اکتبر ۱۹۱۷: امکان پيروزی _ آلن بدیو

در عمر کوتاه يک آدم، مشاهده پير‌ شدن، چروک‌ خوردن، پلاسيدن و سپس مردن يک رخداد تاريخی هميشه تجربه تاثيرگذاری است. مردن براي يک رخداد تاريخي يعني تقريبا عالم و آدم همه از يادت می‌برند: وقتی آن رخداد، به جای نور بخشيدن و راه‌ نمودن به زندگانی توده مردم، ديگر هيچ‌جا نمودی نداشته باشد مگر در کتاب‌های تخصصی رشته تاريخ، و حتي در آن‌ها هم جلوه خاصی برايش نماند. آری، رخداد مرده در گردوغبار آرشيوها دفن می‌شود.
راستش من می‌توانم بگويم در طول زندگی‌ام، با چشمان خودم اگر نه مردن انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را دست‌کم جان‌ کندن و نفس‌های آخر آن را ديده‌ام. حتما خواهيد گفت: ای آقا، آخر شما آن‌قدر جوان نيستيد و تازه، شما بيست سال پس از آن انقلاب به دنيا آمديد. با اين‌همه، اين انقلاب سرگذشت زيبايی داشته! هرچه نباشد، همه‌جا حرف از صدمين سالگرد آن است.
در جواب اين حرف‌ها خواهم گفت: اين صدمين سالگرد، عملا همه‌جا، محل نزاع واقعی انقلاب اکتبر را می‌پوشاند و از قلم می‌اندازد؛ چرا؟ چون، دست‌کم در شصت سال گذشته، ‌اين انقلاب در رگ ميليون‌ها انسان در سراسر کره خاکی خونِ شوق و اميد جاری کرده است، ‌از اروپا تا آمريکای لاتين، از يونان تا چين، از آفريقای جنوبی تا اندونزی. و البته که طی همين دوره انقلاب اکتبر وحشت به جان گروه اندک‌شمار اربابان واقعی دنيای ما، يعنی اليگارشی مالکان سرمايه‌های کلان، انداخته است و در عين حال بر اثر بدبياری‌های مهمی در سراسر جهان با محدوديت‌هايی مواجه شده است.
آری، آدم بايد حاق واقعيت را تغيير دهد تا بتواند مرگ يک رخداد انقلابی را در حافظه مردم ممکن سازد و آن را به داستانی شوم و پر از کشت‌وکشتار بدل کند. مرگ يک رخداد به ياری افترازدنی عالمانه و فاضلانه حاصل می‌شود. آدم درباره‌اش حرف می‌زند، مراسم صدمين سالگردش را برگزار می‌کند، بله! منتها به شرطي که صاحب‌نظران بدين وسيله بتوانند به اين نتيجه برسند: ديگر هرگز!
مايلم به يادتان آورم که اين قضيه در مورد انقلاب فرانسه هم مصداق داشت. قهرمانان اين انقلاب، روبسپير و سن‌ژوست و ژرژ کوتُن، دهه‌های متمادی به صورت حاکمانی جبار تصوير می‌شدند، مردانی جاه‌طلب و گوشت‌تلخ که جامه آدم‌کش‌های حرفه‌ای به تن کرده‌اند. حتي ژول ميشُله (مورخ شهير فرانسه در قرن ۱۹) که خود را هواخواه پروپاقرص انقلاب فرانسه می‌دانست قصد داشت از روبسپير چهره‌ای ديکتاتورمآب ترسيم کند.
در ضمن بايد متذکر شد ميشله در روايت انقلاب فرانسه چيزي را اختراع کرد که مقدر بود به نام او به ثبت رسد زيرا مايه توفيق عظيمش شد. امروزه، حتی کلمه «ديکتاتور» در حکم ساطوری است که هر بحثی را از قرار سر جای خود می‌گذارد. لنين، مائو، کاسترو چه کاره بودند؟ و حتي چاوز در ونزوئلا يا ژان برتران آريستيد در هائيتی؟ جواب: ديکتاتور. مسئله حل و فصل می‌شود.
و راست بگوييم، به همت يک نسل کامل از مورخان کمونيست، و در رأس آنها آلبر ماتيه [مورخي که تفسير مارکسيستي از انقلاب فرانسه داشت. مرگ: ۱۹۳۲]، بود که جنبه کلی‌گرايانه و برابری‌طلبانه انقلاب فرانسه از سال‌های دهه ۱۹۲۰ قرن گذشته به بعد به معنای واقعی احيا شد. پس به لطف انقلاب روسيه در ۱۹۱۷ است که آدمی به شيوه‌ای پيکارجويانه و جانِ دوباره گرفته به لحظه بنيادين وقوع انقلاب فرانسه انديشيده است، انقلابی که راه پيکار راستين آينده را هموار کرد، يعنی پيکار مجمع مونتانيارها[۱] در فاصله ۱۷۹۲ و ۱۷۹۴.
و اين نشان مي‌دهد که يک انقلاب حقيقي همواره رستاخيز انقلاب‌های پيش از خود است: انقلاب روسيه مايه رستاخيز و زندگی دوباره تمام انقلاب‌های تاريخ بوده است – کمون پاريس ۱۸۷۱، کنوانسيون روبسپير و حتی قيام بردگان سياه در هائيتی به رهبری توسن لووِرتور، و حتی اگر بازگرديم به قرن شانزدهم، احيای قيام دهقانان آلمان به رهبری توماس مونتسر، و حتی اگر به عقب‌تر برگرديم، به دوران امپراتوری روم، ‌احيای شورش مسلحانه عظيم گلادياتورها و بردگان به رهبری اسپارتاکوس.
