«کافه هیومن»
کافههای زیادی رو گشته بودم، ولی تا حالا گذرم به اینجا نیفتاده بود. احتمال میدادم از کافهموز بهتر باشه و یا حتی اون دخمهی مگسخوری! با اینکه حرفهای ضد و نقیضی در موردش میزدند، امتحانش ضرر نداشت.
رفتم داخل و در نگاه اول گیج و حیران شدم. داخل کافه، شبیه هیچکدوم از کافههایی که رفته بودم، نبود. میزها، با فاصلههای خیلی زیاد از هم چیده شده بودند و هیچ دو تا میزی شبیه هم نبود. بعضی تجملی و درخشان، بعضی رنگارنگ و پر سروصدا و بعضی ساکت و تاریک. مشغول تماشا بودم که گارسونی به سمتم اومد: از این طرف قربان، میز شما اونجاست.
میز سادهای در مقابلم بود. گارسون رفت و من با حیرت روی تکصندلی شکسته و داغون نشستم. نمیتونستم راحت تکیه بدم و هرطور مینشستم، اذیت میشدم. سرگرم سروکله زدن با صندلی بودم که متوجه شدم اطرافم تاریک و تاریکتر شد تا اینکه حتی دستهای خودم رو هم نمیدیدم. فقط نور کمسویی از میزهای همسایه به چشمم میخورد. شاید اشتباهی شده بود. مدتی همونطور منتظر نشستم تا وقتی گارسون بیاد بهش اعتراض کنم، ولی خبری نشد. کسی هم اطرافم نبود که باهاش حرف بزنم. بدنم درد گرفته بود و دیگه نمیتونستم اون صندلی رو تحمل کنم. پاشدم و با صدای نسبتا بلند گفتم: ببخشید، میشه یه لحظه تشریف بیارین. کمی بعد گارسون اومد سراغم.
– فکر میکنم فراموش کردید بهم منو و سرویس بدید، اینجا خیلی تاریک و سوت و کوره و این صندلی هم به شدت اذیتم میکنه. میشه میز منو عوض کنید؟
– ما اینجا منو نداریم قربان، میز شما هم باید اینطوری باشه.
ـ یعنی چی منو نداریم؟ چرا میز من باید اینطوری باشه؟
– ما برای هر مشتری، میز خاص اونو میچینیم، اینم میز شماست.
ـ مگه من چه فرقی با بقیه دارم؟
ـ در این مورد صاحب کافه تصمیم میگیره. امکانش هست میز شما تغییر داده بشه یا به همین شکل باقی بمونه.
ـ من میتونم با صاحب کافه صحبت کنم؟
– خیر قربان! ایشون فقط دستور میدن، با کسی صحبت نمیکنن.
– جالبه، چه کافهی مشتریمداری! ولی خب مجبور که نیستم اینجا رو تحمل کنم. من میرم.
ـ نیازی به ترک کردن شما نیست قربان، ما خودمون بعد از مدت مشخصی، مشتری رو بیرون میکنیم.
ـ ولی من میخوام همین الان برم!
پیش چشمهای مبهوت گارسون و بقیهی مشتریها، زدم بیرون!
خیابون پر از کافههای شلوغ و روشن بود. سرمو بلند کردم و نگاهی دوباره به تابلوی روی در انداختم، اسم این کافه باید یادم میموند!
لیلا بالازاده
«نقد و بررسی»
طرح داستان شما خوب است، ولی از پس اجرای آن برنیامدهاید. نام داستان (کافه هیومن) مناسب است و فضایی را در ذهن مخاطب شکل میدهد. شما کافه را بهمثابهی یک جهان کوچک در نظر گرفتهاید که در آن صاحب کافه همانند خدا توانایی اخراج، ورود و تعیین سرنوشت را دارد، طوریکه هر زمان که بخواهد آنها را بیرون و برای آنها صندلی مشخص میکند. نام «کافه انسانها» کنایهایست به این رویکرد. اما داستان در بخش اجرایی دچار مشکل است و به راحتی میتواند با زبان معیار نوشته شود.
