نفسهای مردانهای که سلول را لول کرده بود
مال او نبود
لبی که بر گردن گنجشک مینشست
زبانی که میریخت در گوش
و دستی که گیر کرده بود
مال دوست دخترش نبود
از سلول روبهرو صدای درد
یا دری که رو به ثانیه باز میشد میآمد
و در سرش زیبایی دوستدخترش که کشور کوچکی بود
مثل موزیکی ملایم گشت میزد
هم سلولیش
قطرهاشکی را که دل نداشت بیفتد
اول از مژگان چپاش چید
بعد در گوش راستش گفت
غصه نخور!
کاری نیست
که زنی با زن دیگر نکند
از مجموعه شعر جمهوری اسپاگتی