
آقا يا خانم راوى، درود!
كاش خودتان را معرفى مىكرديد، ايميلتان را كه خواندم جاخوردم. اينكه نويسندهاى قصد دارد دربارهى زندگىم بنويسد باعث خوشحالیست. راستش من فيلم زياد مىبينم اما جز بينوايانِ ويليام هوگو تاكنون هیچ رمانى نخواندهام، بينوايان را هم بيشتر بخاطر دوستانم كه مىگفتند زندگىم شبيه كوزت است خواندم كه البته شباهت چندانى به او نداشتم. از پريروز كه ايميلتان را دريافت كردم، ماندهام به شما اطلاعات بدهم يا نه! گرچه دوست دارم لااقل دومين رمانى كه مىخوانم شبيه زندگىم باشد و مثل بينوايان آنهمه تلخ نباشد. راستش من بازيگر نيستم، حوصلهی اين بازیها را هم ندارم اما بدم نمىآيد كمى با شما دردِ دل كنم، اميدوارم از اعتمادم سوءاستفاده نكنيد.
زندگى من مثل كوچه پسكوچههاى شرق لندن پيچوخم زياد دارد. دو سالى مىشود كه لارا شدهام، البته فقط مايكل به اين اسم صدام مىزند، وگرنه اسم واقعىم ليليان است، البته در كودكى پدرِ ترک تبارم ليلى صدام مىزد. درباره لارا حرف زيادى براى گفتن ندارم. تقريبن دو سال پيش با مادرم كه به قمار اعتياد دارد رفته بوديم «ويكتوريا كازينو»، مادر آن شب روى شانس نبود و هنوز يك ساعت از ورودمان نگذشته همهى پولهاش را باخت، بعد هم در چشم بههمزدنى جيبِ مرا خالى كرد اما باز دستبردار نبود. طفلى خيلى دلش مىخواست طبق معمول كمى برايش پول دستوپا كنم، پس به جوانِ موبلندى اشاره كرد كه آنطرفتر، قدّ بلندش روى ميزِ رُلت خم شده بود و داشت بالا بازى مىكرد. مايكل عصبانى به نظر مىرسيد، انگار زياد باخته بود. رفتم كنارش ايستادم. در حال چيدنِ چيپسهاش بود، آرام گفتم چند شمارهى اطراف صفر را هم پر كن! سرش را برگرداند و اول اخم كرد اما همينكه ديلر توپ را در دايره گرداند بلافاصله يک چيپس صد پوندى گذاشت روى صفر و رو كرد به من و با صدايى زهوار دررفته گفت اين هم بخاطر تو لارا!
توپ چرخيد و هى چرخيد تا اینکه ناگهان روى صفر نشست، باور كردنى نبود، از سه هزار و ششصد پوندى كه در همان يک دست برده بود چيپسى هزار پوندى به من داد و گفت برو تو هم شانست را امتحان كن. من هم كه خيلى خوشحال شده بودم بىآنكه بپرسم لارا كيست، از او تشكر كردم و نصف پول را به مادرم دادم و با پانصد تاى باقيمانده رفتم كه «پانتو بانكو» بازى كنم. مادر باز هم در چشم بههمزدنى پولش را باخته بود، با من اما آن شب بخت يار بود و طى دو ساعت بازى، پولم به پنج هزار پوند رسيد، حالا ديگر وقتش بود كازينو را ترک كنم، چون از بسكه باختم ياد گرفتم در قمار سقفِ برد داشته باشم، بعد رفتم دمِ درِ خروجىِ كازينو از نگهبان خواستم تاكسى خبر كند و با مادر سرِ خيابان منتظر ماشين بوديم كه دستى آرام به شانهام خورد و صداى خستهاى گفت باز دارى تركم مىكنى لارا!؟
– سلام، شماييد!؟ هنوز نرفتين؟ راستش همه جاى كازينو رو دنبالتون گشتم تا باهاتون خدافظى كنم.
– من اصلن حالم خوب نيست، ديگه نرو لارا! خواهش مىكنم نرو!
مادرم آرام درِ گوشم گفت: «طفل معصوم انگار خيلى باخته، قاطى كرده، ولش كن بريم!»
– بازى امشب چطور بود؟
– بعد از تو همه شبهام بد بوده امشب هم روش!
– خيلى باختين؟
– من تازه ديروز از ليسبون آمدم لندن كه اينجا پيشِ تو زندگى كنم اما امشب همهى دار و ندارم رو باختم حتى يه پوند هم ندارم كه بليت اتوبوس بخرم.
