رمان ایکسبازی (اپیزود دوم) _علی عبدالرضایی

وقتی زنی بچه‌اش را بغل می‌کند، دیگر زن نیست. مادری دزد است، دزدِ زیبایی! همین که زنی مادر می‌شود، زیبایی‌ش به سرقت می‌رود. اصلن تمام زن‌هایی که عاشق‌شان بودم، همین که مادر شدند مُردند، برای همین هر وقت یکی حامله شد، مجبورش کردم که کورتاژ کند. لیلاو یکی از این‌ها بود، لعنتی زن که نبود، جرّاح سینه بود، عمل قلب باز می‌کرد. لب‌هاش ماساژوری بی‌همتا بود، در چشم‌هاش قیر ریخته‌ بودند و پستان‌هاش عینهو جفتی بالش، هر چه مالش می‌خورد حالش بیش‌تر می‌شد. صدای بی‌همتایی نداشت اما هر بار که شعر می‌خواند دیوارهای خانه‌مان راست می‌کرد. پوست‌ش زیر نور چراغ‌خواب، عینهو عالیِِ آلبالویی‌ برق می‌زد. او عصاره‌ی تمام زن‌های عالم بود که وقتی رفت زیبایی در جهان تنها شد. لیلاو با نفس کورتاژ مشکلی نداشت، فقط نمی‌خواست زیر بار حرف زور برود. پس رفت و آدم برای همیشه سوخت، آریا سوخت و من باختم اما از وقتی که سر و کله‌ی کیمیا پیدا شد، غیابِ لیلاو دیگر حس نشد.
كيميا نه قدبلند بود نه كوتاه! نه خوشگل بود، نه خیلی گل‌اندام اما تا دلت بخواهد بلد بود جذاب باشد. عقب‌بندىِ آدم‌كشى نداشت ولی از لحاظ جلوبندى به جاگوار مى‌مانست كه حتى وقتى تند مى‌رود آرام است. همين خصيصه باعث شده بود آريا در مواجهه با او تنها پاى مهربانى‌ش را پيش بكشد. كيميا از زندگى‌ش تند اما آرام گذشته بود و اين آرامش به او مجال می‌داد به هر چيز و هر كسى دقيق بنگرد. پس همه چيزى را از همه مى‌شنيد اما فقط تابع تصميم خودش بود. او كودكى‌ش را در امريكا گذرانده بود و هنوز لهجه‌ى آن‌جا انگليسى‌ش را گرم نگه مى‌داشت. تازه از روى ده‌سالگى پريده بود كه برگشتند ايران و همان‌جا درس خوانده ازدواج كرده بود. حالا هم با بچه‌هاش آمده شرلى تا پسرش در مدرسه‌اى انگليسى درس بخواند. كيميا اروپا را خوب مى‌شناخت، مى‌دانست كه غرب عشق‌باز است اما شكست‌خورده! شرق را ولى عاشق مى‌دانست گرچه آن را هم چون عشق‌باز نبود شكست خورده مى‌پنداشت. در شرق نويسنده‌ها به زن نگاه نمى‌كنند، اگر با زنى روبرو شوند به بينى خود نگاه مى‌كنند، انگار فقط ياد گرفته‌اند بو بكشند، شايد اين‌طور خودشان را از بقيه حواس خلاص كرده‌اند. همتاى غربى ولى برعكس، بين ندارد، بينى ندارد، سراسر چشم است، نمى‌تواند گوش دهد اما تا دلت بخواهد دهان است، مى‌خورد! حتى با چشم! اين‌ها در بيرون زندگى مى‌كنند و آن‌ها در درون، هيچ‌كدام‌شان زندگى نمى‌كنند، همه دارند يک طرف را حذف مى‌كنند تا زندگى جاده‌اى باشد بى‌طرف! طورى كه ندانند دارند می‌روند یا که برمی‌گردند. آريا ولى با اين هر دو دسته فرق داشت، او ياد گرفته بود به چيزى عادت نكند و هر چيزى را دوباره ببيند و از تجربه هيچ واهمه‌اى نداشته باشد. اصلن همين ويژگى، زندگى با متن‌هايش را زيبا مى‌كرد. او نمى‌ترسيد، گرچه مى‌دانست ترس محافظ خوبی‌ست، از خطر دورش می‌کند، نمی‌گذارد دست کسی بهش برسد، با این‌همه دیوار بلند همان زندانی بود که بقيه برايش ساخته بودند، همان‌طوری که دشمن پشت درش می‌ماند، دوستى هم اگر در مى‌زد باز نمى‌كرد، البته از دوست واهمه‌ای نداشت اما خوب می‌دانست که اگر در باز شود دشمن هم وارد می‌شود، و این یعنی آب نخور تا نمیری! این تشنگی همان تنهایی‌ست که آدمِ امروز دچارش شده، بیخود نیست که می‌گویند ترس برادر مرگ است. زندگی خطرناک است ولی مرگ خطری ندارد. متاسفانه خیلی‌ها فقط وقتی نمی‌ترسند که مرده باشند.
