبرد بالا، قند چون سيلى به خونش هجوم مىآورد كه خانهخرابش كند، و همين باعث ايجاد اختلال در ترشحات غدد داخلی مىشود كه نتيجهاش چيزى جز بیاشتهائى مفرط نيست. حتى آريا كه عاشق هيجان است بعد از قمار اين جنگ سراسرى اعصاب دوست دارد بخوابد، لارا براى همين به الكل پناه مىبرد يا زهراخانم كه كارمند بىمواجبِ كازينوست بيخود نيست كه سراغ ترياک مىرود. در واقع آنها فقط پولشان را نمىبازند بلكه سر هویت و شخصیت و تمام دار و ندارشان هم شرط میبندند.
مادر لارا بار اولى كه به كازينو رفت فقط مىخواست تفريح كند. او تازه آمده بود لندن، لاراي هشت ساله هم كوچکتر از آن بود تا بتواند همهی تنهايىش را پر كند، زهرا زبان هم بلد نبود تا با كسى حرف بزند، تنهايى داشت مثل خوره روانِ اين بيچاره را مىخورد، پول زيادى با خود آورده بود به انگليس، كازينو هم تنها جايى بود كه مىتوانست با اين پول پيشِ خيلىها عرض اندام كند، چه مىدانست كمكم كنترلش را از دست خواهد داد و باخت كه بيشتر و بيشتر شود، وقت بيشترى را صرف قمار كرده رفتهرفته زندگىش از دست خواهد رفت، وقتى هم از خواب بيدار شد كه به خانواده و بانک و هرچه دوست كه داشت بدهى داشت، جواهراتش را فروخته بود، همه چکهاش برگشت خورده خانهاى را كه در اوانِ ورود به لندن خريده بود فروخته بود، در واقع كازينو بهطور قانونى تمام دار و ندارش را دزديده بود، قمار از آن زن زيبا و متشخص حالا مجرمى فرتوت ساخته بود كه دائم سيگارى گوشهى لبش مىسوخت، بارها خانهاش را خودش به آتش كشيده بود، ماشينش را كوبيده بود به جايى و براى تکتکِ آنها از بيمه پول گرفته همه را باز تقديمِ كازينو كرده بود اما دستبردار نبود، هرچه مىگذشت رفتارش با لاراى بىگناه بد و بدتر مىشد، دخترک بيچاره بارِ اولى كه به كازينو آمده بود فكر مىكرد وارد شهربازىِ بزرگسالان شده، توپى كه در گردانکِ ميز رلت مىچرخيد و روى يكى از شمارههاى صفر تا سى و شش مىنشست تا يكى را خوشحال كرده و اشک خيلىها را دربياورد، وسوسهاش مىكرد، حتى چشمهايى كه گاهى از حدقه درمىآمد و روى تن ظريف و كمر باريكش مىافتاد براش تازهگى داشت، اين بازىِ تازهاى بود كه كمكم بايد ياد مىگرفت.
اپیزود دهم رمان ایکسبازی