مصاحبهها گاه دريچهاي باز ميکنند به پروژه فکري يک فيلسوف که متون اصلي او نميتوانند. مصاحبه حاضر با دريدا مصداق بارز اين نکته است. ژاک دريدا همواره در زمره فلاسفه فرانسوي دشوارنويس به شمار آمده است، ولي مصاحبه زير به خوبي از برخي مضامين فکري او پرده برميدارد و دلالتهاي پنهان آن را آشکار و روشن ميکند. متن پيشرو ترجمه بحث و گفتوگويي است که جفري بنينگتون، استاد ادبيات تطبيقي در دانشگاه اموري جورجيا و استاد کلژ انترناسيونال فلسفه پاريس، در اول دسامبر سال 1997 در دانشگاه ساسکس انگلستان با ژاک دريدا در حضور دانشجويان ترتيب داد. متن گفتوگو را بنجامين نويز به قالب مکتوب درآورد و به دست انتشار سپرد. چنانکه از عنوان و پرسشهاي اين گفتوگو هم پيداست، بحث عمدتا بر محور برخي مضامين کتاب «سياست دوستي» دريدا ميگردد که ترجمه انگليسي آن کمي قبل در همان سال منتشر شده بود. بنينگتون چهار پرسش پيش ميکشد ناظر به مفاهيم دوستي، سياست، دموکراسي و نيز ميهماننوازي که در آثار متاخر دريدا مضموني غالب بوده است.
دريدا در اين گفتوگو به موضوعاتي ميپردازد که امروز حتي بعد از گذشت دو دهه از اين گفتوگو ضرورت آن بيش از پيش احساس ميشود. برداشت او از ميهماننوازي در مواجهه با ديگري (سياهپوست غيراروپايي و…) در پسزمينه بحران مهاجران و تعبير او از «دموکراسي در راه» در کوران جنبشهاي راستگراي افراطي و بدلشدن دموکراسي به زائده دولت- ملتهاي سرمايهدارانه از اهميت مضاعفي برخوردار است. دريدا از نوعي دموکراسي صحبت ميکند چنان غريب که ديگر نميتوان آن را به شهروندي، به سازماندهي يک رژيم سياسي براي جامعهاي معين در قالب ملت- دولت تقليل داد. «دموکراسي در راه»، در قاموس دريدا، به معناي يک دموکراسي آينده نيست که شرايط فعلي دموکراسيها را اصلاح ميکند يا بهبود ميبخشد. بلکه اول از همه يعني مفهوم آرماني دموکراسي در دل خود به يک وعده گره خورده است: «تصور وعده در تصور دموکراسي حک شده است: برابري، آزادي، آزاديبيان، آزادي مطبوعات، همه اينها همچون وعدههايي در درون دموکراسي حک شدهاند. دموکراسي يکجور وعده است». آنچه در ادامه ميآيد خلاصه اين گفتوگوست که به همراه رساله «سياست دوستي» از سوي مترجم در دست انتشار است.
***
چهار پرسش
جفري بنينگتون: من چهار پرسش مشخص طرح ميکنم تا راه بحث در مورد کتاب «سياست دوستي» هموار شود. پرسش اول اين است که «چرا سياست؟». ميدانيم که سالهاست از همهسو با اين تقاضا طرف بودهايد که درخصوص سياست يا درخصوص يک سياست خاص بنويسيد، شايد بتوان گفت که بالاخره اين کتاب به اين تقاضا پاسخ داده است. آيا ميشود گفت که اکنون، يا به قول بعضي بالاخره به پروراندن نظريهاي سياسي يا سياستي واسازانه کمر بستهايد؟ پرسش دوم که همينقدر سرراست است اين است که «چرا دوستي؟». عنوان کتاب شما «سياست دوستي» است و شايد عجيب به نظر برسد که کسي بخواهد از راه مفهوم ظاهرا حاشيهاي «دوستي» به بحثهاي سياسي وارد شود و نه از طريق مفاهيمي که در اين حوزه آشناترند، مفاهيمي مثل حاکميت، قدرت، مشروعيت، نمايندگي و مانند آنها. بهعبارتي، دوستي چه ربطي به سياست دارد و سياست چه ربطي به دوستي؟ سومين پرسش مربوط به کلمه يا مفهومي است که در جايجاي کتاب شما پيوسته حضور دارد، يعني دموکراسي – و به بيان مشخصتر، در قالب تعبيري که در سرتاسر کتاب پيوسته تکرار ميشود، «دموکراسي در راه». اگر ممکن است معناي اين عبارت را براي ما روشن کنيد. و آخرين پرسش بهواقع راهي باز ميکند به کارهايي که از زمان چاپ اين کتاب (1994) در فرانسه کردهايد. از قرار معلوم در کارهاي تازهتر شما مرکز ثقل اين نوع پژوهش سياسي يا شبهسياسي به سوي مفهوم ميهماننوازي گراييده است. در سالهاي اخير آثار بسياري حول مفهوم ميهماننوازي منتشر کردهايد. اگر ممکن است کمي هم دراينباره صحبت کنيد، خاصه با توجه به وضعيتي که امروز در اينجا داريم، ما کموبيش ميهماننوازانه مقدم شما را در فضاي کموبيش خانگي خود گرامي داشتهايم، فضايي در حصار يک فضاي ملي يا فرهنگي که معمولا با آثار شما چندان ميهماننوازانه برخورد نکرده و هنوز هم اغلب نميکند. پس چهار پرسش من از اين قرار است: 1) چرا سياست؟ ؛ 2)چرا دوستي؟ ؛ 3) از چه رو دموکراسي؟ ؛ 4) از چه رو ميهماننوازي؟
ژاک دريدا: متشکرم. از قرار معلوم امروز سي دقيقه وقت دارم و حتما ميتوانيد تصور کنيد که پاسخدادن به اين پرسشها چقدر دشوار است، بايد ظرف چنددقيقه فيالبداهه و به زبان انگليسي پاسخي سرراست به شما بدهم، آن هم در شرايطي که ممکن است در ميان شما کساني حضور داشته باشند که متنهايي از من خوانده باشند دقيقتر و صريحتر از حرفهايي که قرار است اينجا بزنم. بنابراين، سعي ميکنم متناسب با پرسشهاي جف پاسخي مختصر و سرراست بدهم.