كيميا هم گرچه هنوز دلش نمى‌خواست بميرد اما بلدِ زندگی در خطرناک نبود. او فقط يک زندانی بود، زندانى كه انواعِ خوبى‌ها ديوارهاش را برده بود بالا. همه‌‌ى عمرش دنبال يک جاى امن گشته بود اما مدام دم از آزادى مى‌زد! از زندگی امنیت می‌خواست و نمی‌دانست امن‌تر از زندان پیدا نمی‌شود. در زندان غذايش آماده بود، فضایش آماده بود، سرِ وقت می‌خورد، سرِ وقت هم می‌خوابيد و تا هر وقت دلش مى‌خواست می‌توانست به این مرگ ادامه دهد!
بسيارى از زندانی‌ها وقتی آزاد می‌شوند احساس ناامنی می‌کنند، متاسفانه آن بیرون دیوار مطمئنى دركار نيست تا پشتِ آن پناه بگيرند و از خطر که خودِ زندگی‌ست دوری کنند. اصلن برای همین ترس است که آدم می‌کشند تا براى هميشه به زندان آن فضای امن برگردند. كيميا مى‌خواست خطر كند و بنويسد، براى همين تصميم گرفته بود آريا را ببيند، ازش ياد بگيرد، لااقل ياد بگيرد ديگر نترسد.
چند سال پيش، خانه‌ی يكى از دوستانِ نزديكش ميهمان بود كه براى اولين بار اسمش را شنيد، دوستش داشت متنى مى‌خواند و بين هر چند جمله هى مى‌گفت: «رذل! آشغال! كثافت!»
– چى مى‌خونى؟
– اين صفحه‌ى فيسبوكِ آريا آخرته، آدم چندش‌آوريه اما عاشقِ نوشته‌هاشم!
– حالا اين آخرت كى هس؟
– نويسنده‌س، يه نويسنده‌ى روانى كه حتى به خودش هم رحم نمى‌كنه.
– اسمشو نشنيدم، از نزديک مى‌شناسى‌ش؟
– نه! ايران نيس، اما همه ازش بد مى‌گن، خيلى خودخواه و گستاخه، و البته بددهن و فحّاش!
حالا دستِ دوستش مى‌رود زير ميز و از تهِ كشو كتابى را مى‌كشد بيرون.
– اين يكى از كتاباشه، حتمن بخون!
كيميا كتاب را مى‌گيرد و مى‌گذارد در كيف‌اش تا تهِ يكى از شب‌ها كه هر گوشه‌اش پُر از دالانِ تنهايى مى‌شود بخواندش. او خوب زندگى مى‌كرد، زندگى اما با كيميا خوب تا نمى‌كرد، بچه‌هاى خوبى داشت، همسرش آدم خوبى بود، به هر گوشه از خانه‌اش كه نگاه مى‌كرد يك خوبىِ تازه چشم‌هاش را سبز مى‌كرد و ديگر از آن‌همه بى‌دردى به تنگ آمده بود. اين روزها حالش خوب نبود، مدام دنبال يك چيزِ ديگر مى‌گشت، چيزى مثل يک دوستِ متفاوت! كسى كه يادش بدهد هيچ روزى را دقيقن تكرار نكند، آسان نبود، نيست! متاسفانه با اين‌كه زندگی بر محیط دایره حرکت نمی‌کند اما برای خیلی‌ها تکراری‌ست. هیچ آدمی خوب، بد، برده يا قاتل به دنیا نیامده تنها زمان بوده که او را به این روز کشانده. این لحظه با لحظه‌ی پیش فرق دارد چون من در سطر قبلی بودم. یک ساعت پیش داشتم دوش می‌گرفتم و حالا اینجام، پشتِ ميزِ كامپيوترم!
هيچ‌كس يک لحظه پيش نيست، هيچ‌چيز! همه مدام در حالِ تغييريم اما خود را تحريف مى‌كنيم، با تعریفِ روز، ما آن را به بیست و چهار قسمت به ظاهر برابر قسمت کرده‌ایم که فقط یک دایره‌ی مضحک بسازيم تا هر روزه بر محیط آن بگرديم و افسوس بخوريم دیروز رفت، امروز هم درگذشت، فردا چه می‌کنیم؟
البته فردایی وجود ندارد که بیاید و نیامده از دست برود. این‌ها همه یک نامیده‌اند، قرن‌هاست که با نام‌گذاری روزها و تأسیس زندان هفته به قطر اين دایره افزوده‌ایم. هنوز داریم چرخ می‌زنیم و از رو هم نمی‌رویم. تازه به ماه هم اسم داده‌ایم تا سال‌ها عوض شوند. هر روز که می‌گذرد چشم‌ها خیس‌تر می‌شوند و زمين اين تيمارستانِ گرد، بزرگ‌تر!
