خطاب سوفی به فرزندِ دکّان‌بسته‌ی شعر _ علی عبدالرضایی

اگر یکی دستی در ادبیات داشته باشد و روزانی دور و برم پلکیده باشد، محال‌ست که در بسیاری نیاموخته باشد از منی که آبشارِ پرسش‌م‌ تحصیلاتِ صدا دارد، با این‌همه اما استاد کسی نبوده‌ام هرگز! بسیارند آنان‌که گارد دشمن گرفته‌ باشند و پرستش کنند مرا در خلوت و سر از سرِ آثارم برندارند اما هرگزاهرگز مرادِ کسی نبوده‌ام منی که در خواب هم غلت نمی‌زنم مگر به قصد کشف. کار من وارد آوردن ضربت‌ست بر خط فکر! خط انداختن روی صورت شخصیت‌های نوشتاری، پیشه‌ی من‌ست! به آغوش من هر که تاکنون آمده زخمی مقدس برداشته و فراری شده تا دشمنی کند با منی که دوستی نمی‌کنم مگر با غیر! اما این تنّفر این دشمنی فقط تا وقتی که می‌نویسند عینهو عشق‌ست!
عشق را که با ریال نمی‌سنجند پسر! خودکار بی‌کار کرده‌ای و کرکره‌ها را کشیده‌ای که چه!؟
گرچه دوست ندارم داشته باشم تو را باز به نزدیکی، اما تو هرجا و هر وقت که بنویسی ناگزیری یکی را در من صدا بزنی، پس از چه می‌ترسی که این‌گونه دکّان تخته کرده‌ای!؟ من تو را هرگز نمی‌بخشم چون امیر فکر را به کمرباریکی توده‌ای‌زاد فروخته‌ از آن فجیع‌تر، ترویج فراموشیِ فراموش‌کاری کرده‌ای که عاقبت بدان بیمار شد و مرگ را حتمی کرد! او خود قربانیِ خود‌ست از فرط فراموشی! پس تو را که فرزند و مدیر فکرهای منی و خوب به‌خاطر می‌آوری، چرا به او ربط‌ست که از فرط ناتوانی دست رد بر سینه‌ی نیکی زده!؟ مرا دوست محال‌ست که در کار باشد اما معدودی مدام در آینه‌ام قد برمی‌دارند! پس دوباره در خلوت صدایم بزن و علیه علی ادامه بده، تو تنها مال خود نیستی بلکه چندین ساله مغزی خالصانه صرف تو شد تا امیر نقد باشی، نه که هی نسیه رفتار بزنی و فخر بفروشی برای هیچ! برای پشم! گرچه خطا کرده‌ای اما اینانی هم که علیه تو چوب برداشته‌اند جز سایه نیستند افتاده بر دیوارکی که ما هنوز بر آن می‌شاشیم! گیرم که چند اسم و امضای خوب‌نشاشیده علیه تو لیست شده باشد، خب خود به مستراح کاروان برده‌ای پسر!؟ کیر را برای گاییدن آفریده‌اند نه خواب دیدن! خاک بر سرت که نویسش را خلاص کرده‌ای از ترس شاشیدن بر آنان‌که یادت داده بودم چگونه سرپا سرپا بر سر و کله‌شان بشاشی. تو شاعر نیستی درست! اما پسر شعری، پس وخی و از دوباره شق کن که عالم عالمِ اسباب‌ست.