1. چرا سياست؟
بله، درست ميگوييد. از همان ابتدا، ميشود گفت از زماني که کار نوشتن و تدريس را شروع کردم، خيليها دوستانه و غيردوستانه نکوهشم کردهاند که چرا مستقيما به سراغ مسائل سياسي نرفتهام. اين ايراد هم به نظرم منصفانه آمده هم نامنصفانه. نامنصفانه از اين جهت که به گمانم مستقيم يا غيرمستقيم هر کاري کردهام به مسائل سياسي ربط داشته و البته ميتوانم به دقت اين ربط را نشان دهم. منصفانه از آن جهت که اين ربط به سياست خيلي غيرمستقيم و سربسته بوده، در سير تحول کارم منتظر آن لحظه بودهام که وقتي ميخواهم اين مسئله سياسي را از کار درآورم بتوانم به سطح مطلوب نظرم برسم؛ و اين ميتواند توضيحي باشد براي اين تاخير، توضيحي براي اينکه چرا در ابتدا تلويحي سراغ اين مسئله رفته بودم.
حال اگر بنا باشد در اين سؤالي که جف پيش کشيده لفظ را هم جدي بگيرم بايد بگويم گمان ندارم حتي اکنون هم درگير پاسخدادن به تقاضاي پرداختن به سياست باشم، يعني پيشنهادن چيزي که در قالب آنچه در سنت خود «سياست» ميخوانيم بگنجد. کاري که اکنون دارم ميکنم، خاصه در کتاب «اشباح مارکس» يا «سياست دوستي»، تلاشي است براي پيبردن يا بازانديشيدن به اين مسئله که امر سياسي چيست، اينکه دقيقا در جايجاي ميدان سياست چه ميگذرد، البته من تنها کسي نيستم که درگير اين کارم و ازهمينرو اين تلاشي است در کنار ديگران. پس کاري که ميکنم پيشنهادن يک محتواي سياسي جديد براي همان قاب آشناي قديمي نيست، در تلاشم که امرسياسي بماهو را از نو تعريف کنم يا از طريقي متفاوت به آن بينديشم، و درست بههميندليل کارم از جنس پيشنهادن قسمي نظريه سياسي نيست، چون چيزي که ميگويم، مشخصا درخصوص دوستي و ميهماننوازي، درخصوص اينکه دوستي چيست و ميهماننوازي کدام است، حقيقتا از ساحت معرفت فراتر ميرود. با چيزي سروکار داريم که در سرحد خود و در صورت ذاتيتر خود نميتواند به قضيه (تئورم) بدل شود، چيزي که بايد بدان معرفت يافت، در دوستي و در ميهماننوازي نوعي تجربه، نوعي تجربه سياسي وجود دارد که کاملا موضوع نظريه قرار نميگيرد. و البته کار من حرکتي ضدنظري هم نيست؛ به نظرم داشتن نظريه سياسي ضروري است، اما سعي من بر اين است که اين ضرورت طرح يک نظريه سياسي را با چيزي در سياست، يا در دوستي، در ميهماننوازي گره بزنم که بنا به دلايل ساختاري نميتواند موضوع معرفت، موضوع يک نظريه، موضوع يک قضيه (تئورم) قرار گيرد.
پس کار من از سنخ نظريه سياسي نيست- بخشي از آنچه در اين متنها سعي دارم بگويم نه جزئي از يک نظريه است که بتوان آن را در حوزهاي که به نام علم سياست (politology) يا نظريه سياسي ميشناسيم گنجاند و نه حتي سياستي است واسازانه. گمان نميکنم چيزي تحت عنوان سياست واسازانه وجود داشته باشد، اگر مرادمان از «سياست» نوعي برنامه، دستورکار يا حتي نام يک رژيم سياسي باشد. حتي خواهيم ديد که خود کلمه دموکراسي که ميکوشم جايگاه آن را معلوم کنم صرفا نام يک رژيم سياسي يا نحوه سازمانيابي ملت- دولت نيست. لذا گمان نميکنم کاري را که درگير آنم، کاري را که مدتهاست سعي کردهام از راهي بسيار پيچدرپيچ به انجام برسانم، بتوان نظريه سياسي يا سياست واسازانه خواند، ولي نظر به مقدمههايي که قبل از اين کتابهاي اخير چيدهام به گمانم وقت آن رسيده که درباره سياست بيشتر بگويم، البته نه صرفا در قالب نظريهاي سياسي يا سياستي واسازانه. حرفزدن در مورد سياست صرفا حرکتي نظرورزانه نيست: تعهدي است انضمامي و شخصي، و اين تعهدِ عملي و اجرائي [از جنس وفاي به عهد] بخشي از آن چيزي است که در گيرودار نوشتن آنم. «اشباح مارکس» مقدم بر آنکه متني باشد در مورد نظريه مارکس و ميراث مارکس، بايد بگويم، تعهدي است شخصي در لحظهاي خاص، به صورتي خاص، به شيوهاي يکتا.
2. چرا دوستي؟
پرسش دوم اين است که حالا چرا در اين ميداني که هماکنون وصفش رفت اين امتياز ويژه به دوستي عطا شده است؟ جف ميگويد و درست هم ميگويد که در ميدان سياست و فلسفه سياسي قرنهاست که دوستي مفهومي به ظاهر حاشيهاي بوده است. اين حرف هم درست است و هم نيست. در ردهبنديهاي معمول مفاهيم سياسي دوستي حضوري حاشيهاي دارد. نميتوانيد در اين طبقهبنديها نشاني از مفهوم دوستي بيابيد؛ معمولا اين مفهوم به عرصه اخلاق يا روانشناسي يا اخلاقيات واگذاشته شده و مثل مفاهيم حکومت يا حاکميت يا شهروندي در زمره مفاهيم سياسي قلمداد نشده. اما به محض اينکه به سراغ متون معيار نظريه سياسي ميرويد، متوني که با افلاطون و ارسطو شروع ميشود، متوجه ميشويد که دوستي نقشي ساماندهنده در تعريف عدالت و حتي دموکراسي دارد. در کتاب «سياست دوستي» محض نمونه فقرات بسياري از افلاطون و ارسطو نقل کردهام که در آنها دوستي از مهمترين فضايل معرفي ميشود.
