
راوىِ گرامى،
ايميل شما را از لارا گرفتم، البته او نمىداند تصميم گرفتهام براى شما بنويسم. لارا خوب انگليسى حرف مىزند اما اگر بخواهد حتى دو جمله به اين زبان بنويسد چندين غلط املايى خواهد داشت. براى همين پريشب از من خواست نامهاى را كه براى شما فرستاده بنويسم، آدرس ايميلِتان را هم آنجا از بر شدهام. دوست ندارم لارا در اينباره چيزى بداند، پس لطفن بين خودمان بماند. شايد نوشتن شما بتواند گرهاى را كه در كار ما افتاده وا كند! چند روزىست كارمان شده خواندنِ رمانِ آنلاين شما كه قسمت به قسمت در وبسايت کالج منتشر مىشود، راستش همسايه ايرانىمان كلافه شده از بس كه هر هفته مجبورش مىكنيم رُمانى را كه داريد مىنويسيد براىمان ترجمه كند. نوشته پركششىست اما گاهى شخصيتپردازىتان آزارم مىدهد چون چندان با واقعيت افراد همخوانى ندارد، بهويژه چيزهايى كه درباره من نوشتهايد! من اصلن آدم منفعل و بىبتهاى نيستم، اصلن تا پيش از اينكه لارا بيايد ليسبون همه صدام مىزدند دُن ژوعن!
البته مردم آزار نبودم اما زود از همه خسته مىشدم و دوستدخترهام را پيش از آنكه عوضى شوند عوض مىكردم. متاسفانه وقتى از آنها جدا مىشدم احساس ضعف مىكردند، نمىدانستند آنقدر قوى شده بودند كه من ديگر تاب نداشتم. زندگى پارهخط كوتاهىست، متأسفانه تنها مرگ ادامه دارد! من از اين بىنهايتِ لعنتى كه در پيش است هميشه مىترسيدم، اصلن براى همين دائم عشق عوض مىكردم تا زندگى نگذارد مرگ دخالت كند.
تو خيلى مهربانى را خيلى شنيدم، هميشه اول همين را مىگفتند، مهربانى تنها تلهاىست كه هيچ زنى نمىتواند از شرّش خودش را خلاص كند. وقتى كه بهت مىگويند چقدر مهربانى! يعنى كه دارند عاشقت مىشوند و اين هميشه آزارم مىداد و باعث مىشد براى مدتى هم كه شده خيانت را كنار بگذارم و آزارشان ندهم. معمولن اغلبِ آدمها، کسانی را که هرگز دوست نداشتند، هنوز در کنار دارند اما آنهایی را که از ته دل میخواستند سالهاست که ندیدهاند! ندیدهاند چون عشق هنوز دارد از گذشته ارتزاق میکند، سنّت پدر عشق را درآورده در حالی که معشوق، فاميل نزديك فرداست، عشق از هیچکس دور نیست، در واقع آنچه دور است نه عشق، بلکه بیماریست، یکعده عمری میدوند پی عشق، اما پیدا نمیکنند، در حالی که همسایهی بغلیشانست، دخترخاله و عموزاده و دوست نزدیکشانست! خب اینها باهوش نیستند، برای همین از دست میدهند، میگردند در فلان کشور دنبال عشق، در صورتی که معشوق دمِ دستشانست، یعنی چه که این خواهرِ فلان دوست و همسرِ همکلاسی یا همخانهی منست؟ عشق سلام کرده لعنتی، زود جواب بده احمق! مردم خیال بد مىکنند یعنی چه!؟ خدا دوست ندارد دیگر چه صیغهایست؟
من یکی هرگز از کارهایی که کردم پشیمان نشدم اما مدام افسوس میخورم چرا نکردم! در زندگی من عشق یک بازدارندهی اعظم بود، همیشه از راهی عبورم میداد که مستقیم میرفت به خانهی کسی که هرگز به او نرسیدم و این در شرایطی اتفاق میافتاد که خانههای بین راهی هر چه بفرما میزدند، جز جواب سربالا نمیگرفتند،
خب یکعده وقت ندارند، فقط آنهایی که دارند در اولین نگاه عاشق میشوند. عاشقی یکجور ایفای نقشست وقت ملال، یعنی وقتی که دقیقن زندگی نمیکنی. اساسن زندگی فیلمیست که آدمها در آن جز رُل عوض نمیکنند. آدمها البته اینجا بهانهاند، قاتل و مقتول فقط خودتی، پس برای اینکه لهشان کنی، فقط وانمود کن که له نشدی! وگرنه از من میافتی! این تنها تکنیکیست که همیشه به کارم آمد. من واقعن آدم گُهى بودم، يكى كه جز خودخواهى هيچ آرايشى نداشت.
در دنياى من آدم خواب بود، انگار به هر چيز و هر كسى ايست داده بودند تا من حركتى داشته باشم يا كارى كنم كه تنهاتر شوم. احتمالن رسالتم اين بود كه يک تنه تنهايىِ انسان امروز را انجام دهم. بيخود نبود كه هر ساله به يكى عاشق مىشدم، آنقدر كه تکتک سلولهاى تنم مىشد او، با اينهمه هيچ چيز لذت بخشتر از اين نبود كه عشقم مرا در حال عشقبازى با يكى ديگر غافلگير كند، اينجور وقتها محال بود جا بزنم، بيشتر طلبكار مىشدم، درستش هم همين است، نبايد اجازه داد كسى كه عاشقش هستى از هيچ لذتى محرومت كند، زيرا كه عشق پارهخط كوتاهىست، متأسفانه تنها تنفر ادامه دارد! البته وقتى غافگيرم مىكردند دلواپسشان هم مىشدم، اينكه فكر مىكردند رودست خوردهاند يا بهشان نارو زدهام اول ناراحتم مىكرد اما كمكم براىشان خوشحال هم مىشدم اگر همين خيانت را بهانه كرده از شرّم براى هميشه خلاص مىشدند. اينها را نوشتم كه بگويم اصلن آدمِ ببويى نيستم كه ندانم يا نفهمم دوروبرم چه مىگذرد، چيزهايى كه دربارهام نوشتهايد نشان مىدهد تمايلات نژادپرستانه داريد، من آنطور كه اغراق كرديد لهجه ندارم، تازه لهجهاى هم اگر وقت حرف زدن داشته باشم بلغارىست نه پرتغالى! لارا همبازىِ دورانِ كودكىم بود، ما هر دو در صوفيه به دنيا آمديم، در يک محله زندگى مىكرديم و به يک مدرسه مىرفتيم. لارا همكلاسىم بود كه ناگهان با مادرش آمد لندن، من بچه بودم و بايد درسم را مىخواندم، براى همين در صوفيه ماندم تا وقتى كه تحصيلاتم به پايان رسيد. طى آن سالها با لارا هم از طريق تماسهاى تلفنى و بيشتر نامه در ارتباط بودم، تا اينكه در شركتى پرتغالى استخدام شدم و به ليسبون رفتم، ديگر كمتر از لارا خبر داشتم چون با گنگسترى برزيلى زندگى مىكرد و آنطور كه خودش مىگفت طرف تمام ارتباطاتش را زير نظر داشت و اجازه نمىداد با هيچ مردى در تماس باشد. ديگر دو سه سالى مىشد كه از او بىخبر بودم تا اينكه يک روز از سرِ كار برگشتم و ديدم زنى با سر و صورت پانسمان شده دمِ خانهام منتظر است، لارا بود! طى اين سالهاى بىخبرى، با دوست گنگسترش رفته بود كلمبيا و آنجا زندگى مىكردند و آنطور كه باز خودش مىگفت مورد آزار و شكنجهى پارتنرش قرار مىگرفته و حالا فرار كرده آمده بود ليسبون، دلم براش سوخته بود، كمک كردم دوباره خودش را پيدا كند، يک سالى با هم زندگى كرديم و طى آن مدت كاملن به هم وابسته شديم، او در يک مغازه گلفروشى مشغول بود و از كارش هم رضايت داشت. ديگر آنقدر به هم نزديک شده بوديم كه حساب بانكىمان نيز مشترک بود تا اينكه دمِ غروبِ يک روزِ تلخ برگشتم خانه و ديدم هنوز از لارا خبرى نشده، آن شب تا صبح خوابم نبرد، از محل كارش گرفته تا تمام بيمارستانها و پاسگاه پليس، حتى به خانهى دوستان مشترکمان هم پىِ او رفتم اما انگار آب شده رفته بود توى دلِ زمين، چند روز بعد هم متوجه شدم حساب مشترکمان خالى شده، آنقدر عاشقش بودم كه از دستدادن پساندازى كه طى اينهمه سال جانكندن به دست آمده بود برام مهم نباشد! ديگر نمىتوانستم كار كنم، هر روزه گيتارم را برمىداشتم و در پيادهروهاى شلوغ ليسبون مىخواندم و با پولى كه توريستها در پيالهام مىريختند زندگى مىكردم. با اينهمه