مثل حالا نبود كه! خرتوخر بود اما نه اينجورى، آن روزها هنوز حقيقت خردهصدايى داشت، آريا تازه از ايران فرار كرده بود، رفته بود فرانكفورت و دو ماهه آنجا پناهندهى سياسى شده بود، داشتند به او خانهاى مىدادند و حقوقى ماهيانه، اما هيچكدام را قبول نكرده بود، استوديويى اجاره كرده بود اطراف شهر و حالا در اتاق كوچكی كه از تهران با چمدان آورده بود آنجا، زندگى مىكرد، هنوز يک سالى نگذشته بود كه از زبان و فرهنگ دهاتىِ آلمانى به تنگ آمد و تصميم گرفت بيايد لندن، آسان نبود اما به هر خدعهاى كه مىشد عاقبت آمد، اينجا ديگر نه پناهنده بود كه حق و حقوقى داشته باشد نه مىتوانست بيش از شش ماه در لندن بماند، پس بايد كارى مىكرد، يكى از طرفدارهاش كه مىدانست آريا اينجاست، دعوتش كرد به جلسهاى ظاهرن ادبى كه رجال مثلن روشنفكر شهر در آن جمع مىشدند. آن روزها مثل حالا نبود كه بىبىسى وسط تهران دفتر و دستک داشته باشد و آنجا برنامه توليد كند، آن وقتها بخش فارسى بىبىسى در راديويى كوچک خلاصه مىشد كه فقط در لندن كار مىكرد و تازه تصميم داشتند تلويزيونشان را هم راه بيندازند، رياست آن روز و امروزِ بىبىسىِ فارسى هم هر دو در اين جلسات رفتوآمد داشتند كه آريا حالا آنجا هر شبه دربارهی تئوریهای ادبی حرف مىزد، در يكى از همين جلسات به او پيشنهاد شد كه مىتواند مسئوليتى در اين تلويزيون كه كمكم بنا بود شروع به كار كند داشته باشد كه اگر چنين مىشد مشكل اقامتِ دائمىش در لندن هم براى هميشه حل مىشد با اينهمه آريا قبول نكرد، او ترجيح داد برود در رستورانى به عنوان گارسون كار كند و بعد هم كمكم مهندس تاسيسات هتلى زنجيرهاى شود، آريا به همهی عشقهاش خيانت كرده بود جز به عشق اول و آخرش كه چيزى جز حقيقتى كه مثل شيطان زير قلمش راه مىرفت نبود. خيلىها طى سالها سعى كرده بودند اين اعتبارش را خدشهدار كنند اما موفق نشدند، او در سختترين شرايط هم تاب آورده بود اما وا نداده بود، براى همين هميشه بينِ روشنفكرهاى شعورى از احترامى ويژه برخوردار بود، آريا هميشه اكراه داشت خودش را سياسى بنامد چون تمام معاصرانِ سياسىش چیزی جز بلاهت ترويج نمىدادند و از خردههوشى نیز برخوردار نبودند. روشنفكرانِ شعارىِ ايرانى هميشه سياستزده بودند نه سياستمدار! آنها همه خود را مخفى مىكردند اما آريا شيفتهى زندگى در ميدان و توى خانهاى سراسر شيشهاى بود، براى همين طى اين سالها مدام پىىِ بدنامىِ سكسى را به تنش ماليده بود. در يكى از همان جلسات كه آريا داشت دربارهی اشتباهات لنين و استالين حرف مىزد و خيانت تودهاىها را برملا مىكرد، آقا پريده بود وسط سخنرانىش و بهش گفته بود تو خود خيانتكارترينى مگر غير از اين است كه زن اولت تو را با دخترى در اتاق خوابتان گرفت!؟ مگر به فلانى و بيسارى كه عاشقشان بودى خيانت نكردى!؟ تو اصلن مىنويسى كه خانمبازى كنى! پيرمرد خوب مىدانست پاشنهى آشيلِ آريا كجاست و اينگونه جمعيت را برانگيخته بود و همه منتظر بودند آريا اينهمه تهمت را انكار كند، اما نكرد! گفت ايشان حق دارند، اگر خانمها نبودند نمىنوشتم، اينجا هم اگر آن خانم (دستش را دراز كرد و شادى را نشانشان داد) نبود حرف نمىزدم، ايشان حق دارند من به هيچ عشقى وفادار نبودم اما اين اسمش چيتينگ است نه خيانت! من در نهايت دزدى قهّارم نه خيانتكار!