اسپارتاکوس، توماس مونتسر، روبسپير، سن‌ژوست، توسن لوورتور، وارلَن، ليساگارای و کارگران مسلح کمون: چه بسيار «ديکتاتورهايی» که افترا خوردند و از يادها رفتند؛ و ديکتاتورهايی چون لنين، تروتسکی يا مائو تسه‌تونگ هويت راستين ايشان را احيا کرده‌اند: قهرمانان رهايی خلق‌ها، نقطه‌های برجسته تاريخ پرمهابتی که نوع بشر را به جانب منزل مقصودی هدايت می‌کند که در آن انسان‌ها به صورت جمعی زمام امورشان را به دست خويش می‌گيرند.
امروزه، يعنی در سی يا چهل سال اخير، از زمان پايان انقلاب فرهنگي در چين يا درست‌تر بگوييم از زمان مرگ مائو در 1976، شاهد تلاش سازمان‌يافته برای تحقق مرگ نظام‌مند کل اين تاريخ پرمهابت بوده‌ايم. حتی خواهش بازگشت به آن تاريخ انگ محال بودن خورده است. هر روز به ما می‌گويند به زير کشيدن اربابانمان و سازمان‌دهی فرايند جهان‌گستری که برابری را در تمامی عرصه‌‌ها برقرار کند چيزي نيست جز آرمانی خيال‌پرور و جنايت‌بار و ميلی اهريمنی به ديکتاتوری خون‌بار. ارتشی متشکل از روشنفکران چاکرمآب و نوکرصفت، خاصه در کشور ما فرانسه،‌ تخصص‌شان شده افترازدن به هر پيکار و انديشه انقلابی و دفاع سرسختانه از سلطه سرمايه‌داری و امپرياليسم بر جهان. سگ‌های نگهبان نابرابری و ستم به انسان‌های محروم از قدرت و ثروت، و ظلم به پرولتاريای بی‌دولت و کوچنده، همه‌جا بر سر کارند. اينان کلمه «توتاليتر» را از خود درآورده‌اند تا برای وصف تمام نظام‌های سياسی که از ايده برابری و برابری‌طلبی الهام گرفته‌اند به کارش گيرند.
يادمان باشد که انقلاب روسيه در ۱۹۱۷ هرچه بخواهيد بود مگر واقعه‌ای تماميت‌خواه. انقلاب اکتبر انبوه عظيمی از گرايش‌ها و جريا‌ن‌ها را تجربه کرد، تناقض‌های جديدی را به ميدان آورد، آدم‌هايی را گرد هم آورد و متحد ساخت که زمين تا آسمان با هم فرق داشتند: روشنفکران بزرگ، کارگران کارخانه‌ها،‌ دهقانان منتهااليه توندرا. فرايند انقلاب اقل‌کم دوازده سال، بين ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۹، با جنگ‌های بی‌امان داخلی و بحث‌های داغ و پرتنش سياسی همراه بود. اصلا و ابدا نمايش يک تماميت مطلق و به اصطلاح توتاليتر نبود بلکه جولانگاه قسمي بی‌نظمی خارق‌‌العاده فعال بود که مع‌الوصف در پرتو ايده‌ای پرفروغ می‌درخشيد.
انقلاب ۱۹۱۷ روسيه را به هيچ وجه نمي‌توان با دو کلمه گمراه‌کننده «ديکتاتوری» و «توتاليتر» درک کرد و از ياد برد.
برای فهم اين انقلاب، براي آن‌که کوچک‌ترين تصور صحيحب از آن به دست آوريد، بايد بی‌چون و چرا هر آن‌چه را درباره آن گفته شده فراموش کنيد. بايد برگرديم به همان تاريخ دور و دراز بشری، بايد نشان دهيم که چرا و چگونه انقلاب ۱۹۱۷ روسيه خود با همان حيات ساده‌اش و نه هيچ ويژگی ديگرش بنای يادبود شکوهمندی است در تجليل انسانيتی که هنوز پا به اقليم وجود نگذاشته است.
از همين‌روست که می‌خواهم ابتدا داستان کوتاهی درباره تاريخ ناپيداکرانه نوع بشر بازگويم، تاريخ حيوانی به نام انسان، تاريخ اين جانور عجيب و خطرناک، اين حيوان مبتکر و مهيب که نامش را گذاشته‌ايم بشر و فيلسوفان يونانی در وصفش می‌گفتند: اين حيوان دوپای بی‌پر. اما چرا «حيوان دوپای بی‌پر»؟ چون همه حيوان‌ها بزرگ‌جثه خاکزی چهارپايند ولی انسان جانوری دوپاست. و تمام پرنده‌ها دوپايند اما جملگی پر دارند و انسان اصلا پر ندارد. بدين‌قرار، فقط انسان حيوان دوپايی بی‌پر است. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسيه به راستی به دست انبوه بااهميتی از همين دوپاهای بی‌پر به سرانجام رسيد.
درباره اين نوع حيوانی که ما همگی بدان تعلق داريم، سوای اين داده تاريخی و فاقد وضوح که اين نوع از دوپاهايی بی‌پر تشکيل شده است، چه حرف ديگری برای گفتن داريم؟
اول از همه اين‌که اين نوع از حيوان در قياس با ديگر انواع عمر بسيار کوتاهی دارد، خاصه وقتی از زاويه ديد تاريخ عمومی حيات در سياره کوچک و بی‌اهميت‌مان نظر کنيم. به هر تقدير، عمر اين نوع بيشتر از دويست هزار سال نمی‌شود، آن‌هم اگر با گشاده‌دستی حساب کنيم، در حالی که عمر پديده هستی موجودات زنده خود بالغ بر صدها ميليون سال برآورد شده است.
عام‌ترين ويژگی اين نوع نوپا از جانوران چيست؟
معيار زيست‌شناختی شناسايی يک نوع، چنان‌که می‌دانيد، در ميان ساير ويژگی‌های نوع ما، اين است که جفت‌گيری و آميزش جنسی يک نر و يک ماده از نوع مذکور می‌تواند بارور باشد. اين قضيه يقينا به شيوه‌ای مکرر در مورد نوع بشر تصديق شده است. آن هم قطع نظر از رنگ،‌ رگ و ريشه جغرافيايی، ‌بلندی و کوتاهی قامت، ‌افکار و شکل سازمان‌ اجتماعی آن آميزش. اين نکته اول.
به علاوه، و اين نكته دوم است، طول عمر انسان كه يک معيار مادی ديگر برای شناسايی اين نوع است از قرار معلوم، گشاده‌دستانه كه حساب كنيم، بعيد است حالا حالاها از ۱۳۰ سال تجاوز كند. همه اينها را شما خوب مي‌دانيد. ولی همين دو نكته به ما رخصت می‌دهد تا به مطلبی اشاره كنيم كه يقينا خيلی ساده و با اين حال، به اعتقاد من همچنان بنيادي است. از جمله برای آنكه موقعيت تاريخي انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ روسيه را با وضوح هر چه بيشتر مشخص كنيم.
اول اينكه آن ماجرای كيهانی، اگر بتوان از اين تعبير برای اشاره به ظهور نوع بشر استفاده كرد، يعنی ماجرای پيدايش جانور بشری در عالم به‌واقع عمر چندانی ندارد. بازنمودن اين مطلب برای خويش كار دشواری است زيرا دويست هزار سال خود چيزي است كه برای ما در پرده پهناوری از مه و غبار ناپديد می‌شود، خاصه با توجه به حدودا صد سالِ اسف‌باری كه بي‌بروبرگرد ماجراي شخصی ما را در ميدان زندگی محدود می‌سازند.
با اين همه نبايد اين حرف به‌ظاهر كليشه‌ای را از خاطر برد: در قياس با كل تاريخ حيات در روی زمين، مدت زمان هستی نوع موسوم به «هومو ساپينس» يا «بشر انديشه‌ورز» –  اينكه ما انسان‌ها خود را به اين نام می‌خوانيم به راستی لافی گزاف است – ماجرايی مشخص و بس كوتاه است. بدين‌ اعتبار می‌توان به تأكيد گفت كه شايد ما تازه در‌ آغاز راهيم، شايد تازه در آغاز راه اين ماجراجويی مشخصيم. و ذكر اين نكته لازم است برای تعيين پيمانه‌ای در خصوص چيزهايی كه می‌توان درباره اين نوع بر زبان آورد و چيزهايی كه درباره فرايند تحول و صيرورت جمعی نوع بشر به انديشه درآورد. برای مثال، دايناسورها جانوران چندان دلپذيری نبودند، لااقل بر اساس معيارهای نوع ما، با اين‌حال با توجه به طول عمر نوع ما دايناسورها پيمانه عمری به راستی بزرگ داشتند. نبايد آن را هزاران سال بلكه صدها ميليون سال محاسبه كرد. انسانی كه ما می‌شناسيم بايد خود را به صورت آغازی نحيف تصور كند. آغاز چه چيز؟ می‌دانيد كه مشاركان انقلاب فرانسه خودشان فكر می‌كردند آغاز چيزی سراپا نو به شمار می‌آيند. شاهد اين مدعا: انقلابيون فرانسوی تقويم را عوض كردند. و در اين تقويم جديد، سال اول سال خلق جمهوری فرانسه از طريق انقلابی كبير بود. از نظر ايشان، جمهوری، آزادی، برادری و برابری تجربه‌ای نو و بی‌سابقه برای بشر بود، آن هم پس از چند هزاره حكومت استبدادی و دوام طالع نحس براي زندگي مردمان در تاريخ. و اين سرآغازی بود، نه فقط برای فرانسه و فرانسويان بلكه به واقع برای كل انسان‌ها. از قضا، براي انقلابيون 1793، نوع بشر و فرانسه چندان فرقي نداشت. در قانون اساسي 1793، برای مثال تصريح شده است كه هركس در جهان مراقبت از طفلی يتيم يا پرستاری از انسانی سالمند را عهده‌دار شود بايد كه شهروند جمهوری خواندش. می‌بينيد كه اعتقاد بر اين است كه انقلاب نوع بشر را تغيير می‌دهد: تعريف انسان بودن ديگر همان تعريف گذشته نخواهد بود.
و انقلاب روسيه؟ خب، انقلابيون روسيه هم فكر می‌كردند انقلاب‌شان سرآغاز فصلی جديد در كتاب نوع بشر است، آغاز مرحله‌ای نو، مرحله كمونيسم، مرحله‌ای كه در آن كل انسان‌ها‌، فراتر از كشورها و ملت‌هايشان، به ترتيبی حيات خويش را سازمان خواهند داد كه از آن پس به اتفاق هم تعيين كنند چه چيز برايشان داراب ارزش مشترک است. «كمونيسم» يعنی تصديق اين حقيقت كه آنچه بين همه انسان‌ها مشترك است بايد بی‌وقفه موضوع تفكر، عمل و سازمان‌دهي گردد.
اين از مطلب اول: كه می‌داند؟ شايد نوع بشر تازه شروع كرده است به اينكه خودش باشد. و شايد از نام «انقلاب» و بالاخص از «انقلاب 1917» بايد مرادمان اين باشد: آغاز يا آغاز مجدد تاريخ نوع بشر.
مطلب دوم اين است كه تراز مادی بی‌چون و چرايی با خصلت زيست‌شناختی در كار است: تراز توليد مثل نوع انسان، تراز جنسيت‌يابی، تراز تولد، ترازی كه در آن به يک معنی ثابت شده است كه ما همه عين هميم، و شايد فقط در اين تراز. ولي اين تراز، هرچه باشد، وجود خارجی دارد و مختصات مادی دارد. و سپس مسئله مرگ مطرح مي‌شود كه خود در چارچوب حدود كمابيش ثابت زمانی روی می‌دهد.