اجازه دهيد به شيوه دانشگاهي ارجاعي به ارسطو بدهيم. ارسطو ميگويد سه نوع دوستي وجود دارد. اولين و برترين نوع دوستي مبتنيبر فضيلت است و ربطي به سياست ندارد. اين قسم دوستي دوستي بين دو انسان [يا دو مرد] اهل فضيلت است. دومين نوع دوستي مبتنيبر منفعت و فايده است و اين همان دوستي سياسي است. سومين و فروترين نوع دوستي مبتني است بر لذت که ميان جوانان ديده ميشود. پس ميبينيد مفهومي از دوستي داريم که سياسي هست و نيست. دوستي سياسي يکي از انواع دوستي است. يک پرسش ميتواند اين باشد، البته به بياني بسيار معمول و هرروزه، که آيا ما بايد دوستانمان را از ميان متحدان سياسي خود انتخاب کنيم، آيا براي واردشدن به دوستي بايد به لحاظ سياسي با دوست توافق نظر داشته باشيم، آيا وجود چنين اتفاقنظري ضرورت دارد، آيا سياست و دوستي اموري هستند از يک جنس؟ آيا ميتوانيم دوستي داشته باشيم که به لحاظ سياسي دشمن ما باشد و بالعکس؟ و پرسشهايي از اين قبيل. باز هم نزد ارسطو اين فکر را ميبينيد که جستوجوي عدالت ربطي به سياست ندارد، گاهي به نام عدالت بايد از دوستي فراتر رفت يا حتي به دوستي خيانت کرد. پس برخي مسائل هست که از خلال آنها ميبينيد که دوستداشتن، نه عشق بلکه فيليا و دوستي، نقشي سازماندهنده در تعريف تجربه سياسي ايفا ميکند.
بنابراين، کاري که سعي دارم بکنم دنبالکردن رشته پارادوکسهاي ميان دوستي و سياست است، جستوجو در پي سرمشق معيار دوستي که از زمان يونانيان تا به امروز، در فرهنگ يوناني، در فرهنگ رومي، در فرهنگ يهودي، مسيحي و اسلامي غالب بوده و جنبه هژمونيک داشته است. ويژگيهاي اين مفهوم هژمونيک و غالب که ممکن است به لحاظ سياسي مهم و معنادار باشند کدامند؟ البته من درصدد همگونسازي نيستم و خود اين مفهوم هم يک مفهوم همگون واحد نيست، نه در يونان، نه در قرون وسطي و نه در جهان امروز اين مفهوم يکسان نبوده است. اما بههرحال در اين مفهوم برخي ويژگيهاي پايدار وجود دارد و همين مجموعه از ويژگيهاي پايدار است که تلاش دارم از منظري سياسي کشفشان کنم، تحليلشان کنم و صورتي مشخص بدانها بدهم.
خب اين ويژگيها کدامند؟ خيلي کلي و سردستي بگويم: اول اين که سرمشق اين دوستي عبارت است از دوستي ميان دو مرد جوان، دو آدم فاني که پيماني دارند که به موجب آن اگر يکي زودتر مرد آن ديگري وارث اوست و به لحاظ سياسي نيز با هم توافق دارند. اين سرمشق اول از همه امکان دوستي ميان يک مرد و يک زن يا دوستي ميان دو زن را طرد ميکند، به اين ترتيب دوستي زنان به کل در اين سرمشق کنار گذاشته شده: چه زن در مقام دوست يک مرد چه زن در مقام دوست يک زن. بر همين مبنا، تمثال برادر، تمثال اخوت، در کانون اين سرمشق معيار قرار دارد. برادري و اخوت تمثال اصلي اين دوستي معيار است. صدالبته اين مفهوم از برادري متکي است به برخي فرضها و مقدمههاي فرهنگي و تاريخي. اين مفهوم از يونان ميآيد، ولي خب ريشه در سرمشق مسيحي هم دارد که برادري يا اخوت را اساسي ميداند. انسانها همه برادرند و ميتوانيد اخلاق چنين برداشتي را حتي در مفهوم ظاهرا سکولار دوستي و سياست بيابيد. در انقلاب فرانسه بنياد اعلاميه حقوق انسان (Man) همين است. در فرانسه آن روزگار برادري موضوع بحثي شديد بود، برادري در ميان برابري و آزادي در مقام يکي از بنيادهاي جمهوري ظاهر ميشود [اشاره به شعار انقلاب فرانسه برابري، برادري، آزادي]. پس ناچاريد با همان چيزي سروکله بزنيد که من آن را مفهوم فالوسانتريک يا فالوگوسانتريک دوستي ميخوانم، يعني مفهومي از دوستي که در سيطره جهان مذکر و عقل مذکر است، البته منظورم اين نيست که هژموني اين مفهوم چنان قوي بوده که در کار طرد زنان توفيق تام يافته و هيچ زني نتوانسته با يک مرد يا يک زن ديگر دوستي را تجربه کند. حرف من صرفا بدين معناست که در اين فرهنگ، در اين جامعه که اين قانون غالب را مشروع شمرده و معتبر قلمداد کرده، هيچ صدايي، هيچ گفتاري، هيچ امکاني براي به رسميت شناختن اين امکانهاي طردشده وجود نداشته است.
لذا تمام مفاهيمي که در سياست بنيادي به شمار ميآيند – من صرفا به ذکر همانهايي بسنده کردم که جف پيش کشيد: حاکميت، قدرت، نمايندگي – مستقيم يا غيرمستقيم، مهر و نشان همين مفهوم معيار را بر پيشاني دارند. پس، حتي ايده دموکراسي و نحوه تعريف آن از همان ابتدا ميبايست با پيشفرضهاي اين مفهوم از دوستي، با جايگاه ممتازي که به مرد و به برادري ميدهد، وفق مييافت. برادري به چه معناست؟ مسلما برادري دلالت دارد به خانواده، به شاکله خانوادگي، به نسبت پدر و پسري؛ اشاره دارد به برادر و نه به خواهر و چند متني هست که در آنها خواهر هيچ نيست مگر مصداقي از برادر، بيهيچ تفاوتي، هيچ فرقي با آن ندارد. پس در اينجا تمام شرطهاي لازم براي تعريف معيار از سياست، دولت، نسبت با اتوکتوني (بومزادي و خاکزادي) در يونان، نسبت با قلمرو، دولت، ملت، پدر و پسري، نمايندگي و حاکميت را ميبينيد. در دل تمام اين مفاهيم درست مانند دوستي همين مفهوم فالوسمحور و مذکر پيوند اجتماعي حضور دارد. بههميندليل است که گمان ميکنم اين سرنخ راهنما، يعني پروبلماتيک دوستي، ميتواند براي واسازي (اجازه بدهيد بيمعطلي بگويم) تلِ انبوه نظريه سياسي سنتي مفيد باشد و اهرمي استراتژيک در اختيارم بگذارد تا کاري را که تاکنون کردهام پيشتر ببرم، ضمن آنکه به نحوي کارآمدتر به ميدان سياست وارد شوم.
