رمان ایکسبازی (اپیزود دهم) _ علی عبدالرضایی

ناگهان به جایی می‌رسد که می‌فهمد دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌جا مال او نیست، شهرها غریبه‌اند، آدم‌ها غریب‌تر، بااین‌همه هی برمی‌خورد به یک‌ نفر که می‌خواهد مال او باشد اما طرف با این‌که اهل کسی‌ست مال هیچ‌کس نیست. کلافه می‌شود، می‌رود در عکسی که روی دیوار دارد، دیگر به‌خاطر نمی‌آورد، تبعید حافظه‌اش را پیر کرده‌ست اما مادر هنوز همان‌جوری‌ست که می‌نشست چارزانو غذا می‌کشید. تنها مادر است که هرگز از دست نمی‌رود، حتی اگر پیر شود، عوض نمی‌شود، باز بشقاب‌ش را پُرِ اشبل می‌کند که فسفر کم نیاورد، ماهی که بی‌خود شور نمی‌شود. با آن اعصاب کم و حوصله‌ی کمتر، باز کم می‌آورد، تازه می‌فهمد که فقط مادر به‌قدر کافی خوب است، پستی ذاتیِ آدم‌هاست، توبه ندارد! او هرگز کسی را نبخشیده، فقط وانمود کرده که از یاد برده! پس همان‌طوری که دارد میز را می‌چیند ترانه‌ی معروف مادرش را با صدای خودش می‌خواند، بعد بشقاب‌ش را پُر می‌کند اما باز نمی‌خورد، غذای بی‌نمک مادر ندارد! می‌رود پشت کامپیوتر، در فیسبوک خبری نیست، سری به تلگرام می‌زند، لبخند کجی گوشه‌ی لب‌ش می‌نشیند، انگار پیام فرستاده، از وقتی که سر و کله‌ی لیلاو پیدا شده، علی حال بهتری دارد اما حتی وقتی همه چیز عالی‌ست، هیچ‌چیز خوب نیست. قتل‌عام مردم بیچاره‌ی سرپل ذهاب حالش را گرفته باعث شده شادی را به تعویق بیندازد! حالا فقط باید خالی شود، خالی شود از هر چه آشغال! باید تا می‌تواند دور و برش را خلوت کند، اول باید آشغال‌های گنده را بریزد دور، لعنتی‌ها فقط بیشتر جا می‌گیرند! چند اسم و عکس زیبا را از تلگرام‌ش حذف می‌کند، بعد هم موبایل‌ش را برمی‌دارد که با یکی حرف بزند
-الو! ليلى!
– على! تويى!؟
– آره عزيزم، خوبى!؟
– ديگه داشتم ديوونه مى‌شدم، مرسى كه زنگ زدى، خيلى باهات تماس گرفتم، حتى چند بار اومدم دمِ خونه‌ت
– دست بردار ليلى، دوباره شروع نكن!
– مى‌شه بگى چه گناهى ازم سر زده؟ چرا خودتو ازم مخفى مى‌كنى؟
– من واسه اين حرفا زنگ نزدم، اتفاق مهمى افتاده!
– چى شده؟
– مايكل همه‌چى رو فهميده، واسه راوى ايميل فرستاده.
– غيرممكنه!
– حالا كه ممكن شده!
– وبسايت کالج رو مى‌خونه و قسمت به قسمت رمانِ ایکسبازی رو دنبال مى‌كنه.
– چى نوشته حالا!؟
– خيلى چيزا
– مثلن !؟
– شاكيه كه چرا نقش يه آدمِ منفعل بهش داده شده و اينكه لارا عاشقِ آريا شده و …
– يعنى شناخته آریا رو!؟
– اين رو ننوشته ولى وقتى كه رمان رو مى‌خونه…
– غيرممكنه، تو با گريم خيلى تغيير مى‌كنى، اگه حرف نزنى حتى من هم نمى‌تونم بشناسمت.
– راستى مايكل واقعن فكر مى‌كنه كه تو دوست دوران كودكى‌ش هستى و بلغارستان به دنيا اومدى و خلاصه لاراى واقعى‌ش هستى. چه آوردى سرِ اين بدبخت! خيلى عاشقته!
– برام مهم نيست على! من فقط تو رو مى‌خوام!
– باز كه دارى از آب گِل‌آلود ماهى مى‌گيرى! دس از سرِ من يكى بردار!
– تو از وقتى كه اين زنيكه سر‌ و كله‌ش پيدا شده از اين رو به اون رو شدى.
– زنیکه كيه!؟ تو هم كه قات زدى، اين فقط يه شخصيت توى رُمانه الاغ!
– پس اون زنه كه اون شب برديمش كازينو كى بود؟
– يكى از اين خرپولایی كه مى‌خوان نويسنده شن
– پس دوسش ندارى؟
– دوست!؟ من كى رو دارم؟
– يعنى چى!؟
– يعنى اين‌كه به تو چه!
– اگه عاشقش نيستى پس چرا با همه قطع رابطه كردى؟
– حوصله ندارم ليلى! تنها چيزى كه الان برام مهمه اينه كه رمان رو تموم كنم، به ناشر قول دادم تا دو ماه ديگه تحويلش بدم، حق تاليفش رو هم پيشاپيش گرفتم و باختم.
– تو ديوونه‌اى على!
– ديوونه اگه نبودم تو رو واردِ بازى نمى‌كردم
– مگه من چه كردم؟
– دوست ندارم مايكل از اين بيشتر درباره‌ی رابطه‌ى ما بدونه.
– خيالت جمع! اون مطمئنه كه من لارام، تازه اگه حالش خوب بشه مى‌رسه به ليليان!
– ببين ليلى! درسته كه ما مدتى با هم زندگى كرديم …
– زندگى نكرديم على، تو شوهرِ منى!
– خفه!
– مگه دروغ مى‌گم!؟
– البته كه دروغ مى‌گى، انگار خودتم باورت شده! اون فقط يه بازى بود خره، كار ما از اين حرفا گذشته، دارم خودمو جمع‌و‌جور مى‌كنم كه كتاب‌هام منتشر بشه، حوصله‌ى احدى رو هم ندارم.
– خب ديگه، وقتى از ما بهتران خانواده آدم بشه همينه! توبه مى‌كنه!
– يه كارى كن مايكل بى‌خيال سايت کالج شه، نمى‌خوام از اين بيش‌تر بو ببره.
– اوكى! ولى قول بده ديگه از اون زنيكه توى رمانت تعريف نكنى!
– کدوم رو می‌گی؟
– لیلاو

اپیزود نهم رمان ایکسبازی