جلسه‌ی پرسش‌و‌پاسخِ گروهی با علی عبدالرضایی(پارت۱)

پرسش اميد محسنى
برخى از كتاب‌هاى شما سياسی‌ست، بسيارى از شعرهای‌تان هم رويكردى سياسى دارند اما اصلن از شكل مألوف شعرهاى سياسى تبعيت نمی‌كنند. يعنى شعرهاتان همان‌قدر كه درونى راديكال دارند، بيرون‌شان نيز آوانگارد است، شما فكر می‌كنيد آيا اثرى كه از فرمى آوانگارد برخوردار است به همين نسبت بايد درونى آوانگارد نيز داشته باشند؟
آوانگارديسم و راديكاليسم، دو روى يك سكه‌اند؛ از نيما گرفته تا رويايى، همه در صورت شعر دست برده، آبش‌خورِ درونِ شعرشان جز شعر كلاسيك نيست، در واقع آوانگاردهاى ايرانى از دم نئوكلاسيك‌اند. شاملو نيز كه وارطانش حسينِ صحراى كربلاست، آيدايش مريمِ مقدس، بيشتر شعرهاش در آسمان سير كرده و با زندگى و زمين بيگانه‌ است. بى‌آن‌كه بداند جز آرمان‌خواهىِ شيعى تبليغ نمی‌كند. هرچقدر كه بيرونِ شعر اين سه شاعر معروفِ معاصر راديكال است، درونِ شعرشان به‌شدّت محافظه‌كار بوده و در حوزه‌هاى درون‌متنى اكيدن خطر نمی‌كند! ادب و ادبيات كار دست شعر فارسى داده، سرطانِ تظاهر و تميزنمايى بيمارىِ اپيدمى شده‌ى شعر پيشروى فارسی‌ست. شخص با جسدِ زبان كشتى می‌گيرد، افعال و كلماتش را كج‌وكوله می‌كند اما درونِ شعرش فراتر از سانتى‌مانتاليسمِ منحطِ مهدى سهيلى نمی‌رود. اين يكى گير می‌كند در تغزلِ بندتنبانى و ديگرى نبشِ حماسه‌سرائىِ آرمان‌خواهانه دفن می‌شود! چرا شعرِ معاصرِ فارسى حتا يك پيشاناظم حكمت ندارد!؟ مگر ناظم حكمت سياسی‌ترين شعرها را ننوشته، پس چرا هراسى نداشت اگر از گردن به پايين ناظم حكمت نبود!؟ برخلاف رويكرد خيلی‌ها، راديكاليسم، خر رنگ كنى نيست. شق‌القمر نيست اگر عليه ديكتاتور و ديكتاتورى می‌نويسند. حالا ديگر مردمِ كوچه و بازار حتا برخى از بسيجی‌ها و پاسدارها نيز خلاف ديكتاتور فكر می‌كنند و سياست‌هایش را برنمی‌تابند. اين‌كه برخى شاعرها لباس وزن، قافيه، فرم و تكنيك را تنِ مخالفتى همگانى كنند و آن‌چه را كه مردمِ كوچه و بازار هم می‌دانند باز به خوردشان بدهند، ديگر نه سياسی و نه راديكال است! دلش را اگر دارند خطر كنند. ريسكى كنند و عليه خرافاتى كه بدل به باور عام شده بنويسند! دريغا كه حتا سگِ ايرج ميرزا به اين اپورتونيست‌هاى خايه‌ی مردم مال، شرف دارد. اگر اپسیلونى شجاعت هنرى دارند يك قدم از بقّالِ سرِ كوچه‌شان پا پيش‌تر بگذارند و توى باورهاش دست ببرند! حكومت‌ها و ديكتاتورها را خودِ مردم يعنى همين بقّال‌ها توليد می‌كنند. اگر راديكال‌مآب‌ها گداى شهرت نيستند، جلوى بلاهتِ مردمى بايستند! نويسنده و آرتيستى كه لااقل گامى جلوتر از مردم، حركت و گاهى خلافِ خواست مردم عمل نكند اُپورتونيستى بيش نيست.
پرسش ليلا قربانى
خيلی‌ها شما را ضدِ اخلاق می‌دانند و به نوع رفتارهاى ادبی‌تان انتقاد دارند. بسيارى از كسانى كه قبلن آثارتان را ستايش می‌کردند، حالا از منتقدان شما هستند. آن‌ها معتقدند شما بسيار لخت می‌نويسيد و اخلاقِ روشنفكرى را هم رعايت نمی‌کنيد، چه دفاعى از اين انتقادات داريد؟
هنر، فنِّ آن‌دیگری بودن است؛ صنعت افشاست، نامِ دیگرِ لختی‌ست. هنرِ نمایاندن است و ما هنوز در حالِ مخفی کردن هستیم. سیاست و دیانتِ ما مخفی‌ست، اما هنوز از رو نمی‌رویم و نمی‌دانیم هنر چیزی جز خیانت به مخفی‌ها نیست. دریغا حتا آن‌ها که مرا خوب می‌دانند این را نمی‌دانند. آن‌ها شانس نداشتند خودشان باشند، سنّت، خودشان را کشته است و از تازه سر در نمی‌آورند. البته خوب می‌توانند از تازه بگویند اما خودشان را نمی‌گویند. آن‌ها نمی‌خواهند که معمولی بنویسم اما توقّع دارند که معمولی باشم، مثل خودشان! شعار می‌دهند که از «طبق معمول» بدشان می‌آید، اما به طرز فجیعی معمولی‌اند! سطحی‌نگری، آدم‌ها را قورت داده‌ است، کسی فکر نمی‌کند. شنیده‌اند که من بهشتی در برزخ‌ام! با این‌همه به آتش نزدیک می‌شوند چون گرم‌شان می‌کند. اما آن‌قدر توی آتش می‌مانند که می‌سوزند و این دادشان را در می‌آورد! زن و مرد هم ندارد، همه این‌گونه‌اند و همین جهانِ مرا تنها کرده! تا بخواهی از نیچه می‌دانند، رمبو را ستایش می‌کنند، گاهی مثل ماریای «ابرِ شلوارپوش» نرم می‌شوند، اما مایاکوفسکی را ایرانی نمی‌خواهند، ایرانی باید مثل خودشان باشد، معمولی! ما همه قبرستانی هستیم در یک زندگیِ مرده! در این گورستان همه کمین کرده‌ایم که شخصی زنده و یا تازه‌ای بیاید، او را بُکشیم، چرا!؟ مگر بیمارید!؟ این‌جا مرگ مولف را بدون آن‌که بدانند می‌دانند، اما آن‌جا فقط مرگ مولف را می‌خوانند.
من عاشق ایرانی‌ها هستم اما از همه‌شان می‌ترسم. آن‌ها فقط مرا به یادم می‌آورند و دائم تصمیم می‌گیرند، بدون آن‌که فکر را در آن دخالت دهند. چون فقط سنّت منطقی‌ست، فقط مرگ منطقی‌ست، فقط مخفی منطقی‌ست. ما به طرز فجیعی معمولی هستیم اما جر می‌دهیم خودمان را که غیرمعمول بنویسیم. ما همه‌مان عملی هستیم اما به آن‌چه فکر می‌کنیم عمل نمی‌کنیم چون به سنّت معتادیم! سنّت ما را در خودمان مخفی کرده و کسی نمی‌داند که دیروز نیست. چند سالی می‌شد که دوست دختر سابقم را ندیده بودم، هفته‌ی گذشته دیدمش! گفتم: باز در گودترین آغوشی که تاکنون داشتم، دوباره غرق شوم. خطوط بدنش، حرف‌هاش و آشپزی‌ش بهتر شده بود. اما، این‌که دیگر او نبود، من عوض شده بودم! از این عوضی خواستم به او نزديك شود، نشد! خواستم او را بغل کنم، نشد! یعنی دیگر نمی‌خواستم، یعنی می‌خواستم و نمی‌خواستم. خواست از دیروز برمی‌خواست و دوری دقیقن امروزین بود. این شاید مشکل من است، سینمایِ ضربانِ دلِ من است، اما من عوضی نیستم فقط عوض می‌شوم. چون زمین مدام می‌گردد و می‌رود، نمی‌ایستد تا آن‌جا که بودیم بمانیم! حتا سرم داد می‌زنند، باز «پاریس در رنو» می‌خواهند، که یک دیروزِ وحشتناک است! من با آن غریبه‌ام، چرا بنویسم!؟ چرا حالا را همان‌طوری که حالاست افشا نکنم!؟ هنر صنعت افشاست، نامِ دیگرِ لُختی‌ست، چرا بپوشانم!؟ گاهی زیادی لُختم، گاهی لَختی! چون آن لحظه‌ می‌خواست که آن‌طور باشم که نوشتم. ولی سیاست و دیانتِ ما مخفی‌ست و هر دو ادبیات می‌خواهند. بیخود نیست که ادبیاتِ ما، جایی جز گورستانی مخفی نیست. پرفورمنسِ ما اداست، شعر ما اداست، هنرِ ما تقلیدی‌ست و حتا همین تقلید را هم مخفی می‌کنیم. اگر از این زندان فرار کنیم، اگر همه خودمان باشیم همه چیز درست می‌شود.

منبع: مجله فایل شعر ۵