3. از چه رو دموکراسي؟
خب پرسش سوم مربوط است به دموکراسي: چرا واژه «دموکراسي» مثلا در قالب عبارت «دموکراسي در راه» که بارها و بارها تکرارش کردهام؟ چون دموکراسي نام غريبي براي يک رژيم سياسي است. از همان ابتدا معلومکردن جاي دموکراسي در طيف رژيمهاي سياسي دشوار بود و همه با تعيين جايگاه دموکراسي هميشه مشکل داشتند. دموکراسي به بيان مختصر يعني برابري – و در اينجا ميبينيد که چرا دوستي نقشي کليدي دارد، چون در دوستي، حتي در دوستي به روايت کلاسيک، مولفههايي از قبيل دوطرفه بودن، برابري، تقارن و مانند آن وجود دارد. هيچ دموکراسي وجود ندارد مگر به صورت برابري همگان، البته آن نوع برابري که ميتواند محاسبه شود و اساسا محاسبهپذير باشد: يعني در آن دموکراسي ميتوانيد تعداد واحدها، رأيدهندهها، صداها و شهروندان را بشمريد و محاسبه کنيد. از طرف ديگر مجبوريد اين ضرورت برابري را با ضرورت تکينگي افراد آشتي دهيد، يعني با احترامگذاشتن به ديگري در مقام فردي تکين و اين يک معضل لاينحل است. چگونه ميتوانيم همزمان هم برابري همگان را، عدالت و مساوات را، لحاظ کنيم و هم به تکينگي ناهمگون تکتک افراد احترام بگذاريم.
از همان ابتدا دموکراسي با ارزشها، با آکسيومهايي، پيوند داشته است که به همين مفهوم معيار دوستي تعلق دارند: برادري، خانواده، ريشهداشتن در يک قلمرو (اتوکتوني)، ملت-دولت وابسته به يک سرزمين، خاک و مکان، و از اين قبيل. حال ميشود به نوعي دموکراسي فکر کرد که با مفهومي ديگر از دوستي و با تجربهاي ديگر از دوستي، اگر نگوييم تنظيم شود، لااقل از نو مفصلبندي شود، مفهوم و تجربهاي از دوستي که ديگر پايبسته و تابع آنچه من مفهوم معيار و متداول دوستي خواندم (يعني دوستي قائم به عقل مذکر، مردانه، و مانند اينها) نباشد؛ اين همان چيزي است که در کتاب «سياست دوستي» سعي دارم از کار درآورم. پس صحبت از نوعي دموکراسي است چنان غريب که ديگر نميتوان آن را به شهروندي، به سازماندهي يک رژيم سياسي براي جامعهاي معين در قالب ملت-دولت تقليل داد. دولت-ملت را يکسره نفي نميکنم، سعي دارم پي ببرم که امروزه وراي دولت-ملت چه ميگذرد و حالا که حرف به اينجا کشيد آرام آرام دارم به سراغ سؤال آخر در مورد ميهماننوازي ميروم. محدودههاي پروبلماتيک دولت-ملت چه بودهاند، چه هستند، و چه خواهند بود؟ آيا ممکن است وراي دولت-ملت مفهوم دموکراسي نه تنها همچنان معنا داشته باشد بلکه در حکم يک فرمان هم باشد؟ آيا ميتوانيم به نوعي دموکراسي بينديشيم وراي محدودههاي مدل سياسي کلاسيک، وراي محدودههاي ملت دولت و مرزهاي آن؟ آيا ميتوان وراي محدودههاي سياست کلاسيک و دوستي کلاسيک به اين فرمان مضاعف برابري همگان و احترام به تکينگي افراد انديشيد؟
به همين عنوان است که ميتوانيم سعي کنيم مفهوم معيار دوستي را به پرسش بکشيم. چرا اصلا بايد چنينکاري کنيم، چرا بايد بخواهيم اين مفهوم معيار از دوستي را به پرسش بکشيم يا به تعبير دقيقتر واسازي کنيم؟ تمام اين کارها به نام دموکراسي است. به نظر من در آن مفهوم سنتي از دوستي که ما به ارث بردهايم نابرابري و سرکوب وجود دارد و دقيقا به نام دموکراسي بيشتر است که فکر ميکنم بايد قفل اين مفهوم متداول را بشکنيم، آن را بگشاييم و دگرگون کنيم و البته اين ابتکار من نيست، ابتکار کسي که به شيوهاي واسازانه کار ميکند؛ چيزي است که امروزه دارد اتفاق ميافتد. در جهان امروز اين الگو از برادري، انسان (مرد) و دوستي در دست واسازي است. اين بهاصطلاح دموکراسي صرفا همان چيزي است که به نحوي کموبيش مشهود، به نحوي نابرابر در قالب آنچه «توسعه نابرابر» خوانده ميشود اتفاق ميافتد. اگر امروز به اين مسئله علاقهمند باشيد ميتوانيد ببينيد هنوز که هنوز است مفهوم اخوت و برادري تا چه حد نفوذ دارد: در سخنان سياستمداران اخوت و برادري بارها و بارها تکرار ميشود و گاهي اوقات هم بسيار قابل احترام است، اما اگر استلزامات اين مفهوم از اخوت و برادري را پي بگيريد ممکن است پرسشهايي برايتان پيش بيايد.