(کافههای زیادی رو گشته بودم، ولی تا حالا گذرم به اینجا نیفتاده بود) این سطر حشو است و در پیشبرد داستان به مخاطب کمکی نمیکند و باید حذف شود. (احتمال میدادم از کافهموز بهتر باشه و یا حتی اون دخمهی مگسخوری!)
شما باید از تمام عناصر و نشانههایی که در داستان نام میبرید، کار بکشید و در طول داستان از آنها استفاده کنید. بیان کافه موز به مخاطب خط میدهد و این نشانه او را به سمت افکار سکچوال میبرد، در نتیجه از مسیر اصلی داستان منحرف شده و تمرکز روی مسألهی اصلی از بین میرود، زیرا در ادامهی داستان صحبتی از کافهموز نمیشود و از آن در روند داستان کاری کشیده نمیشود و یا بیان کافهی مگسخوری، داستان را از چیزهای شیک انبار کردن و عجیب جلوه دادن آن است. داستان بهقدر کافی عجیب است، این نشانهها فقط خواننده را از مسیر اصلی منحرف میکند.
(با اینکه حرفهای ضد و نقیضی در موردش میزدند، امتحانش ضرر نداشت. رفتم داخل و در نگاه اول گیج و حیران شدم) تمامی سطرها از ابتدا تا به اینجا حشو است و باید حذف شود و از اینجا به بعد است که داستان شکل گرفته و ساخته میشود.
(داخل کافه، شبیه هیچکدوم از کافههایی که رفته بودم، نبود) شما میتوانستید با بیانی متفاوت این بخش را بنویسید؛ مثلن: «کافه شبیه هیچکدام از کافههایی که رفته بودم نبود» یا «اینجا دیگر شبیه هیچکدام از کافههایی که رفته بودم نبود». دقت کنید با حذف واژهی «داخل» بیان چگونه عوض شده و معنا چگونه تغییر میکند.
نویسنده باید در زبان خسیس باشد و زمانی که از یک نشانه استفاده میکند در طول داستان از آن کار بکشد.
در داستان شما، زبان معیار و لوگو درهم آمیخته و برخی از واژهها شکسته بیان میشود. فکر و ایدهی داستان جالب است، اما حیف است که با اجرای نادرست از آن کار کشیده نمیشود.
(اینجا دیگر شبیه هیچکدام از کافههایی که رفته بودم نبود) این سطر در ذهن مخاطب ایجاد سوال میکند «اینجا» یعنی کجا؟ آیا منظور، زمین یا زندگی است؟ مثل آدمی که تازه متولد میشود و جهان اطراف خود را نمیشناسد. این سطر یک تمهید و برش است که ناگهان مخاطب را وارد دنیای داستان میکند.
(میزها، با فاصلههای خیلی زیاد از هم چیده شده بودند) در اینجا بیان «خیلی زیاد» در اینجا مفهومی ندارد و بهتر بود اینطور بیان شود: «میزها با فاصله از هم چیده شده بودند»، «و هیچ دو تا میزی شبیه هم نبود» بیان «تا» ضرورتی ندارد. «و هیچ دو میزی شبیه هم نبود»: توجه کنید که با همین حذف کوچک، زبان چگونه تغییر کرده و روان و صاف میشود. نویسنده باید با زبان بازی کند و با آن دوست شود.
(بعضی تجملی و درخشان، بعضی رنگارنگ و پر سروصدا و بعضی ساکت و تاریک) این سطرها میتواند اینگونه بیان شود: «بعضی تجملی و درخشان، برخیشان هم ساکت و تاریک و بقیه رنگارنگ و پر از صدا». نویسنده باید با زبان آدرس بدهد و همانند یک ابژه از آن استفاده کند.
(مشغول تماشا بودم): واژهی «مشغول» با لحن آرام داستان در تقابل است و بهتر است اینطور گفته شود «درحال تماشا بودم». (که گارسونی به سمتم اومد): بهتر است بهجای واژهی «اومد» از «آمد» استفاده شود.