دروغ مىگفت او هم دزد بود هم خيانتكار! اين هر دو خصيصه از زمره اجزاى اصلىِ شخصيتِ متعالىش بودند، آريا هنوز هم خيانت مىكند البته از وقتى كه خدا وايبر را آفريد چيتينگ سخت شده خيانت صعب! يعنى به همان نسبت كه آقايان چراغخاموش به جاده خاكى مىزنند، خانمها وايبرخاموش زيرآبى مىروند تا اگر باز به هم برخوردند هر دو بيشتر شاكى باشند كه آن ديگرى عشق را رعايت نكرده، خلاصه وايبر كه خاموش مىشود خدا علامت مىدهد كه عشقت كج است اما كو گوشِ شنوا! بعضى وقتها آدمها كور مىشوند، كولى مىدهند و اسمش را مىگذارند عشق! يكى هم نيست به اين خيل بينوا بگويد خرپيش! براى چه به هم گير مىدهيد وقتى خيانت فاميل نزديک همهتان است؟ هنوز شک برادر زجر است و آدمها از اين خودآزارى چه لذتها كه نمىبرند! لجن در دو روز تغییر ماهيت مىدهد، نيازى به كاوش نيست فقط دور شو! دور شو كه از نزديک ببينى! اما دريغا كه ديگر كسى دورانديش و نزديکبين نيست! يک عده مىظلمند و يک عده مظلومند، آريا اما جز با لذت فاميليت نداشت، دلِ او هرگز به ديل وفادار نبود، نيست! با همه امروز هست و فردا نه! زن و مرد ندارد آدمها محلِ گذرند، او هيچ كتابى را دو بار نخوانده با هيچ زنی دو بار نخوابيده با هيچكس و هيچچيز هم بد نيست نبوده، فقط آنهايى را كه تمام كرده، ديگر نمىبيند چون هيچكس دو بار آرى نمىگويد. اينكه مىگويند در فرهنگِ لغاتِ فلانى رفيق يعنى نردبان و وقتى ازش رفت بالا، آن را میشکند كشک است! آريا تاكنون به هركه در هر رابطه بسيار بيشتر از آنچه داده بخشيده تنها صداش را درنياورده، متاسفانه آنچه آريا براى آنها كرده پنهان است، و آنچه آنها برایش انجام دادهاند در ميدان! آريا زخم داشت، هنوز هم دارد، يک زخم كهنه و كارى كه هى دارد عميق و عميقتر مىشود، پريروز طى يادداشتى نوشت:
«كثافت همهجا رو برداشته، همهچى رو! دلم يه عشق پاک مىخواد، يه عشق بىدروغ! بىحاشيه بىبازى! من هميشه توى انتخابام اشتباه كردم، نه! اين دروغه! هرگز انتخابى در كار نبوده، من هميشه انتخاب شدم، مثل تنفروشاى اين خيابون، اونايى كه اون روبهرو وايسادن، هميشه يكى تماس گرفت، يواشكى مخم رو زد، فقط يه بار يعنى فقط اون روزا كه نوزده سالگىم سربههوا رد مىشد از خيابون حافظ و روبهروى درِ دانشگاهشون ميخ مىشد، من انتخاب كردم، انتخاب كردم تمام عمر عاشقش بمونم، گرچه همين الانه اگه ببينمش يه لحظه هم باهاش نمىمونم، عاشق فقط اون جوونِ لاغروى نوزده سالهست، عشق هم فقط اونه، فقط اونجاست توی هيجده سالگى! وگرنه آقا هم كه باشم واسه زن چهل و چند ساله تخمه نمىشكنم، معشوق فقط بايد تنِ گنجشكى داشته باشه تا وقتى گازش مىگيرى استخوناش لاى دندونات خرد و خمير شه. عشق فقط مال توئه، حسادتبرداره لامصب، رقيبمقيب سرش نمىشه، اخيرن چند جمله مُد شده تو تهرون كه وردِ زبونِ خيلیاس، «تو همسر منى، مالک من نيستى كه!»، «اصلن برام مهم نيست كه با همه سكس داشته باشى اما فقط باس عاشق من باشى…»، چنين جملاتى سادهان ولى مىتونن كمرِ جامعه رو بشكنن، اگه تنت رو در اختيار هركی دلش خواست قرار بدى اندام نازنينت رم مىكنه، اگه واسه رسيدن به اهدافت مدام تنت رو وسيله كنى مىترسه، تنفروش محاله بتونه با پارتنرش عشقبازى كنه، فقط بهش سرويس مىده و خلاص! باهاش نمىخوابه كه! تنفروش از كير مىترسه، محاله ازش لذت ببره، تنفروش اندام گنجشكى هم كه داشته باشه دلت نمىكشه به دندونش بكشى، واسه همين محاله عاشقت كنه، اينا رو نمىگم كه ادعا كنم از تنفروش بدم مىآد، مخلصش هم هستم، فقط عاشقش نمىشم، كاش گنجشکم اين حالم رو ببينه، ببينه كه پشيمونى داره چطور سيگارمو نفله مىكنه، كاش به گنجشکم خيانت نمىكردم، يا مىكردم و مچم رو نمىگرفت، عشقه ديگه، قواعدِ خودشو داره، بايد وفادار باشى، نباشى مىشى همين كچل كه اگه هزار بارِ ديگه هم به دنيا بياد جز خيانت نمىكنه».
اپیزود بیستوچهارم رمان ایکسبازی