پس وقتي از «دموکراسي در راه» حرف ميزنم منظورم يک دموکراسي نيست که در آينده محقق شود، يک رژيم سياسي جديد، يک سازماندهي جديد براي ملت-دولتها (گو اينکه ميتوان چنين اميدي هم داشت)، بلکه مرادم از اين «در راه» وعده نوعي دموکراسي اصيل است که هيچگاه در آنچه دموکراسي ميخوانيمش محقق نميشود. و اين راهي است براي تداوم انتقاد از آنچه امروزه همهجا تحت عنوان دموکراسي در جوامع خويش ميبينيم. منظور اين نيست که «دموکراسي در راه» صرفا يک دموکراسي آينده خواهد بود که شرايط فعلي دموکراسيها را اصلاح ميکند يا بهبود ميبخشد. بلکه اول از همه يعني خود همين دموکراسي که رويايش را در سر ميپرورانيم در دل مفهوم خود به يک وعده گره خورده است. تصور وعده در تصور دموکراسي حک شده است: برابري، آزادي، آزاديبيان، آزادي مطبوعات – همه اينها همچون وعدههايي در درون دموکراسي حک شدهاند. دموکراسي يک وعده است. بههميندليل است که مفهومي است تاريخيتر از امر سياسي – دموکراسي تنها مفهوم ناظر به يک رژيم يا يک سازمان سياسي است که تاريخ، يعني فرايند بيپايان اصلاحشدن و کاملشدن، در دل آن حک شده است. پس دموکراسي مفهومي سربهسرتاريخي است و بههميندليل است که من آن را «در راه» ميخوانم: دموکراسي يک وعده است و وعده هم خواهد ماند، ولي در ضمن بايد گفت که وصف «در راه» نه به معناي چيزي در آينده، بلکه به معناي چيزي است که بايد بيايد، در مقام يک وعده، يک وظيفه، چيزي است که بايد بلاواسطه و بلادرنگ بيايد. نبايد منتظر باشيم که دموکراسي در آينده اتفاق بيفتد، يا پديد آيد، بايد همينجا و هماکنون کاري را که لازم است براي تحقق آن بکنيم. اين يک فرمان است، فرماني بلاواسطه و بلادرنگ. البته منظور اين نيست که اين نوع دموکراسي بناست قالب يک رژيم را به خود بگيرد؛ ولي اگر دموکراسي را ديگر نام يک رژيم ندانيم، در اين صورت ميتوانيم نام دموکراسي را به هر تجربهاي که در آن برابري، عدالت، مساوات و احترام به تکينگي ديگري وجود داشته باشد اطلاق کنيم- پس، اين دموکراسي اينجا و اکنون است؛ اما البته اين به معناي آن است که نبايد دموکراسي را به امر سياسي در معناي کلاسيک آن، يا به ملت-دولت، يا به شهروندي محدود کرد. ما امروز بايد، به دلايل بسياري که همه ميدانيم، به رابطهاي دموکراتيک نه فقط با ديگر شهروندان بلکه با غيرشهروندان هم فکر کنيم. هانا آرنت توجه خاصي به اين مسئله نشان داد. اين تجربهاي مدرن است؛ ميدانيد که پس از جنگ جهاني اول خيل عظيمي از اين غيرشهروندان ميديديم، نه تبعيديان و نه کساني که از کشور ميزبان اخراج يا به اصطلاح ديپورت شدهاند، بلکه اشخاص آوارهشدهاي که شهروند شمرده نميشدند، و از نظر هانا آرنت اين يکي از ريشههاي اتفاقاتي است که در جنگ جهاني دوم رخ داد. اين مردمان غيرشهروند که بايد پذيرا و مراقب ايشان باشيم، ما را وا ميدارند به رابطهاي دموکراتيک وراي مرزهاي ملت-دولت بينديشيم. و اين يعني ابداع روالهاي جديد، قوانين بينالمللي جديد و دگرگونکردن حاکميت ملي.
در واقع امروزه ميدانيم – بههميندليل است که اين وظيفه چنين دشوار و پايانناپذير است – که حتي در درون نهادها و سازمانهاي بينالمللي هم حاکميت ملي يک قاعده است و نيز ميدانيم که به اذن قوانين بينالملل برخي ملت-دولتها قدرتمندتر از بقيه قانون وضع ميکنند. نه فقط به اين دليل که اين قوانين بينالمللي اساسا قوانيني اروپايي متکي به سنت حقوق اروپايي هستند، بلکه به اين دليل که خود همين ملت-دولتهاي قدرتمندتر هستند که قوانين را وضع ميکنند، و در واقع يعني همينها بر نظام بينالملل حاکماند. پس، برخي مسائل عاجل وجود دارد که دقيقا محتاج همين دگرگوني مفهوم امر سياسي، دگرگوني مفهوم دموکراسي و دگرگوني مفهوم دوستي است. بنا به همين دلايل است که در سمينارها و آثار اخيرم چنين جايگاه ممتازي به مضمون ميهماننوازي دادهام.
4. از چه رو ميهماننوازي؟
من بايد – و اين فرماني است نامشروط – پذيراي ديگري باشم و از ديگري استقبال کنم؛ زن يا مرد هرکه ميخواهد باشد، بدون قيدوشرط، بدون خواستن مدارک، نام، سوابق يا پاسپورت. اين اولين گام گشودگي نسبت من با ديگري است: گشودن فضايم، خانهام، مسکنم، زبانم، فرهنگم، ملتم، کشورم و خودم. راست اينکه، لازم نيست اين فضا را بگشايم چون خودش گشوده است، اين فضا پيش از آن که من در موردش تصميمي بگيرم گشوده است: بنابراين فقط بايد آن را باز نگه دارم يا سعي کنم به نحو نامشروط اين فضا را باز نگه دارم. ولي البته اين نامشروطبودن چيز هولانگيزي است، ترسآور است. اگر بنا را بر اين گذاشتيم که هرکسي بخواهد بتواند به فضاي من، مسکن من، خانه من، شهر من، کشور من، زبان من وارد شود، و اگر همه مثل من فکر کنند که اين ورود بدون قيدوشرط به فضاي من ممکن است جاي همه چيز را در اين فضا عوض کند، ناراحتي به وجود بياورد، همهچيز را به هم بريزد و حتي خراب کند، در اين صورت ممکن است بدترين چيزها اتفاق بيفتد و من هم بايد نسبت به همه اينها گشوده باشم، به خوب و بد آن. ولي البته از آنجا که اين ميهماننوازي نامشروط ممکن است به انحراف از اين اخلاقِ دوستي منجر شود، بايد اين نامشروطبودن را مشروط کنيم، بايد درباره نسبت فرمان نامشروط و شرط ضروري مذاکره کنيم، بايد اين ميهماننوازي را سازماندهي کنيم و اين يعني به ميان آمدن پاي قانون، حقوق، قرارداد و البته مرز، قوانين مربوط به مهاجرت و مانند اينها. همه ما بهخصوص در اروپا، در دو طرف کانال مانش با مسئله مهاجرت مواجهيم، اينکه تا کجا بايد پذيراي ديگران باشيم. لذا براي انديشيدن به سياستي جديد براي ميهماننوازي، رابطهاي جديد با شهروندي، بايد به تمام اين مسائلي که در چند دقيقه گذشته نظري به آنها انداختيم از نو بينديشيم.
اجازه دهيد قبل از آن که جستوجو در اين سنت از مفهوم دوستي را رها کنيم، به چيزهايي که درخصوص شهروندي و غيرشهروندي گفتم يک نکته ديگر را هم اضافه کنم. به راحتي ميتوانيم در عالم خيال قسمي دموکراسي تصور کنيم که جهانوطن باشد و قالبي جهانوطن داشته باشد. ميدانيم سنتي وجود دارد که قائل به جهانوطني است، اگر وقت داشتيم ميتوانستيم اين سنت را هم بررسي کنيم، سنتي که از يک طرف ميراث تفکر يونان و رواقيون است که مفهوم «شهروند جهان» را نزد ايشان ميبينيم و از طرف ديگر ميراث پل قديس در سنت مسيحي است، در اينجا نيز شاهد دعوتي هستيم براي شهروندي جهان، البته در مقام برادر. پل قديس ميگويد همه ما برادريم، پس بيگانه نيستيم، در مقام شهروندان جهان متعلق به جهانيم؛ و همين سنت است که ميتوانيم آن را براي مثال تا کانت دنبال کنيم، همو که در مفهوم جهانوطنياش شرطهاي ميهماننوازي را ميبينيم. در مفهوم جهانوطني کانت شرطهايي هست: اول اينکه البته همگي بايد پذيراي غريبهها و خارجيها باشيم، ولي به شرط آنکه اين غريبه، اين خارجي شهروند کشوري ديگر باشد، به شرط آنکه حق بازديد به او عطا کنيم نه حق ماندن، و برخي شرطهاي ديگر که نميتوانم هماکنون خلاصهشان کنم، ولي بههرحال بايد گفت که اين مفهوم از جهانوطني که بسيار جديد هم هست و بسيار هم ارزش احترام دارد (در نظر من جهانوطني چيز خوبي است) مفهومي است بسيار محدود. محدود دقيقا با نظر به امر سياسي، به دولت، به اقتدار دولت، به شهروندي، و به کنترل دقيق اقامت و دوره ماندن در يک کشور.
بنابراين، فکر ميکنم چيزي که سعي دارم آن را در کتاب «اشباح مارکس» با تعبير «بينالملل جديد» بخوانم، به بيان دقيق بايد اين مفهوم از جهانوطني را پشتسر بگذارد. بايد کارهاي زيادي صورت دهيم، و البته بايد در همين فضاي جهانوطني و قوانين بينالمللي که اصل حاکميت ملي را زنده نگه ميدارد کار کنيم. کارهاي زيادي بايد کرد، هم در فضاي ملي و هم در سازمانهاي بينالمللي که براي اصل حاکميت ملي احترام قائلند، اين همان چيزي است که امروزه سياست ميخوانيم، اما وراي اين وظيفه که البته وظيفه بزرگي هم هست، بايد به چيزي بيش از جهانوطني، چيزي بيش از شهروندي بينديشيم و آن چيز بايد راهبرمان باشد. پس ميبينيدکه چقدر غريب است اين مسيري که مفهومي جديد از دموکراسي را ايجاب ميکند، مفهومي که بر بنيان اين تجربه بيبنيان دوستي استوار است – با اين فرض که اين تجربه اصلا زمينه و بنياني باشد، و من مطمئن نيستم که باشد – تجربهاي از دوستي که نبايد به حدود گذشته خود محدود بماند، و مفهومي از دموکراسي که بايد امر سياسي را از نو تعريف کند، نه فقط وراي ملت-دولت بلکه فراسوي خود ايده جهانوطني. البته ممکن است اين منظره بسيار يوتوپيايي يا دور به نظر آيد. ولي من اينطور فکر نميکنم. البته که فاصلهاي بسيار هست اگر در اين گمان باشيم که بايد به اين چيزها رسيد و به نحو انضمامي محققشان کرد، ولي بايد گفت همين امروز هم به محض اينکه روزنامهاي باز ميکنيم، ميبينيم که اينها مسائل عاجل و غالب زندگي هرروزه ماست. در همين زندگي هرروزهمان ميبينيم که مفهوم کلاسيک دموکراسي و جايگاه آن در سخنان سياستمداران و نمايندگان مجلس، متزلزل شده و به چيزي ديگر نياز داريم. ميبينيم که مفهوم شهروندي، مفهوم مرز، مهاجرت و از اين قبيل در حال از سر گذراندن دگرگونيهاي زلزلهآساي سهمگيني هستند. نه فقط حسش ميکنيم، ميتوانيم هر روز تحليلش کنيم. پس آنچه خيلي دور از ما به نظر ميرسد و واقعا هم دور است، درعينحال هر روز خيلي هم به ما نزديک است. وظيفه داريم هرچه سريعتر باب اين مسائل را به تفصيل از نو باز کنيم، دوباره به آنها بينديشيم، دوباره درگيرشان شويم و به نحوي متفاوت مسئوليت آنها را به عهده گيريم.
پرسش و پاسخ
– در باب مفهوم استقبال از ديگري و ميهماننوازبودن نسبت به ديگري: خب، اول اينکه استقبال از چه؟ از يک چيز، هرچه که باشد؟ دوم اين که به نظرم چنين چيزي ممکن است متضمن نوعي پذيرفتن و شايد در خود ادغامکردن باشد، و به نظر من مفهوم در خود ادغامکردن مسئلهدار است، چون نهايتا متضمن نوعي جذب و همگونسازي است، و باز هم سؤال پيش ميآيد که همگونساختن ديگري با چه؟ اين بحث ما را ميرساند به مفهوم برابري که ميتواند قهرآميز هم باشد، نميدانم نظر شما راجع به مفهوم قهر و برابري چيست: مردم ضرورتا برابر نيستند، ملتها ضرورتا برابر نيستند، دولتها ضرورتا برابر نيستند و به نظر شما آن عاملي که آنها را برابر ميکند و بنابراين شايد مانع جذب و همگونسازي ميشود چه صورتي دارد؟
دريدا: متشکرم. نه، وقتي من از ميهماننوازي حرف ميزنم موکدا اين فرض را در ذهن دارم که ديگري را در خود جذب و با خود همگون نکنم، اما اين يک معضل لاينحل است. من بايد در درون پذيراي ديگري باشم و ديگري را به درون راه دهم، بدون اين هيچ ميهماننوازي در کار نخواهد بود، ديگري بايد در فضاي من پناه يابد يا مقدماش گرامي داشته شود، بايد فضاي خودم را به روي ديگري بگشايم، بيآنکه ديگري را در فضاي خود ادغام کنم. ادغامکردن ديگري در فضاي خود يعني اينکه از او بخواهم زبان مرا ياد بگيرد، يا دين مرا بپذيرد يا انگليسي يا فرانسوي شود، امروزه اينها از جمله شرطهاي پذيرفتن ديگري است، گفتار جناح چپ است، گفتار غالب جناح چپ، «نسبت به مهاجران ميهماننوازيم به شرط آنکه شهروندان فرانسه شوند، به سکولاريسم احترام بگذارند و زبان فرانسه ياد بگيرند»، اين يعني جذب و همگونسازي. به اين ميگوييم ادغام و يکپارچهشدن و البته ميتوان اين کار را به شيوهاي نو انجام داد و اين بخشي از ميهماننوازي است: اگر من ميخواهم درِ خانه خود را بگشايم البته تختخواب من ميشود تختخواب تو، ميخواهي از تختخواب من استفاده کني؟ هنوز تختخواب است، بايد به آن عادت کني؛ اين چيزي است که من ميخورم ميتوانم چيزي را که ميخورم به تو بدهم؛ بايد به آن عادت کني. ولي اين تنگناي غريبي است، از يک طرف بايد به تکينگي و تفرد ديگري احترام بگذارم و از طرف ديگر از او نخواهم که به فضاي من يا به فرهنگ من احترام بگذارد و به آن تعرضي نکند.
