شادی انگار با من تنی نیست، نیامده وا داده لعنتی! همین نیم ساعت پیش، پیامش را دیدم، تا خواندم «به من زنگ بزن» بریدم! وقتی که از دستم کاری برنمیآید، از خودم بدم میآید. از خون من است، سه سالی میشود که آمده لندن بجنگد، جنگی تمامعیار داشته چند سال آزگار! پیروز بوده اما روزگار جوابش کرده، چندبار این زیباییِ دیروز را دیدم که سرطان به یغماش برده بود، هر بار هم که از او رفتم، تکهای از قلبم کنده شد، حالا نفسم میخواهد مرا ببیند، پارهی تنم میخواهد، وقت رفتن مرا ببیند، کاش چشم دیدن داشتم، کاش چشمی داشتم که میگریست.
سطرهای بالا را در چنین روزی وقتی که نوشت «بیا ببینمت پیش از آنکه از لندن بروم» نوشتم! دیگر طاقت نداشتم، همیشه از ضعف انزجار داشتم، و هر بار که ساحره را میدیدم از اینکه از دستم کاری برنمیآمد از خودم بدم میآمد! دخترِ دایی مثل خواهرِ آدم است، مثل پارهی تن! من او را آنروز ندیدم، و شک ندارم که ساحره این را فهمید گرچه مادرم وقتی که فهمید مرا نفهمید! ساحره یک واقعن فمنیستِ شعوری بود که در لندن سه سالِ تمام با سرطان جنگید و نشد! سرانجام مجبور شد برود ایران که آنجا آرام بگیرد، بعدها خواهرم تلفن کرد و گفت که در لنگرود به خاکش سپردهاند.
پانزده سالم بود که همشاگردیهام نسخهای از مجلهی جوانان دستم دادند و دیدم که چند غزلم زیر نام آرمان لنگرودی منتشر شده، تعجب کرده بودم، من آن چرندیات را حتی برای کسی نخوانده بودم، بعدها ساحره گفت که شعرهام را او برای انتشار در مجله میفرستاده! دختر باهوشی بود، پدرش بزرگترین کتابخانهی شهر را داشت، هر وقت که میرفتم آنجا کتابی کِش بروم ساحره مشغول خواندنِ رمانی بود، او شعوری بزرگ در سری کوچک داشت و با رفتارزنیهای دهاتِ پیشرفتهای مثل لنگرود، بیگانه بود.
متاسفانه هرگز نشد آنجا آنطور که دوست داشت باشد، حجاب فرهنگی بر صورتِ شعورش اسید پاشیده بود، او با صدای آسمانیش میتوانست هنرمندی باشکوه باشد اما نشد! با شوقی سرشار آمده بود اینجا که بخواند، که بماند اما نشد! از شرّ سرطانِ فرھنگی خود را خلاص کردہ بود اما اینجا سرطان تازهای گریبانش را گرفت و هر فنّی که زد ولکن نبود.
بارِ پنجمی که شیمیدرمانی کرده بود دیدمش، انگار بر چهرهاش اسید پاشیده باشند از آنهمه زیبایی جز پوستی سوخته که بر دو استخوان نحیف آویزان شده باشد، چیزی باقی نمانده بود. آنشب که خواهرم خبر را مثل پتک بر سرم کوبید و تلفن صدای گریهاش را قطع کرد، اول خواستم زنگ بزنم دوستان بیایند و با صدای زیبای ساحره رقصهاش را اجرا کنیم، ولی قبلن سری به صفحهی وایبرت زدم. این را پیش از پرواز به ایران، توی فرودگاه هیترو نوشته بودی! خواسته بودی برایت دعا کنم، من با خدات غریبه بودم، ترسیدم صداش بزنم حالت خرابتر شود، در عوض رفتم با رفقا برای تو زومبا رقصیدیم، جات خالی! شکی ندارم که حتی زومبا را بهتر از همه میرقصی، کاری ندارد، فقط باید همان قرهای قاسم آبادی را از کمر بگیری و سرتاسر تنت پخش کنی، زومبا خندیدن تن است، بخند عزیزم! راستی بچهها میخواستند بیایند خانهات، زیر بار نرفتم، ترسیدم بین آنهمه زیبایی احساس تنهایی کنی، سه چهار تا از تیکههای کمپِ اُشو هم بودند، از آن دسته خلها که شکی ندارم ببینیشان کیف میکنی، خودشان پیشنهاد کردند فردا همه با هم برویم کمپ! اگر برای تو نبود، عمرن نمیرفتم، امروز هم برای تو بود که بیشتر نرم رقصیدیم، حالا باید دردت کمتر شده باشد نه!؟ پس بخند عزیزم! شکی ندارم که حالا به سرطان بیلاخ دادهای.