بعد از پانصد پوندى كه به مايكل داده هرچه چيپس كه بر ميز رُلت چيده بر باد رفته، حتى يكدست هم نبرده و مدام دارد زير لب به مايكل فحش مىدهد. حالا نه تنها آن پنج هزار پوندى كه برده بود بلكه آن هزار پوندى را كه با آن چيپس خريده بود باخته، بستهى پنجاه پوندىِ بعدى را هم از جيبش درمىآورد و به كيميا كه موبايلش را چسبانده به گوش و دارد با پسرش حرف مىزند مىگويد اين ميز محال است كه ديگر بدهد، برويم شانسمان را روى ميز بلكجك امتحان كنيم. پس چند قدم مىروند آنطرفتر و آريا مىنشيند پشت ميز بلكجك! بستهى پولش را مىدهد به ديلرى كه دارد كارت پخش مىكند و مىگويد لطفن ده تا چيپس صد پوندى، يكى دو دست اول را پايين بت مىكند و مىگيرد، براى همين بتاش را مىبرد بالا و بعد از هفت هشت دست بازى، باز چيپسهاش تمام مىشود، كيميا هنوز دارد با پسرش كه بىقرارى مىكند حرف مىزند، «حالا بگير بخواب عزيزم من زود برمىگردم»، بعد هم با پسرش خداحافطى مىكند و بلافاصله چيزى به آريا مىگويد، نمىشنود، آرام مىزند به شانهاش و مىگويد: «من باس زود برم، شما هم خسته شدين، واسه امشب بسه»، آريا سرش را برمىگرداند و همچنان كه دارد به تصويرش در چشمهاى كيميا نگاه مىكند فكر مىكند به بهانهاى كه بايد بياورد تا باز از كيميا پول بگيرد، بلند مىشود، يكى از پيشخدمتها را صدا مىزند و دو فنجان قهوه سفارش مىدهد، بعد هم با صدايى گرفته رو مىكند به كيميا و مىگويد: «تو كه اينقدر خوب مىنويسى بايد خوب نگاه كنى به اينجا، آنچه حالا در این كازينو میگذرد تمثیلیست از اوضاعی که بر کشور ما میرود! آنجا با اينكه كازينويى وجود ندارد قمار آزاد است اما کسی در ایران بت نمیکند. توپ دست خامنهایست، مردم دور میز جمعاند اما کسی بازی نمیکند، با اینهمه بااینکه بازی نمیکنند میبازند. خامنهای کاری به بازی مردم ندارد، او بازی خودش را میکند، این قانون دیکتاتورهاست، اول ترس را اپیدمی میکنند، بعد هم درِ کازینو باز میشود. ملاها دیلرهای کازینوی خامنهای هستند که گاهی منیجرِ فقط یک میز میشوند مثل آقاى روحانى! او اسپین میکند، حكومتىها هم بت، اما فقط مردم مىبازند، مردم مىبازند چون زندگی در خطرناک نمیکنند. گاهی البته یکی به تنگ میآید، میرود سرِ میز و شمارهای میخواند، طفلی میداند که آنچه میآید همانیست که هرگز نباید بیاید اما میآید که ترس مردم بریزد ولى چه فایده! نمیریزد، چون خطر نمیکنند، اصلن شهامتش را ندارند، اگر داشته باشند پیش از آنکه قدمی به سوی آزادى بردارند، آزادى به سمتشان میآید، آنها اين را نمىدانند، برای همین است که هنوز تماشاگرند، مردم در ايران درماندهاند و این در واقع اوج بزدلیست. آنها همه میخواهند شاد باشند اما برای بدبختی سرمایه میگذارند. ترس همه را زندانی کرده، کسی آنجا زندگی نمیکند اگر میکرد ايران آزاد میشد. ببين اين خانم را! مىشناسمش، انگليسىست، هر بار كه چيپسهاش را مىچيند دعا مىكند، از خدا مىخواهد كارى كند ببرد، اغلب انگلیسیها مذهبیاند، از سیاست هم چیزی نمیدانند اما حقوق خود را خوب میشناسند، اگر حقی را که باید داشته باشند، نداشته باشند، سرش سر میگذارند، نمینشینند یک مهدیِ موعود بیاید نجاتشان دهد. اينجا مذهب امری شخصیست، به کسی مربوط نیست که من گُه میپرستم اما اگر بخواهم این گُه را تبلیغ کنم و هر میدان و تلویزیونی را با آن پر کنم ساکت نمینشینند، خطر میکنند، حتی اگر خودِ حضرت ملکه باشم. برای همین است كه با اينكه دائم میگوییم مرگ بر امریکا، مرگ بر انگلیس! اما وقتی به تنگ میآییم و میخواهیم زندگی کنیم به اینجا پناه میآوريم، هرچه آخوند که منصبی در ایران داشته یا دارد اگر دختر يا پسرى پس داده باشد فرستاده انگلیس، فرستاده امریکا درس بخوانند، حرامزادهها نمیخوانند! لعنتیها اغلب سیّدند! و سیّد کسیست که جای درس، دست مردم را قبلن خوانده، نیازی ندارد که تا چنان مردمى هستند درس بخواند، او علم لرس میداند، براى همين نمىخواند، اينجا مىآيد كه حالش را ببرد، من ولى براى ديدنِ ايران است كه به كازينو مىآيم، سكانسى دارد مهرجويى در فيلم هامون، آنجا كه خسرو شكيبايى چوب را برمىدارد و به جان درياى موجى مىافتد، حكايت من هم در كازينو همان است! امشب هم دوهزار پوند ازت گرفتم كه ببازم تا بدانى بدون باخت نوشتن ممكن نيست، در واقع اين درس اول من بود، ولى تو آن را نگرفتى، چون عجله دارى، مىخواهى كه برگردى، كمى صبر داشته باش آن وقت مىبرى، نمىخواهم كه بازنده از اينجا خارج شوى، وقت آمدن فكر كردم مىآيم برت مىدارم و مىرويم به خانهام، براى همين همهى كارتهاى اعتبارىم در خانه جا مانده، خب تا حالا دو هزار تاى تو را باختيم، حالا دو تاى بعدى را ازت قرض مىگيرم كه با پول من بازى كرده باشيم.
اپیزود یازدهم رمان ایکسبازی