اين همان چيزي است که در ابتداي بحثم در مورد نامشروطبودن گفتم. اگر ميهماننوازي نامشروط خودم را پيش ميگذارم بايد قبول کنم که ديگري ممکن است فضاي مرا ويران يا فرهنگ خود يا زبان خود را به من تحميل کند، مسئله همين است: ميهماننوازي نه بايد جذب و همگونسازي باشد، نه قبولاندن فرهنگ خود، و نه صرفا اشغال فضاي من توسط ديگري. ازهمينروست که لحظهبهلحظه بايد درباره آن مذاکره کرد، و تصميم به ميهماننوازبودن که بهترين قاعده براي اين مذاکره است، در هر لحظه بايد از نو گرفته شود، با تمام مخاطرههايي که در بردارد و ميدانيم که بسيار هم پرمخاطره است. ميهماننوازي – و ميهماننوازي نامي است بسيار کلي براي تمام نسبتهايي که با ديگري داريم – بايد ثانيهبهثانيه از نو ابداع شود. ميهماننوازي قاعدهاي از قبل معلوم ندارد، چيزي است که بايد ابداع کنيم، مثل زباني جديد. وقتي دونفر که به زباني واحد سخن نميگويند به هم ميرسند چه بايد بکنند؟ بايد ترجمه کنند، اما ترجمه نوعي ابداعکردن است، ابداع راهي جديد براي ترجمهکردن که طي آن ترجمه فقط امري يکطرفه نيست بلکه دوطرفه است، و چگونه بايد چنين کاري کرد؟ دشواري کار همين است، اين کاري سياسي است، صورتي جديد از سياست- البته اين کار هميشه نوعي سياست بوده ولي امروزه به موجب تحول در ارتباطات، درهمرفتن مرزها، وجود وسايل ارتباطي راهدور اضطرارهايي جديد يافته است.
– چيزي که من از يک لحاظ در بحث شما نديدم تبييني است براي اين مسئله که چرا مرزها، حاکميت و ساختارهاي قديمي سياست در حال دگرگونياند. به نظر نميرسد قادر باشيد به فرايندي که بستر و زمينه رويدادن اين تحولات است نام و عنواني بدهيد و به نظرم ميتوان منظور گفتههاي شما را در چارچوب تعبير جهانيشدن فهميد، يعني شکلگيري يک فضاي اجتماعي مشترک، يک جهان معنايي واحد که در آن تمام اين ساختارهاي قديمي که سعي در مطلق و ثابتکردن تفاوتها دارند در حال تغييرند. اما در ضمن به نظرم اين زمينهاي است که بايد صورتي جديد از دموکراسي را بر آن بنيان نهاد، و اين زمينه را بايد در مفهوم جهانيبودن و در مفهوم اتحاد جهاني يافت. مايلم جواب شما را در مورد اين مسئله بدانم؟
دريدا: هر چيزي که تا اين لحظه گفتم راجع به همين چيزي بود که شما «جهانيشدن» خوانديد، همان که ما در زبان فرانسه با تعبير «موندياليزاسيون» از آن ياد ميکنيم. اين تنها چيزي است که گفتهام، ولي چرا از عنوان «جهانيشدن» استفاده نکردم؟ چون امروزه جهانيشدن مفهومي مغشوش است و پردهاي است که چشم ما را به برخي امور غيرمفهومي و گاهي هم به برخي ترفندهاي سياسي و استراتژيهاي سياسي ميبندد. صدالبته چيزي از جنس جهانيشدن در حال رويدادن است – البته نهفقط امروز، اين فرايند از مدتها قبل آغاز شده است – ولي به هر تقدير امروزه اين موندياليزاسيون شتاب گرفته است. اما چنانکه ميدانيد استفاده از اين کلمه، اين کليدواژه، راه را براي برخي مصادرهبهمطلوبهاي سياسي باز ميکند- مثلا به نام بازار آزاد. خيليها سعي دارند اين تصور را به خورد ما دهند که جهانيشدن يعني بازار آزاد، يا اينکه آنچه جهانيشدن را ممکن ميکند فرارفتن ارتباطات متکي به فناوريهاي راه دور از چارچوب دولتهاست، چيزي که بايد از آن حمايت کرد يا صرفا آن را پذيرفت. لذا من در بهکاربردن اين واژه ترديدهاي بسيار زيادي دارم و در اين مورد تنها من نيستم که چنين ترديدهايي دارم. اما خب بههرحال با شما موافقم که جهانيشدن اگر نگوييم زمينه (چون گمان ندارم که جهانيشدن يکجور زمينه باشد) ولي بههرحال همان فضايي است که اين مسائل در دل آن شکل ميگيرد. با شما موافقم، اما خب براي ناميدن اين پديده خيلي راحت به واژه «جهانيشدن» متوسل نميشوم.
– شما از طرد جغرافيايي صحبت کرديد و اينکه برداشت شما از ميهماننوازي چگونه به اين مسئله ربط پيدا ميکند، ولي حرفي از اين نزديد که اين طرد جغرافيايي کاملا به طرد اقتصادي گره خورده است. کشورهايي که آمدن از آنها به انگلستان دشوار است بهواقع نه فرانسه يا آلمان بلکه کشورهايي فقيرند، اهالي جزاير کارائيب، آفريقا، شبهقاره هند، و ماندهام که چطور فکر ميکنيد مفهوم شما از دوستي، مفهوم غيرمعيار شما از دوستي، ميتواند به طرد اقتصادي هم ربط داشته باشد، آنهم طرد اقتصادي همگان به افراطيترين شکل آن از جانب مالکان سرمايه. شما که نميتوانيد از مالکان سرمايه بخواهيد ميهماننواز باشند…
دريدا: بااينهمه از آنها ميخواهم.
– خامانديشي است که از آنها بخواهيد، درخواست خامانديشانهاي است.
دريدا: شايد، ولي بااينحال از آنها ميخواهم. مسئله اقتصاد، با اينکه در اين سخنراني کوتاه به صراحت به آن اشاره نکردم، در کانون اين بحث جا دارد. مسئله مسئله اقتصاد است، مسئله از آنِ خودکردن و تصاحب، مصادرهکردن. ميهماننوازي اقتصاد است. اين همان مسئلهاي است که کمي پيش هنگام صحبت از همگونسازي و ادغام به آن اشاره کرديم. ادغام و همگونسازي يعني از آنِ خودکردن، يعني استثمارکردن و غيره. پس البته که به گمان من مسئله سرمايهداري در مرکز اين موضوع جاي دارد، اگر پيش از اين آن را به اين نام نخواندم عذر ميخواهم، ولي مسئله سرمايهداري در کنه تلاش من جا دارد. بدونشک وقتي سعي دارم مفهوم کلاسيک امر سياسي را به پرسش بکشم يا واسازي کنم مقصود اين است که پاي اين مفهوم را به ميدانها، فضاها، قشرها و لايههاي ديگر باز کنم، از جمله به امر اقتصادي يا اقتصاد به معناي موسع کلمه. به معناي مضيق کلمه يعني ارزش مصرفي و ارزش مبادلهاي، سرمايه، سفتهبازي، بازده مالي و همچنين به معناي وسيعتر دارايي و مال، آنچه مال کسي يا خاص وي است، ازآنخودکردن و تصاحب، و مفهوم ميهماننوازي نبايد بيرون از اين ميدان باشد و بيرون از اين مسئله که چه کسي مالک چيست. ميهماننوازي يعني گشودن فضاي خود، مواهب و نعمات خود، خانه خود و کشور خود. اين مفهوم اقتصادي است و بايد هم به اقتصاد ربط داشته باشد و البته با اينکه ممکن است خامانديش به نظر برسم، چندان هم بيخبر نيستم از مشکلات فقرايي که در قياس با ثروتمندان بيشتر متحمل طرد از مرزها ميشوند. در کشور خودم هر روز ميتوانم چنين چيزي را ببينم، در فرودگاه شاهدم که چه کساني راحت وارد ميشوند و چه کساني نه، آنهم تحت يک قانون واحد. از پيشنهادتان متشکرم، ولي اينطور نيست که متوجه اين مسائل نباشم.
– حرف من فقط اين است که چطور ميتوانيد مفهوم موردنظرتان را از ميهماننوازي به مسئله سرمايهداري مربوط کنيد؟
دريدا: نميتوانم اين کار را همينجا و هماکنون بکنم ولي به گمانم مسئله همين است، مسئلهاي که بيشک بايد با آن روبهرو شد. چيزي که من دگرگوني قوانين بينالملل ميخوانم مستلزم دگرگوني بازار، دگرگوني بازار جهاني است و نميتوانيد بدون اينکه تغييري در سرمايهداري به وجود آوريد بازار جهاني را تغيير بدهيد. هر چيزي که اينجا ميگويم به همين مسئله ربط دارد، براي من سادهتر بود بگويم «خب، اين همان سرمايهداري است»، ولي سرمايهداري دقيقا با همين سازماندهي امر سياسي، يعني با سازماندهي کلاسيک امر سياسي گره خورده است. درعينحال به گمانم مسئله کمي پيچيدهتر از اين حرفهاست، به نظر من پديدآمدن اشکال جديد سرمايهداري هم موجب تحکيم مفاهيم قديمي سياست، دموکراسي، دوستي و غيره است و هم درعينحال موجب برانداختن اين سنت. بر اثر تحولات جديد سرمايهداري است که همهچيز به لرزه درآمده است. براي مثال وقتي ميبينيد که قدرتهاي رسانهاي و فناوريهاي راه دور از دست قدرت دولتي خارج ميشوند و بينالمللي ميگردند؛ سرمايهداري از يک طرف ساختارهاي سنتي سياست را تأييد ميکند و از طرف ديگر آنها را واسازي ميکند. در سرمايهداري وجهي واسازانه وجود دارد و بههميندليل است که راهيافتن به مسئله سرمايهداري پيچيده است. ولي با شما موافقم، سرمايهداري مسئلهاي محوري است.
– از نظر شما آيا ميتوانيم مفهومي مثل دموکراسي را دگرگون کنيم بدون آنکه اين تلاش را به تلاش براي دگرگونکردن واقعيت مادي پيوند دهيم؟ به عبارت ديگر، در همين نمونهاي که شما از مهاجرت و دموکراسي طرح کرديد – در نظام دموکراسي بورژوايي، در ساحت نظر همه آزادند هرکجا ميخواهند بروند و هر کاري ميخواهند بکنند، مگر اينکه مشخص شود رنگ پوستشان فرق دارد يا با سياستهاي فلان کشور همساز نيستند که در اين صورت اجازه ندارند از مرز رد شوند – آيا اين بدان معنا نيست که اساسا بايد بازگرديم به مارکس و بگوييم که تنها راه فرارفتن از محدودههاي دموکراسي بورژوايي پيوستن به مبارزه استثمارشوندگان عليه استثمارکنندگان است؟ آيا نبايد از سطح گفتار فراتر برويم و درصدد تلاشي نظاممند براي تغيير جهان باشيم؟
دريدا: حرف من اين است که ما بايد، از طريق دگرگوني سازمان سرمايهداري و نيز دگرگوني ميراث مارکسيستي، وقايع امروز را هم لحاظ کنيم، خاصه در چارچوب مسائلي چون شهروندي و رنگ پوست و مانند اينها. وقتهايي که در دانشگاه ساسکس سخنراني نميکنم در مقام يک شهروند فرانسوي حداکثر تلاشم را براي مبارزه در راه دگرگوني قوانين ناظر به مهاجرت در کشورم ميکنم، مسئلهاي که هماکنون موضوع بحثي داغ در پارلمان است. من هر مداخلهاي که از دستم برآيد، خيلي بيادعا و حداقلي، در ميدان اين مسائل انضمامي و اضطراري خواهم کرد. بايد هر دو کار را بکنيم، هم حرف بزنيم هم عمل کنيم.
مترجم: کاوه عیدی زاده
- منبع: سایت تز یازدهم