خيلىها خوشبختاند، براى لقمهاى نان كلهى سحر از خانه مىزنند بيرون و تهِ شب برمىگردند باز به همان خانه تا كپهى مرگشان را بگذارند، شبها و روزهاى هفته را يكىيكى اينگونه پاس مىكنند تا برسند به تهِ هفته و بروند كليسا و آنجا خدا را بغل كنند. حالا ديگر فقط به خوشبختىِ اين احمقها حسودىم مىشود، اينها خداشان قمارباز نيست، مجبورشان نمىكند تهِ شب براى عبادت به كازينو بروند و هى خدا خدا كنند توپِ رُلت روى شمارهى دلخواهشان بنشيند. پيشترها تصميم گرفته بودم مثل اينها باشم. چند سالى سخت روى خودم كار كرده بودم تا اينكه تمام چاله چولههاى زندگىم پُر شد ولى بىفايده بود، بىدردى دردِ بزرگترىست، اين جورى تمام حال و حواسِ آدم درد مىكند، براى همين يک شب كه از هر چه آرامش و خوشى بالا آورده بودم تصميم گرفتم باز تمام جيبها و كارتهای اعتباریم را خالى كنم و بروم كازينو، رفتم! نگهبانِ در ورودى كه انگار تازه استخدام شده بود پاسپورتم را گرفت توى دستش،
– متولد ٦٩!؟ هم سن و ساليم! ولى تو روى ابر زندگى كردى من توى گُه!
طفلى تازه كار بود، هنوز نمىدانست كه او بيرونش را منهدم كرده من درون!
آن شب وقتى كه مايكل گفت حتى پول بليط اتوبوس ندارد مادرم پوزخند زد اما من باورش كردم. البته مادرم حق داشت، قماربازها همه آدمهاى دست و دلبازى هستند ولى حتى يک روده راست توى شكمشان نيست، نبايد زياد جدىشان گرفت. من از سيزده سالگى كه پدرِ الكلىم الكى گير مىداد و ما را كتک مىزد و مجبور شديم با مادر از صوفيه فرار كنيم با اينجور آدمها سروكار دارم. مايكل مثل آنها نبود، هنوز هم قمارباز نيست، او عاشقى بود كه دنبال عشق از دست رفتهاش در لندن مىگشت. صداى خوبى داشت، دارد! در چند رستوران گيتار مىزند و مىخواند. حالا هم با هم زندگى مىكنيم. هميشه دمدماى غروب با من به كازينو مىآيد تا مواظبم باشد. لندن شهر توريستهاى قمارباز است، شيخهاى دستودلباز عرب پولِ نفت را اينجا خرج مىكنند. درآمدم بد نيست، من اگر قمار نمىكردم حالا ميليونر شده بودم، فكر بد نكنيدها! درست است كه زن بسيار زيبايى هستم اما كاملن به مايكل وفادارم! يک جورهايى رفتن به كازينو شده شغلم! از تماشا كردن بازىها لذت مىبرم، بخصوص اگر شيخِ چشمچرانى در حال بازى باشد، اين دسته از عربهاى پولدار به خودنمايى اعتياد دارند، كافىست وقتى بازى مىكنند كنارشان بايستى و در چشمهاى هيزشان عكس بيندازى، آنوقت اگر ببرند شيتيل خوبى مىدهند و چنانچه روى شانس باشى گاهى مىشود با همان شيتيل بازى كنى و پولِ بالايى ببرى.
كاون گاردن معروفترين مركز توريستى لندن و پر از كازينوهاى بزرگ و كوچک است، مايكل هم مدتىست در دو رستورانِ اطرافش شيفتى كار مىكند، البته كار كه چه عرض كنم، گیتار میزند و مىخواند. معمولن عصرها كه كارش تمام مىشود دم ايستگاه كاون گاردن با هم قرار مىگذاريم و چند ساعتى در كازينوها ول مىگرديم. پيشترها آريا را هم چند بار توى «ريتز كازينو» ديده بودم، كارى به كارِ كسى نداشت، خوشتيپ و خوشحال مىآمد به كازينو و تا پولش را مىباخت، شلخته و عصبانى درمىرفت، حالا هم مدتىست او را غمگين و افسرده دمِ ايستگاه منتظر مىبينم، منتظرِ كسى كه هرگز نمىآيد يا قرار نيست كه بيايد!
اپیزود دوم
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید