بن‌بست_وحید بکتاش

«بن‌بست»
پا گذاشتم در جای پایی که رفته
رفتم در راهی که برگشته
این سر با من سرِ سازگاری ندارد
سر که نه
آبله‌ی بزرگی که لای شانه‌هایم روئیده
چشم دوختم به کوچه‌ای که کوچیده
در زدم به دری که ورودش زخم خورده
این دل با من سرِ دل‌داری ندارد
دل که نه
خریطه‌ای از خاطره‌های گریخته
– برگه‌ای که نوشتم به نشانی‌اش رسیده؟
-آقا! نامه‌ات نشانی‌‌ای نداشته
من مشتری ِمرگی‌ام که برگه‌اش برگشت خورده
وحید بکتاش