پس می‌توان، بی‌تن دادن به خطر تخطئه‌شدن، گفت نوع بشر به حيث انسان‌بودن هويتی دارد. و در تحليل نهايی، ما هرگز، و عمد دارم كه مي‌گويم «هرگز»، نبايد وجود اين هويت نوع بشر را از آن حيث كه بشر است از ياد ببريم، قطع نظر از تفاوت‌های بی‌شماری كه بالطبع در كارند و ما در ترازهای ديگر می‌كاويم‌شان، در خصوص ملت‌ها، جنسيت‌ها، فرهنگ‌ها، درگيری‌های تاريخی و … . با همه اين اوصاف، بلاشک حفره‌ای وجود دارد كه هويت انسان‌ها را از آن حيث كه انسان‌‌اند تقويم می‌كند. هنگامی كه انقلابيون، و از جمله انقلابيون روسيه، ندا سر می‌دادند كه «انترناسيونال نوع بشر را متحد می‌سازد» (به فرانسه: «سورا لو ژانر اومَن»)، در واقع منظورشان اين بود كه نوع بشر در بنياد خويش يكی است و يگانه است. ماركس هم گفته بود: پرولترها، كارگران، دهقاناني كه اكثريت انسان‌ها را تشكيل می‌دهند تقديری مشترک دارند و بايد تفكر و عملی مشترک بين خود قسمت كنند كه تمامی مرزها را درنوردد. صاف و پوست‌كنده می‌گفت: «پرولترها وطن ندارند». و ما سخن او را چنين تعبير می‌كنيم: وطن ايشان انسانيت است.
پرولترها اين نكته را خيلی خوب می‌فهمند، همه آن جوان‌هايی كه ترک يار و ديار می‌گويند و از مالی يا سومالی يا بنگلادش يا هر جای ديگر راهی می‌شوند: جوانانی كه می‌خواهند طول و عرض درياها را بپيمايند تا در محلی رخت اقامت اندازند و زندگی كنند كه فكر می‌كنند زندگی كردن در آن ممكن است، چيزی كه ديگر در كشورهای خودشان برايشان ممكن نيست؛ جوانانی كه صدها بار خطر مرگ را به جان مي‌خرند؛ جوانانی كه بايد به قاچاقچيان خيانت‌پيشه پول دهند؛ جوانانی كه سه كشور بلكه ده كشور را زير پا می‌گذارند، ليبی، ايتاليا، سوئيس يا اسلوونی، آلمان يا مجارستان؛ جوانانی كه به سه يا چهار زبان مسلط هستند، جوانانی كه از عهده سه چهار بلكه ده شغل برمی‌آيند. آری، اينان پرولتاريای بی‌وطن‌اند، پرولتاريای خانه‌به دوشی كه هر كشوری وطن‌شان شايد بود. اينان قلب تپنده دنياي انسان امروزند، خوب می‌دانند در هر كجا كه انسان هست چگونه بايد زيست. برهان قاطع اين دعوی‌اند كه انسانيت يكی است و بين تمام ابنای بشر مشترک است.
يك برهان كمونيستی ديگر اضافه كنم. برهان‌های قاطعی برای اين مدعا به دست داريم كه توانای فكری نوع بشر نيز يک توانایی ثابت است.
مسلما تا اين مقطع از تاريخ نوع بشر كه بين ۱۵۰۰۰ و ۵۰۰۰ سال بوده است، يک «انقلاب» بنيادين رخ داده است، انقلابی كه تاكنون مهم‌ترين انقلاب در تاريخ جانور بشری بوده است. نامش را بگذاريم انقلاب نوسنگی. در مدت زمانی كه چندهزار سال شمرده شده است، نوع بشر كه بنا به دانش ما بالغ بر صدهزار سال قدمت دارد كشاورزی يكجانشينانه و انباركردن غلات را در ظرف‌های سفالی اختراع كرده است و در نتيجه امكان دور‌ريختن خوراک‌های اضافی را و در نتيجه هستی و حيات طبقه‌ای از انسان‌ها كه از همين مازاد تغذيه می‌كردند و از مشاركت مستقيم در كارهای توليدی معاف بودند، و در نتيجه به‌وجود‌ آمدن دولت و تقويت آن به دست كسانی كه جنگ‌افزارهای فلزی داشتند، و در نتيجه همچنين پيدايش دستخط كه در درجه اول برای شمارش توليدكنندگان دام و تعيين ماليات برای آنان به كار می‌رفت. و در اين پس‌زمينه، حفظ، انتقال و پيشرفت انواع و اقسام فنون به شيوه‌ای بس پويا به كار افتاد. آدمی شاهد پيدايش شهرهاي بزرگ و نيز تجارت بين‌المللی پرقدرت از راه زمين و دريا بوده است.
با توجه به اين دگرگونی كه چند هزار سال پيش روی داد، هر دگرگونی ديگر به‌واقع تا اطلاع ثانوی تحولی فرعی محسوب می‌شود زيرا از يک لحاظ ما همچنان در همان مختصاتی به سر مي‌بريم كه در اين دوران شكل گرفت. به‌طور مشخص، وجود طبقات مسلط و عاطل‌و‌باطل، وجود دولت اقتدارطلب، وجود ارتش‌های حرفه‌ای، وجود جنگ‌هايی ميان ملت‌ها همه اينها ما را بيرون از دايره آن گروه‌های كوچک شكارگر- گردآوري نهاد كه سابق بر آن نماينده نوع بشر بودند. ما انسان‌های عصر نوسنگی هستيم.
با اين همه، اين انقلاب، اگر از زاويه‌ توانايی فكری نوع انسان بنگريم، بدين معنا نيست كه ما از انسان‌هايي كه پيش از انقلاب نوسنگی می‌زيستند برتريم. كافی است يادمان بيفتد به وجود نقاشی‌های ديواری نظير نقاشی‌های غار شووه (Chauvet) در جنوب فرانسه كه قدمتی سی‌وپنج هزار ساله دارند، برمی‌گردند به دورانی كه به احتمال فراوان فقط گروه‌های كوچک گردآورانی شكارگر در زمين می‌زيستند، بسيار پيش از وقوع انقلاب نوسنگی. نفس وجود اين نقاشی‌ها به تنهايی گواهی مي‌دهد توانايی جانور بشری برای تامل و تعمق و آرمان‌پردازی و نيز تبحر اين حيوان در مسائل فنی دقيقا مثل امروز بوده.
بنابراين نه فقط در تراز زيست‌شناختی و مادی است كه هويت نوع بشر، در سراسر تاريخ ماجراجويی‌اش، بايد تصديق شود بلكه بدون ترديد در تراز توانايي‌های فكری‌اش نيز. اين يگانگی بنيادين، اين «همسانی» زيست‌شناختی و ذهني همواره مانع اساسی در برابر نظريه‌هايی بوده است كه مدعی‌اند نوع بشر ديگر آن نيست كه قبلا بود، نظريه‌هايی كه می‌گويند زيرگونه‌های از بيخ‌و‌بن متفاوتی وجود دارند كه عموما نژادها خوانده می‌شوند. نژادپرستان، چنان‌كه می‌دانيد، همواره از روابط جنسی، چه رسد به ازدواج، بين اعضای نژادهای به چشم ايشان برتر و نژادهای به ادعای ايشان پست‌تر وحشت داشته و آن را قدغن كرده‌اند.
نژادپرستان قانون‌های خوفناكی وضع كرده‌اند تا سياهان هيچ‌وقت دستشان به زنان سفيدپوست نرسد يا دست يهوديان هيچ‌وقت به زنان مثلا نژاد آريايي. پس اين ظلم آشكار در تاريخ جريان‌های نژادپرست در حقيقت مي‌كوشيد آن امر بديهی را نفی كند، يعنی وحدت ازلی نوع بشر را. ‌ضمن اين‌كه آن ظلم گسترش يافته و دامان ديگر تفاوت‌ها نظير تفاوت‌های اجتماعی را هم گرفته است. آدم خيلی خوب مي‌داند كه «در نهايت» زنی كه به طبقه مسلط تعلق دارد نبايد ازدواج كند با مردی از طبقات كارگر، حتی پيوند جنسی هم نبايد با مردان كارگر برقرار كند، چه رسد به اينكه فرزندی از آنها به دنيا آورد. اربابان نبايد با بندگان و ديگر فرودستان توليد مثل كنند. جور ديگر بگوييم: با همه اين‌ها دوره‌هاي درازي در كار بوده‌اند كه پافشاري روي وحدت بنيادی نوع بشر موجب رسوايی و ننگ اجتماعی می‌شد.
انقلاب روسيه در ۱۹۱۷، در پي انقلاب فرانسه، می‌خواست حاكميت برابری‌خواهانه نوع بشر را تا ابد مستقر سازد.
البته بی‌ترديد اساسی‌ترين نكته در زمانه ما مربوط مي‌شود به سازمان‌دهی اجتماعی مسلط. سازمان‌دهی اجتماعی مسلط (و البته «مسلط» برای وصف ميزان سلطه و سيطره آن تكافو نمي‌كند) كه امروزه مهار كل ماجراي نوع بشر را به دست گرفته، مهار تماميت‌ فضای كره خاكی را، سامانی است كه سرمايه‌داری نام گرفته است: اين اسم خاص نظامی است كه صورت‌های هيولاوش نابرابري را سازمان می‌دهد و بنابراين صورت‌های وحشتناک ديگربودگي در چارچوب اصل وحدت نوع بشر، اصلي كه نوع بشر در چارچوبي به غير از نظام كنوني مي‌تواند خواستار برقراري‌اش شود.
آمارهای مشهوری در اين باره هست كه زبانزد عام و خاص است ولی من اغلب تكرارشان می‌كنم چون دانستن‌شان واجب است. و راستش می‌توان اين موضوع را در يک جمله خلاصه كرد: جرگه بسيار كوچكی از مالكان سرمايه زمام امور كل سياره خاكی را به دست گرفته و ميليون‌ها انسان سرگردان در سراسر جهان را به حال خود رها كرده‌اند، ميليون‌ها انسانی كه در جست‌وجوی مكانی برای كار كردن، تهيه غذا برای خانواده و رفع نيازهای ابتدايی‌اند و عملا امكان بقای ساده هم از ايشان سلب شده است.
خوب، شايد اين نشان دهد كه بشريت تازه در آستانه آغاز هستی تاريخي خودش ايستاده است. بگذاريد از آنچه گفتيم چنين استنباط كنيم كه انسانيت واقعی مادام كه اين شكل از سازمان‌دهی تسلط دارد، در تراز آنچه انسانيت عملی به شمار می‌آيد، هنوز زياده از حد ضعيف است. اين‌كه انسانيت كماكان در عصر نوسنگي، به سر مي‌برد بدين معناست: هنوز كه هنوز است نمی‌توان گفت نوع بشر بر اساس آنچه توليد مي‌كند و آنچه می‌كند و شكل سازمان‌دهی‌اش، در اوج وحدت بنيادی خويش قرار دارد. شايد هستی تاريخی نوع بشر عبارت باشد از آزمودن و به تحقق‌رساندن تمثال‌هايي از هستي و حيات جمعی كه در اوج اصل وحدت بنيادی انسانيت خواهند بود. شايد ما تازه در مراحلي به سر مي‌بريم كه آزمايشی‌اند و در تكاپوی نزديک شدن به اين پروژه‌اند.
سارتر يک بار در مصاحبه‌ای گفت اگر روزی معلوم شود نوع بشر توان آن ندارد كه كمونيسم را به تحقق رساند – اين در دورانی بود كه، اگر بتوان اين‌طور گفت، اين واژه نادرست به كار می‌رفت – آن‌گاه می‌توان گفت نوع بشر به خودی خود هيچ امتيازی نسبت به مورچه‌ها يا موش‌های كور ندارد. به وضوح مي‌توان ديد منظورش از اين حرف چه بود –  اقتصاد جمعی سلسله‌مراتبی مورچه‌ها به عنوان الگوی سازمان‌دهی جابرانه و استبدادی شهرت دارد- منظور سارتر اين بود كه اگر از بالا به تاريخ نوع بشر نظر كنيم و معتقد باشيم انسان می‌تواند و بايد در اوج وحدت بنيادينش سازمانی اجتماعی خلق كند، يعنی از روی آگاهی بر وحدت اساسی نوع خود پای بفشارد، آن‌گاه شكست كامل اين پروژه نوع بشر را به مرتبه حيواني در كنار ساير حيوان‌ها بازخواهد گرداند، حيوانی كه همچنان تابع قانون تنازع بقاست، قانون رقابت افراد و پيروزی قوی‌ترين‌ها.
جور ديگر بگوييم. می‌توان تصور كرد كه قطعا بايد در قرن‌های جاری يا اگر لازم باشد در هزاره‌های بعدی، آن هم با ابعادی كه نمی‌توانيم تعيين كنيم، انقلاب دومی پس از انقلاب نوسنگی در كار باشد: انقلابی كه به لحاظ اهميتش نقطه اوج انقلاب نوسنگی خواهد بود، منتها انقلابی که در سايه نظم درخور سازمان درونی جامعه وحدت ازلی نوع بشر را از نو برقرار خواهد كرد. انقلاب نوسنگی وسايل بی‌سابقه‌ای برای حمل‌و‌نقل، زندگی، زدوخورد و دانش‌اندوزی به نوع بشر ارزانی داشته، اما نه تنها به وجود نابرابری‌ها، پايگان‌ها و نمادهای خشونت و قدرت كه بر اثر اين انقلاب ابعادی بی‌سابقه يافته خاتمه نداده است بلكه از برخی جهات به آنها دامن هم زده است. اين انقلاب دوم – اجازه دهيد اينجا تعريفی بسيار عام از آن به دست دهيم، زيرا اگر بتوان گفت ما در ترازی ماقبل سياسی قرار داريم – وحدت نوع بشر را از نو برقرار خواهد كرد، اين وحدت ترديدناپذير را، اين قدرت تعيين سرنوشت خويش را. وحدت نوع بشر ديگر صرفا امری واقع (فاكت) نخواهد بود كه بايد به يک معنی بدل به هنجار شود، انسان وادار خواهد شد انسانيت درخور خويش را تأييد كند و به تحقق رساند نه اينكه، برعكس، كاري كند كه انسانيتش در هيئت تفاوت‌ها، نابرابری‌ها و انواع و اقسام چندپارگي‌ها اعم از ملي و مذهبي و زباني و … به ظهور برسد. انقلاب دوم انگيزه پشت نابرابری ثروت و شكل‌هاي زندگي را از بين خواهد برد، انگيزه‌ای كه اگر وحدت بنيادی نوع بشر را در نظر گيريم به راستی مجرمانه و جنايت‌بار است.
مي‌توان گفت از انقلاب فرانسه ۹۴-۱۷۹۲ به بعد، همواره شاهد كوشش‌ها برای برقراری برابری واقعی بوده‌ايم، تحت نام‌های گوناگون: دموكراسی، سوسياليسم، كمونيسم. و نيز می‌توان يادآور شد كه پيروزی موقت جرگه‌سالاری جهان‌گستر سرمايه‌دارانه در حال حاضر مانعی در راه ثمردادن اين كوشش‌هاست، ولی گمان می‌رود اين مانع موقت است و اگر آدم به طور طبيعی خود را در مقياس وجود وحدت نوع بشر به حيث بشريت خويش در نظر گيرد آن‌گاه متوجه می‌شود شكست آن كوشش‌ها هيچ چيز را ثابت نمی‌كند. چنين مسئله‌ای را نمی‌توان با انتخابات بعدی حل‌و‌رفع كرد – اصلا هيچ چيز به اين وسيله حل‌و‌رفع نمی‌شود- اين مسئله در مقياس قرون رفع‌شدني است. اساسا در اين باره هيچ نمی‌توان گفت جز اين‌كه «ما شكست خورده‌ايم، باشد، مبارزه را ادامه دهيم».
با اين‌همه، و اين نكته ما را به وارسی هرچه دقيق‌تر انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ روسيه راه می‌نمايد، شكست داريم تا شكست. بدين‌قرار، تز من اين است: «انقلاب روسيه، نخستين‌بار در كل تاريخ، نشان داده است كه پيروز‌شدن ممكن بود.» هميشه می‌توان گفت در درازمدت، تا واپسين دهه‌های قرن گذشته، انقلاب شكست‌خورده است. اما انقلاب اكتبر در حافظه تاريخی ما تجسد يک حقيقت مهم بوده است، بايد باشد، اگر نه تجسد پيروزی، دست‌كم تجسد امكان پيروزی. بگوييم انقلاب روسيه امكانِ امكانِ انسانيتي را نشان داده است كه با حقيقت خود به آشتی رسيده است.
اما سروكار ما اينجا دقيقا با چه نوع پيروزي است؟
مسئله زيربنای اقتصادی دولت‌ها خيلی دير، فوق فوقش چند قرن است كه، در كانون مباحثات سياسی قرار گرفته است. بر اين اساس می‌توان تأكيد كرد يا حتی ثابت كرد كه پس پشت فرم دولت (خواه قدرت شخصي خواه دموكراسي) همان سازمان ظالمانه يا تبعيض‌‌آميز اجتماعی هميشگی به‌طور كامل جا خوش كرده است: در اين شكل از سازمان‌دهی، مهم‌ترين تصميم‌های دولت‌مدار همواره معطوف‌‌اند به حراست از مالكيت خصوصی بدون هيچ حد و مرز مشخص، انتقال مالكيت در خانواده‌ها، و مهم‌تر از همه حفظ نابرابری‌های به راستی هيولاوشی كه در اين نظام اموری طبيعی و ناگزير قلمداد می‌شوند.
در كشور ما كه كشوری ممتاز است و به دموكراسی عالی خود می‌نازد، می‌دانيم كه ده درصد جمعيت مالک بيش از پنجاه درصد كل دارايی‌های مملكت است! اين را هم مي‌دانيم كه بيش از نيمی از جمعيت در واقع مالک هيچ چيز نيستند. اگر وضعيت را در مقياس كل جهان در نظر گيريم، وضع خراب‌تر از اين‌هاست: حدودا صد نفر هستند كه اموال‌شان مساوی است با اموال سه ميليارد نفر. و بيش از دو ميليارد انسان در جهان اصلا مالک هيچ چيز نيستند.
وقتي مسئله مالكيت خصوصی و نابرابري‌هاي هيولاوش ناشي از آن روشن‌تر گرديد، كوشش‌های انقلابی برای برپاكردن نظمي ديگر پا گرفت، همانند كوشش‌های كسانی كه فقط قدرت سياسی را دخيل می‌دانند. هدف اين كوشش‌ها تغيير كل جهان اجتماعی بود: برقرار ساختن نوعی برابری واقعی. پيكارگران می‌خواستند رهبری جامعه به دست كارگران و دهقانان بيفتد، به دست فقيران و محرومان، به دست تحقيرشدگان. سرود اين قيام‌ها «انترناسيونال» نام گرفت. جان كلامش اين بود: «ما هيچ‌‌ايم، بياييد اكنون همه باشيم». كل قرن نوزدهم مُهر شكست‌های غالبا خونبار كوشش‌هايی را بر جبين دارد كه چنين هدفی را دنبال می‌كردند. کمون پاريس، با سی هزار جان‌باخته‌اش روی سنگفرش خيابان‌های پاريس همچنان باشكوه‌ترين واقعه در ميان اين شكست‌ها و ناكامی‌هاست. كمون تحت نام «كمون» قدرتی برابری‌طلبانه ابداع كرده بود. ولی پس از چند هفته ارتش دولت مرتجع ورسای وارد پاريس شد و هرچند مردم پاريس در محله‌های مختلف شهر جانانه مقاومت كردند، قوای ارتش كارگران شورشی را قتل‌عام كردند و ميليون‌ها شورشی را حبس و تبعيد كردند. اين شكست آيين‌های تشييع خود را ادامه داد.
سپس نوبت مي‌رسد به يادآوري كوشش‌ بعدی: وقتی عمر انقلاب روسيه فقط يک روز بيشتر از كمون پاريس شد، يعني هفتاد و دو روز پس از پيروزي انقلاب، لنين، رهبر آن، بنا كرد به رقصيدن در هواي برفي. لنين خوب می‌دانست كه صرف‌نظر از دشواری‌های هول‌انگيز پيش روی انقلاب، از بختک شكست‌های پی در پی رهيده بودند!
چه اتفاقي افتاده بود؟
اول، در فاصله سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۵ شاهد فرايند مهم ضعيف‌شدن دولت مستبد مركزی روسيه‌ايم كه بی‌محابا درگير جنگ بزرگ (۱۹۱۸-۱۹۱۴) شد. در فوريه ۱۹۱۷، انقلاب دموكراتيک كلاسيكی روی می‌دهد كه دولت مستقر را سرنگون می‌كند. در اينجا هيچ چيز تازه‌ای رخ نداده است: كشورهای بزرگی چون فرانسه و بريتانيای كبير و آلمان تا آن زمان رژيم‌های پارلمانی و متكی به انتخابات و آرای عمومی بنا كرده بودند. به يک معنی، وضعيت روسيه به لحاظ حكومت جابرانه تزار و قدرت آريستوكراتيكيِ زمين‌دارانش مصداق ديرآمدگي بود. اما اين انقلاب دموكراتيك نهضت انقلابی را متوقف نكرد. در روسيه سال‌های سال گروه‌های بسيار فعالی از روشنفكران انقلابی در كار بودند كه به چيزی بيش از تقليد كوركورانه از دموكراسی‌های غربی نظر داشتند. طبقه كارگری نوپا و جوان در كار بود كه تمايل فراوانی به شورش داشت و اتحاديه كارگری محافظه‌كاری هم نبود كه بر آن نظارت داشته باشد. و توده عظيمی از دهقانان ستمديده و مستضعف و به علت وقوع جنگ، ده‌ها هزار سرباز و ملاح مسلح كه از اين جنگ متنفر بودند، حق هم داشتند: معتقد بودند اين جنگ در درجه اول تابع منافع امپرياليستي فرانسه و بريتانيای كبير است، به زيان آلمانی‌ها كه بلندپروازی‌های امپرياليستی كمتری داشتند و سر آخر يک حزب انقلابی استوار و سرزنده كه پيوندهای بسيار محكمی با كارگران داشت. اين حزب را حزب بلشويک ناميدند.
بحث‌های داخلی اين حزب بسيار داغ و اساسي بود و با اين‌حال بلشويک‌ها از ديگر حزب‌ها منضبط‌تر و فعال‌تر بودند. در رأس حزب، كسانی چون لنين يا تروتسكی بودند، مردانی كه فرهنگ پرقدرت ماركسيستی را با تجربه طولانی پيكار تركيب كرده بودند و فكر و ذهنشان پر بود از درس‌های كمون پاريس. و سرانجام و بالاتر از همه سازمان‌های خلقی و مردمی محلی در كار بود كه همه جا خلق شده بودند، در شهرهای بزرگ، در كارخانه‌ها؛ اين سازمان‌ها در تكاپوی انقلاب اول خلق شدند اما اهداف خاص خود را داشتند: آنها سر آخر به اين مطالبه اساسی برگشتند كه قدرت و تصميم‌های اصلي بايد به اين انجمن‌ها و شوراها تفويض شود و نه به دولت‌مردانی سست‌عنصر و مركزنشين كه همچنان از دنياي روسيه قديم حمايت می‌كردند. اين سازمان‌ها «سويت‌ها» نام گرفتند: شوراها. تركيب نيروی منضبط حزب بلشويک و شوراهای مبتنی بر دموكراسی توده‌ای (Soviets) كليد فهم انقلاب دوم است كه در پاييز 1917 به وقوع پيوست.
آن‌چه در اين مقطع از تاريخ نوع بشر منحصربه‌فرد است دگرگونی انقلاب است: انقلابی كه هدفی جز تغيير رژيم سياسی، جز تغيير فرم دولت، ندارد تبديل می‌شود به انقلابی سراپا ديگرگون كه هدفش تغيير سازمان‌دهی كل جامعه است، انقلابی كه مي‌خواهد جرگه‌سالاری اقتصادی را درهم شكند، انقلابب كه ديگر توليد صنعتی و كشاورزی را به مالكيت خصوصي يک اقليت كم‌شمار وانمی‌گذارد، انقلابی كه می‌خواهد زمام توليد را به دست تمام كسانی بسپارد كه كار می‌كنند، انقلابي كه می‌كوشد توليد را به مديريت قاطع ايشان محول كند.
حواس‌مان باشد، اين پروژه مورد نياز بود و انقلابيون برای تحقق آن دست به سازمان‌دهی زدند، پروژه‌ای كه بعدها در توفان سهمگين انقلاب روسيه بدل به چيزی واقعی شد، در توفان تسخير قدرت، جنگ داخلی، محاصره دريايی، ممنوعيت ورود و خروج، مداخله قوای خارجی. ايده عام همه اين‌ها قادر بود پيروز شود زيرا اين ايده، به شيوه‌ای آگاهانه و داوطلبانه، يقينا در اكثريت اعضای حزب بلشويک حضور داشت اما آغاز آن برمی‌گشت به آخر تابستان ۱۹۱۷، در اكثريت شوراها و بالاخص در مهم‌ترين آنها، يعني شورای پايتخت، شورای پتروگراد.
يک نمونه چشمگير، از بهار ۱۹۱۷، در برنامه عمومي گنجانده شد. برنامه‌اي كه لنين در بين اعضاي حزب پخش كرد تا بحث‌ها همه جا در كشور داغ شود. تمام مؤلفه‌های اين برنامه، تمام اجزای اين منظومه تصميم‌هاي ممكن، معطوف بود به ايده يك انقلاب كامل و فراگير در تمام چيزهايي كه از عصر نوسنگي تا هم‌اكنون وجود داشته است (بنگريد به تزهای آوريل لنين).
بر پايه اين زيربناها و با گذر از مصائب و مشقات عظيمي كه ناشی از وضعيت خاص روسيه بود، در اكتبر ۱۹۱۷ شاهد آغاز نخستين پيروزی انقلابی مابعد انقلاب نوسنگی در كل تاريخ نوع بشر بوديم؛ به بيان ديگر، انقلابی كه بنای قدرتی را نهاد كه هدف مصرحش زير و زبركردن تمام بنيان‌های كهن و سنتی تمام جوامعی بود كه وانمود می‌كردند «مدرن‌»اند: يعني ديكتاتوري پنهان كساني كه مالک اسباب و ترتيبات مالی توليد و مبادله‌اند. انقلابی كه «پي مدرنيته‌ای نو» را می‌ريزد. و اسم عام اين نوآوری مطلق «كمونيسم» بوده – و تا جايي كه عقل من قد مي‌دهد، كماكان «كمونيسم» است. تحت اين نام بوده است كه ميليون‌ها انسان در جهان، انسان‌هايی از هر قماش، ابتدا توده‌هاي خلق اعم از كارگر و دهقان و سپس روشنفكران و هنرمندان، با شور و شوقی متناسب با خواهش كين‌جويی به استقبال آن چيزی رفته‌اند كه پس از تمامی شكست‌های كمرشكن و جانكاه قرن قبلی شكل گرفت. اينک لنين قادر بود اعلام كند كه عصر انقلاب‌های ظفرنمون فرارسيده است.
بي‌گمان مي‌‌توان مشاهده كرد كه از اوايل دهه 1930 فرايندی ديگر آغاز می‌شود، فرايندی كه به طور مشخص در 1929 و با رهبری سازش‌ناپذير استالين پا مي‌گيرد: شعار تفويض «تمام قدرت به شوراها»، با تدوين اولين برنامه پنج‌ساله، جايش را می‌دهد به شعار تفويض «تمام قدرت به تلفيق كامل حزب كمونيست و دولت مركزی» و اين فرايند به محو كامل قدرت شوراها مي‌انجامد.
اما قطع نظر از اين دگرديسی‌های روی‌داده در اين ماجرای بی‌سابقه و قطع نظر از وضعيت حاضر كه در آن باندهای نوسنگی معاصر زمام امور را در سراسر كره خاكی به دست گرفته‌اند، می‌توانيم مطمئن باشيم كه پيروزی جهانی مابعد نوسنگی امكان‌پذير است. می‌دانيم كه چنين جهانی می‌تواند وجود داشته باشد و بنابراين بايد وجود داشته باشد. و از همين‌رو می‌دانيم كه سلطه كنونی سرمايه‌داری بر جهان هرگز صرفا پسرفتی بدون فايده يا آينده نيست. انقلاب كمونيستی اكتبر ۱۹۱۷ تا هميشه به ما می‌فهماند كه در مقياس زمانیِ آينده بشريت و به رغم ظواهر ناپايدار، سرمايه‌داری غره سلطه‌جو همين حالا و تا ابد تاريخ مصرفش به اتمام رسيده است.
پي‌نوشت:
[۱]«مونتانيار» در زبان فرانسه به معناي کوه‌نشين يا کوهنورد است و نام اعضاي گروهي سياسي در جريان انقلاب فرانسه است که در بلندترين نيمکت‌هاي مجمع ملي مي‌نشستند و راديکال‌ترين گروه و بالطبع مخالف جدي ژيروندن‌هاي ميانه‌رو بودند. بدين‌اعتبار، مي‌توان ايشان را صدرنشينان يا رأس‌نشين‌ها ناميد. – م
ترجمه: صالح نجفی
منبع: Crisis &  Critique