همه افسرده‌اند با اين‌همه دارند بمب می‌سازند که جهان را تخریب کنند اما کسی از پسِ این زمانِ دست‌ساز بر نمی‌آید، آيا کسی می‌تواند به روز ایست بدهد یا دست بزرگی بیاورد و شب را نگه دارد؟ چیزی به اسم ماه هر روزه از شرق به غرب حرکت می‌کند، زمین هم می‌چرخد که زندگیِ خودش را کرده باشد اما آيا گذرانِ اين سرگيجه‌ى مدام، نامش زندگى‌ست؟
ما این‌همه حرکت را در یک قرارداد احمقانه ایستا کرده‌ایم. زمان را جانشین زمین کرده زندگی را از دست داده‌ایم. ديگر دایره‌ای درکار نیست، یکشنبه هرگز تکرار نمی‌شود. برخلاف آدم‌ها که مدام نگران سال‌های پیریِ خودشانند این‌همه سیاره دارد هنوز کار می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که دیگر وقت بازنشستگی‌ست. كيميا نمى‌خواست كه باز بنشيند تا تكرار بازنشسته‌اش كند. آن شب وقتى به خانه برگشت، هر چه دنبال دالانِ امنی گشت كه تنهايى‌ش در آن بخزد تا كتابِ آريا را بخواند موفق نشد، وقتى بيدار شد كه ديگر روز آمده بود و در خانه كسى نبود، بچه‌هاش مدرسه بودند، همسرش هم طبق معمول، صبح على‌الطلوع رفته بود كارخانه تا در خانه‌شان خلوتى تازه مهيّا شده باشد، آن روزش را بطور كامل صرف خواندنِ كتاب كرد، بعد هم با كتاب‌فروشى محله‌شان تماس گرفت و خواست تمام آثارِ آخرت را براش بفرستند، هنوز يک ماه نگذشته بود كه همه كتاب‌هاى آريا را خواند، حتى آن‌هايى را كه در بازار موجود نبود در اينترنت دانلود كرده بود، واقعن قلم خوبى داشت، همه‌چيز را يک‌جورِ ديگر مى‌ديد، با خيلى از نويسنده‌‌هاى دور‌و‌برش درباره‌اش حرف زد، اغلب او را خوب خوانده بودند ولى محال بود درباره كارهاش حرف بزنند، مدام تأكيد مى‌كردند آدمِ خطرناكى‌ست ازش دورى كن! كيميا هم در تمام اين مدت على‌رغم ميل باطنى‌ش، ارتباطى با آريا برقرار نكرده بود، فقط براى اينكه نوشته‌هاش را بخواند با آى‌دىِ جعلى در فيسبوك براش درخواست دوستى فرستاده بود و از اين طريق يادداشت‌هاى روزانه‌اش را هم مى‌خواند و مثل روانشناسى زير نظرش گرفته بود. ديشب ولى انگار يك نفر ديگر شده بود، يك‌كاره دل زد به دريا و با آقاى آخرت تماس گرفته با او قرار گذاشته بود.
حالا هم با چشم‌هايى كه توى آدم‌هاى جلوى ايستگاه كاون گاردن مى‌گردد، گوش‌هاش را كاملن داده به لهجه‌ى فارسىِ آريا كه روى كلمات انگليسى‌ش لى‌لى مى‌كند. مايكل هم حسابى گرمِ صحبت است و همان‌طورى كه دارد با آخرت حرف مى‌زند گاهى نگاهش را از وسط چشم‌هاى لارا رد مى‌كند و آرام مى‌اندازد روى صورت سفيد كيميا و بعد بى‌آنكه بخواهد چشم‌هاش می‌افتد روى پوست صافى كه ساق‌هاى كشيده‌اش را ليسيدنى كرده.
– امشب به يک ميهمانىِ بزرگ توى كازينويى كه به اين‌جا نزديكه دعوتيم، مى‌تونيم شما رو هم با خودمون ببريم، مطمئنم اونجا بهتون خوش مى‌گذره.
آريا نيم‌نگاهى به كيميا مى‌اندازد تا نظرش را بداند اما لارا ناگهان با نازى كه صدايش را جوانتر كرده اصرار مى‌كند امشب مهمان‌شان باشند.
– آقاى آخرت من بايد زود برگردم، بچه‌هام منتظرن، اگه مى‌خواين شما با دوستاتون برين، نمى‌خوام مزاحم‌تون باشم.

اپیزود اول