توجه کنید که با همین تغییر زبان لوگو به معیار چقدر زبان نرم و نثر روانتر میشود.
(از این طرف قربان، میز شما اونجاست) در اینجا چون از دیالوگ استفاده شده باید زبان بهصورت لوگو بیان شود.
(میز سادهای در مقابلم بود. گارسون رفت و من با حیرت روی تک صندلی شکسته و داغون نشستم): در فضایی که در ادامهی داستان آن را به تصویر میکشید حیرت موج میزند، پس بیان کتبی آن حشو است و ضرورتی ندارد و توضیح و توصیف اضافه است. فضا آنقدر باعث تعجب است که نیازی ندارد در ابتدا حیرت شخصیت داستان بیان شود. باید خیلی سرد و ابزورد با داستان برخورد شود، زیرا فضای داستان به این شکل بیان شده است و این حالت را برای مخاطب تداعی میکند. (گارسون رفت و روی تک صندلی شکستهای نشستم یا روی تک صندلی داغانی نشستم) شکسته و داغون یکی است پس بهتر است همانطور که اشاره کردم یکی از آنها گفته شود.
(نمیتونستم راحت تکیه بدم و هرطور مینشستم، اذیت میشدم): نویسنده نمیتواند زبان لوگو و معیار را با هم استفاده کند و منطق زبانی را زیر پا بگذارد.
(سرگرم سروکله زدن با صندلی بودم که متوجه شدم اطرافم تاریک و تاریکتر شد): شما این سطر را بیان میکنید ولی پرداخت کافی را برای آن انجام نمیدهید و به آن نمیپردازید. یعنی زمانی که انسان به دنیا میآید، جهان تاریک و تاریکتر میشود، وقتی چشم باز میکند حجم نمیدانمش بیشتر میشود؟
آیا این نمیدانم، حجم تاریکیست؟ بله میتوان از نگاه نهیلیسم انتقادی از این زاویه به داستان نگاه کرد. بنابراین این نشانه قابل قبول است. (تا اینکه حتی دستهای خودم را نمیدیدم).
داستان به راحتی میتوانست با زبان معیار نوشته شود، زبانی که با فضای ابزورد آن همگونی دارد و نثر و لحن بهتری به داستان میدهد.
(فقط نور کمسویی): شما سعی دارید با استفاده از واژگان «نور کمسو» دوآلیسمی را در داستان نشان دهید. ولی این واژگان با فضای داستان نومدرنی که برای مخاطب به تصویر میکشید در تقابل است و با آن سازگاری ندارد.
(از میزهای همسایه به چشمم میخورد): بهتر است بهجای «میزهای همسایه»، «میزهای بغلی» استفاده شود زیرا همگونی ندارد و لفاظی درستی نیست، داستان به طنازی نیاز دارد اما این بیان در این جایگاه قرار نمیگیرد و طبیعی نیست.
(شاید اشتباهی شده بود. مدتی همونطور منتظر نشستم تا وقتی گارسون بیاد بهش اعتراض کنم)
برای ادیت این بخش توصیه می کنم اینطور بنویسید:
«شاید اشتباهی شده بود. مدتی همانطور منتظر نشستم تا وقتی گارسون بیاید و اعتراف کنم»
این گارسون چه کسی است؟ معادل کشیشیست که شخصیت داستان میخواهد به او اعتراف کند؟
توجه کنید وقتی نثر داستان درست اجرا شود و هوشگردانی در انتخاب واژگان صورت گیرد، نویسنده بدین صورت کمک میکند که مخاطب در داستان متمرکز شده و سوال برایش ایجاد شود، بنابراین مخاطب برای داستان معادل میسازد و داستان باورپذیر میشود.
در ادامهی داستان، شخصیت که از شرایط موجود خسته شده به گارسون اعتراض میکند و گارسون پاسخ میدهد:
(- در این مورد صاحب کافه تصمیم میگیره. امکانش هست میز شما تغییر داده بشه یا به همین شکل باقی بمونه)
صاحب کافه چه کسی است؟ آیا صاحب کافه همان خداست که قدرتمند است و فضا را میسازد و دستور میدهد؟ صاحب کافه استعارهای از آن است.
نکتهی جالبی که این سطرها را درخشان جلوه میدهد، تمامی سوالاتیست که از گارسون پرسیده میشود و اینها همان سوالاتی هستند که مخاطب در ذهنش ایجاد شده و به دنبال پاسخ خود در داستان میگردد.
چرا کافه صندلیهایش فرق داشت؟ چرا ما را برای آن صندلی انتخاب کردند؟ پس اینجا ما با مخاطب هم طرف هستیم و صاحب کافه هم میتواند خدا باشد و هم مخاطب. مخاطب کسیست که با مشارکت خلاق، متن شما را کامل میکند. متن شما ظهوری دارد بهمثابه یک استعاره؛ یعنی این داستان برای اینکه به داستانی خوشفرمت و قدرتمند تبدیل شود باید کوتاهتر شده و به داستانک تبدیل شود. داستانک گپ بین داستان و شعر را پر میکند و تأویلپذیرانه و چندبعدی نوشته میشود تا مخاطب برای نشانهها معادلسازی کند و معنای خودویژهی خود را بسازد. ولی وقتی شما آن تمهید ابتدایی را برای داستانتان مینویسید مخاطب را گیج کرده و داستان را خراب میکنید، یا باید برای این داستان یک تمهید اساسی و استعارههای دیگر در نظر بگیرید و آنرا بلندتر کنید و یا آن را کوتاهتر بنویسید. زبان در این داستان باید معیار باشد. نکتهی جالب این داستان صاحب کافه است که به مثابه مخاطب خلاق، آفریننده خلاق که همان خداست، در نظر گرفته میشود.
(- خیر قربان! ایشون فقط دستور میدن، با کسی صحبت نمیکنن.)
یعنی خدا یا مقام معظم رهبری دستور میدهد.
اگر میخواهید داستانک بنویسید در این قسمت باید داستان تمام شود، ولی نویسنده آنرا ادامه میدهد و بیان میکند.
(- جالبه، چه کافهی مشتریمداری! ولی خب مجبور که نیستم اینجا رو تحمل کنم. من میرم.) این سطر حشو است و بیانش ضرورتی ندارد و اگر میخواهید از آن استفاده کنید باید صریحتر بیان شود.
(- نیازی به ترک کردن شما نیست قربان، ما خودمون بعد از مدت مشخصی، مشتری رو بیرون میکنیم.)
این دیالوگ آخر را میتوانید در انتهای داستان بگنجانید، البته آن را بدون توضیح اضافات و صریح بیان کنید؛ مثلن «من نمیتونم اینجا رو تحمل کنم میرم» و بعد دیالوگ پایانی گارسون را ذکر کنید (خیر قربان ایشون فقط دستور میدن با کسی صحبت نمیکنن)، ولی بقیه دیالوگها کاملن اضافه و حشو است.
(ـ ولی من میخوام همین الان برم!
پیش چشمهای مبهوت گارسون و بقیهی مشتریها، زدم بیرون!
خیابون پر از کافههای شلوغ و روشن بود. سرمو بلند کردم و نگاهی دوباره به تابلوی روی در انداختم، اسم این کافه باید یادم میموند!)
این پایانبندی کاملن اضافه است و اگر این توضیح بیان شود آن استعارهای که مخاطب از داستان ساخته از بین میرود. اگر زبان در این داستان درست اجرا شود و محکمتر باشد، به داستانی زیبا بدل میشود. داستان باید از بدنهی متن آغاز شود، وارد کافه میشوید و نشانههایی بیان میکنید، از محیط کافه میگویید و بعد شخصیت گارسون وارد و وقتی واژه اعتراف بیان میشود، گارسون به مثابه کشیش در نظر گرفته میشود. کشیش، کارگر خداست و خدا چه کسیست؟ همان صاحب مغازه؟ در اصل همهی ما کی هستیم؟ ما مینویسیم که مخاطب لذت ببرد و برای اوست که کار میکنیم و بعد از نویسش داستان، نویسنده اولین مخاطب است، یعنی من به مثابهی آن دیگری و مخاطب هم لذت میبرد. مخاطبی که متن را میخواند و با آن برخورد میکند باید تأویل خودویژه خود را بسازد، مثلن تأویل علی عبدالرضایی از داستان کافه، خدا و زندگی است. دیگری معادل متفاوتی میسازد و کافه را به مثابه یک جامعه انسانی دیکتاتوری مثل کشور ایران و صاحب کافه یا خدا را معادل مقام معظم رهبری در نظر گرفته که حتی در پوشش، جنسیت و حتی در توالت رفتن آدمها که با پای چپ باید باشد یا راست، دخالت میکند. شما باید نشانهچینی متن را پیچیده کنید و به متن اطراف دهید و اگر تصمیم دارید داستان را کوتاه بنویسید باید آدرسهای دقیقتری بدهید، این موضوع نمیتواند موضوع رمان باشد اما میتواند موضوع یک داستان کوتاه قدرتمند باشد. از آن مهمتر میتواند داستانکِ فوقالعادهای باشد، فقط باید با استفاده از چیدمان نشانهها خصلت تأویلی آن را بالا ببرید؛ توضیحات و توصیفات اضافه را حذف کنید؛ نثر سنگینتری انتخاب کرده، چند دیالوگ انتخاب کنید و داستان خود را از طریق آن پیش ببرید؛ برای مخاطب ایجاد سوال کنید تا مخاطب معادل خود را بسازد و تأویل خود را داشته باشد. اگر شعر و داستان را بهمثابه یک رینگ بوکس در نظر بگیریم، در شعر میتوان حریف یا همان مخاطب را زد و در گیجی او را رها کرد و شعر را به اتمام رساند، اما در داستان باید تعیین کنید که چه اتفاقی میافتد (وقتی میزنید چرا زدید؟ میخواستید مقام بیاورید و جایزه بگیرید؟) تمامی این سوالات میتواند سپیدخوانیِ داستان باشد. ولی بعد از آن چه اتفاقی میافتد؟ آیا بعد از مشتی که زدید، حریف مرده است؟ این مسابقهی قهرمانی بود؟ اولین بار است با او مسابقه میدهید؟ در داستانک، باید به تمامی این سوالات پاسخ داده شود. داستانک گپی را بین شعر و داستان پر میکند، در شعر به علت شکست روایت، مخاطب را میتوان در تعلیق رها کرد، اما در داستان وجود تعلیق برای ایجاد کشمکش در آن است. کشمکش در این داستان وجود دارد و همان سوالهاییست که در ذهن مخاطب و برای شخصیت ایجاد میشود. اگر قصد دارید
که ناگهان آنرا رها کنید باید این داستان را بدل به یک داستان کنید، ولی اگر قـصد دارید آن را تبـدیل به داسـتان کوتاه کنید باید برای مخاطب معادل بیرونی آن را تعیین کنید و مشخص کنید آن خدا و کشیش چرا این کار را میکنند؟ گارسون چه کسیست؟ باید با ذهن مخاطب بازی کنید. شما مثل کسی هستید که یک فضای جالب را که به ذهنتان رسیده به تصویر کشیدید، اما بعد از نوشتن، تفکر داستانی آغاز میشود و آن زمانی رخ میدهد که داستان شما تأویلپذیر شود و وقتی این اتفاق افتاد داستان شما در ذهنها میماند. نویسنده باید سختگیر باشد. طرح و فضایی که میسازید جالب است اما داستان از پس اجرای خود برنیامده و یکی از دلایل آن نثر داستان است که هوشچرخانی در آن صورت نگرفته است. نویسندهی مهم نویسندهایست که باهوش باشد و متفاوت عمل کند.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحتعنوان «کارگاه داستان» برگزار میشود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت میکند و به نقد و بررسی داستانهایی که در گروه پست میشود میپردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.