هنوز آرام نداشتم، واقعن عاشقش بودم و بايد پيداش مىكردم، پس آمدم لندن و حالا هم با او زندگى مىكنم، گرچه لارا همه جا خود را ليليان معرفى مىكند و هنوز منكر مىشود كه لاراى من است اما باور كنيد او لاراست، فقط لارا مىتواند اينگونه زندهام نگه دارد. اگر يک روز چشمهاش نباشد تا دنيام را ببيند بىشک خواهم مرد. متاسفانه مدتىست كه لارا شيفتهی اين مرتيكه آريا شده، هر كار كه او بخواهد مىكند، آن روز وقتى در ايستگاه كاون گاردن، كيميا را ديدم نگرانش شدم، از اينكه باز داشتم در يكى از نقشههاى تازهى آريا ايفاى نقش مىكردم از خودم بدم آمده بود، البته بعد از آن شب آريا هم ديگر عوض شده، به كازينو نمىآيد، حتى جواب تلفنهاى ما را نمىدهد، كيميا زن مهربان و با سخاوتى بود اما اين هر دو كافى نبود كه ابليسى چون آريا را چنين عاشق كند، زنهاى زيادى دور و برش بودند كه هم زيباتر از كيميا و هم قدرت مالىشان فراتر از او بود و حاضر بودند براى داشتن آريا هستىشان را بدهند اما آريا هرگز پىِ پول نبود، پول از نظر او تنها وسيله قمار بود، به قمار هم معتاد نبود، آريا براى اينكه بنويسد محتاجِ باخت بود، حالا ولى كيميا بازى را از او برده بود، انگار خوب مىنوشت و از هوشِ هنرىِ بالايى برخوردار بود و اصلن همين باعث شده بود آريا همزمان او را مادر و خواهر و تنها عشقش بداند، حتى به برخى از دوستانش گفته با زنى آسمانى آشنا شده! خلاصه وضعى كه پيش آمده گرچه بايد باعثِ خوشحالى باشد اما منجر به افسردگى لاراى من شده، لاراى من! كاش مىدانستيد كه داشتن اين لا، اين «را»ى لعنتى چقدر برايم گران تمام شده، دوستش دارم زياد، هميشه مثل نسيم مىآيد، مىخورد آرام به صورتم، آخىش! نازنين است، دل است، به قول شما بسم الله الرحمن الرحيم است، اصلن خدا وجود دارد چون او هست او مىگويد، هر كارى كه براش مىكنم به خدا نسبت مىدهد از بس كه با خداست، اصلن خودِ خداست، مىگويد او خواسته با من باشى پس او كرده اين كارها را! من هم الان كارى به خدا مُدا ندارم اما اين زن به قول شما خودِ مهر است، الرحمن الرحيم است، اگر خدايى هم خلقش كرده باشد نمىتواند خداى اديان باشد، خداى او مرد نيست يا اگر باشد نمىتواند يكه و تنها باشد، حتمن معشوقى داشته لعبت و بعدِ عشقبازى، ده دقيقهاى ريلكس كرده چرتى زده بعد هم پا شده براى خلقِ چنين بُتى، چنين لعبتى، مثل من، يا دقيقن مثل من كه بعد از چرتى كوتاه آمدهام كلمات را بيدار كردهام تا ايميلى خلق كنم مثل او، يا او كه هر وقت مىخوابمش از بيخ عرب شده لبهام مىخواند الهى قلبى محجوب، و نفسى معيوب، و عقلى مغلوب، و هوايى غالب، و طاعتى قليل، و لسانى مقرِّ بالذنوب و … خلاصه او كه باشد مسلمان كه سهل است آيتاللهى مىشوم در تختخواب مثل خامنهاىتان كه ضدِّ آريا و هر چه آريايىست! كاش مىدانستيد اين لا، اين «را»ى مفعولى چقدر برايم گران تمام شده، ديروز چنان دچارش شده بودم كه از آن بيشتر ممكن نيست عشق، براى همين زنگ زدم صوفيه به مادرم، گفتم ديگر تمام شد، اين یکی دیگر خودِ لاراست، بايد بگيرمش اما مادرم باز باور نكرد، گفت گُه بخور!
اپیزود چهارم
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید