بازی_علی عبدالرضایی

«بازی»
این دیوار به خشت ِ اول هم قناعت می‌کرد
و هیچ گناهی مرا انجام نمی‌داد
دو دستی دوستم بدار را می‌خواست که ناگهان از پنجره بیرون رفت روزی
تا ادامه‌ی کشدار ِ هر چه بندِ رخت این دست ِ لعنتی
و همسرم در اتاق مجاور گم شد
برای مردی که زیر ِ باران    آهن!
برای دستی که روی آتش      چوب!
تمام ِ آن روزها چند روزی تخت شد
و تنهایی سخت
ته ِ آن کوچه اما این دیوار اصلا خیس نمی‌شد
چه می‌دانستم که آخر ندارد این بازی
را ضی به بازی ِهیچکس نمی‌شدم     چه کنم!
دو دستم از هر چه پنجره آن‌قدر بیرون زد
که دریای خزر تا پای دیوارهای تهران هنوز رستم بود
البته مایوس نیستم
هزار بار طلاق داده ام طلاق را
و این آس ِ لعنتی آس و پاسم کرد
هر که می‌آید هنوز مثل تو اولی‌ست
و این بهانه آن‌قدر پتو دارد که بخواهم سفر کنم سیبی
دو دستی دوستم بدار را می‌خواستی
افسوس     که من دستی نداشتم در آن بازی!
منبع: کتاب پاریس در رنو